Wednesday, April 15, 2020

خون به پا میکند
تلالو خورشید
به زیر حریر ابر


Tuesday, January 21, 2020

چه بیخیال سرو قد کشیده است
 درخشانِ ماه از پشت ابر پیدا میشود
 و برف تن سفیدش را به ناز مهتاب میسپارد

همچنان که باران بر موجِ ساحل مینشیند
 چه بیخیال موج ها به ساحل میکوبند

 همچنان که درختان سبز ستونِ آسمان میشوند
  چه بیخیال مرغها به آبی آن میپرند

!چه رها میوزی ای باد
!چه رها بر خاکِ تر فرو میریزی باران
و سرو، تو همچنان از قامت آسمان بالا میروی

چه بیخیال جاری هستی ای رود
و تن به کوه سپرده‌ای
!تو ای سترگِ کوه، چه بیخیال گوش به قدمهایم سپرده‌ای 

چه بیخیال آفتابِ صبحْ، سفیدِ برف را سلام میکنی
و تو ای برف، چه بیخیال برهنه‌ی این شهر شده‌ای

در این هیایوی خشم و وحشت و ناباوری
،به زیر لمس نازکِ حریر مرگ بر این لحظه‌های زندگی
،آنچنان که در دلم آتش میسوزد و خون بر پا میکند

چه سخاوتمند زنده‌اید شما
چه مهربان مانده‌اید شما
و چه آرام، کنارمید شما

التیام - ونکوور، ژانویه ۲۰۲۰

-----------------------------------------------

 چه عجب که بر دامنِ این ردای سیاهِ عزا، در دلم هنوز
نطفه‌ی هزار لبخند به یاد برق نگاه عزیزان است

Monday, January 20, 2020

ثریا
سرمه
بهارِ شیراز
نسرین
نرگس
چهل باغ
بهارِ جاوید
چشمه
کرشمه
بلوط
نیلگون

Wednesday, January 15, 2020

تئاتر شهر

انگار که رو زمین نباشی. هر طرف سر میچرخونی یه نمایشی به پاست. یه جا یه مشت کوروکرِ اشکْ در چشم دارن درامای سلحشورانه اجرا میکنن و به خیالشون تاریخْ کربلا رو بازنوشته داده دست اینا برن رو صحنه و تماشاچیا هم پایه‌ان بپرن وسط، همه با هم یا شهید شن یا سالن بترکه یا چی. یه گوشه‌ی دیگه ژانر وحشت-خشونتِ عربده کشیِ خون و خونخواهیه، با چنان هیبتِ هیولاواری بر طبل حق طلبیشون میکوبن که صحنه بلرزه و کلهم بریزه رو سر تماشاچیا و همه با هم خاک برسر شن و خودشونم نشئه‌ی های‌وهویِ نکبتشون، انگار نه انگار تو سالن کناری دارن نمایشِ همیشه رو صحنه‌ی سایکو‌دراماتیک آزار جنسی و چشمکای تو که خوشت میآد و هرکس به ولای رهبرم شک دارد دامان عفاف مادرش لک دارد و با ظرافت اجرا میکنن. یه سری هم با یه حالت مظلومانه‌ای نمایش من نبودم دستم بود تقصیر آستینم بود آستینمم غلط کرد و اجرا میکنن. یه سالنم خالی کردن واسه جمعه، اجرایِ دست علیل و ذره‌ی آبرو و دشمن بداند. این وسط یه مشت ازاینجا رونده و از اونجا مونده، توی راهروها، با دقت و وسواس، طوری که به دل مخاطب بشینه، روخوانی فحش‌های قشنگ اشون برا هنرپیشه‌ها و تماشاچیا رو باهم - که برا همچین روزی آماده کردن - اجرا میکنن. یه سری‌ام با رندی و دلقک بازی - به اختیار یا بی اختیار- اون حجم وحشت و خشونت اجراها رو یه کم سبک میکنن - این‌یکی واقعا به دل میشینه. تو سالنا میلیون میلیون آدم و کوبوندن رو صندلیِ یکی یکیِ اجراها، محکومشون کردن به تماشا. هرکدوم تو بهت و حیرت زل زدن به صحنه‌ای که هر آن رو سرشون خراب بشه یا نشه. جا به جا صدای درد و وحشت و اعتراضشون گاهی به گوش میرسه، گاهی تو هیاهوی اجرا گم میشه.

