میرویم ساحل تابش آفتاب، کلبه ی زرد. مزرعه ی تداوم. یک پیانوی واقعی هم کنار کاناپه ی قرمزش دارد. از همه ی اینها که بگذریم، چند دیوار زرد رنگ هم دارد. من میخواستم دیگر ننویسم برای تو، بگذریم