 از میون اینا رد میشی و ضجه میزنی، عزادار ۱۷۶ نه، هزارهزار کشته‌ی این صحنه‌های نمایشی و کسایی که یه جایی اون بیرون، یا شاید رو همین صحنه‌ها، دارن جنازه تحویل میگیرن و اونایی که هیچ موقع جنازشونم تحویل نمیگیرن. اون وسط باد میزنه میون خاک و خاکسترْ نامه‌ی نسرین ستوده رو میچرخونه: «مدت های مدیدیست که سرنوشت یک ملت به دست نیروی نظامی‌ای سپرده شده است که هواپیمای مسافری را با هواپیمای جنگی تشخیص نمیدهد...» ... تشخیص نمیدهد ... تشخیص نمیدهد ... تشخیص نداد - حقیقت میکوبد به مزار دردِ مدت‌های مدیدِ سرنوشتِ این ملت و سینه ات خون میشود. 

Sunday, January 12, 2020

اینجا عزاست.

الان داره برف میآد. الهام این آخر هفته مثل عید دیدنی مجلس ختم میرفت. یکی بعد اونیکی. ما چون زیاد دوست و آشنا نداریم بیشتر خونه خودمون بودیم. سروش میگفت تو سینت انگار زغال داغه، میسوزی و جگر من رو کباب میکنی هر از چندی. ضجه میزدم. فک نمیکردم هیچ موقع ضجه زدن خودم رو ببینم. هنوز در تعجبم. هر از چندی هم رشته ی کلمات از دهنم میزدن بیرون انگار که بالا آورده باشم. یک کم راه نفسم باز میشد و پامون رو میذاشتیم رو زمین

نازنین امروز جلوی آرت گالری یه برنامه ای جور کرده بود خیلیها رفته بودن. برای سوگواری و اینها. من میترسیدم برم. نزدیک آخرها یک بغل گل سفید گرفتیم رفتیم. برنامه تموم شده بود و جمع میکردن. تو جمع کردن کمک کردیم. حلوا و خرما میدادن. فک کنم یکی رو گلاب زده بودن یکی رو عرق بهار نارنج. حلوا و خرما خوردیم. آخرهای مجلس یه خانمی اومد و از ما چند و چون مجلس های ختم رو میپرسید. ناراحت بود که زودتر نیومده. بغض داشت. موقع رفتن یک دسته گلی رو برداشت و چنان بغل کرد و با قدمهای لرزان رفت. هوا سرد بود، باد میوزید

درد بی درمون رو علاج نیست. مگه معجزه ی زمان کمی آرومش کنه



Friday, September 13, 2019

missing you

Something is lacking in the air, feeding to the growing void in my chest. The air is not enough, come home.

Monday, September 09, 2019

Writing thesis. Moments of a chewed up mind.

I can't say if I am very smart or very stupid. I don't seem to be the average though.

I am seriously concerned about the size of my thesis too. Is it too small? Others seem to have bigger thesis. I know size is not everything. But still. It is something.

I also realized I probably should explain some stuff from the beginning of the being, no matter how many bibles in the field have told the same story. I thought the committee would find it an insult. But someone told me an average person should be able to read your thesis like a book. To that average person "There are much better books to read. In fact I myself might write a far better one. Move on. Please?"

I hope I don't fail. Laughter in my head. Then sudden panic. "wait, you were serious?!"

It is not like "the beginning of being". I was exaggerating. I just liked to use that phrase. begin, being, begin, being.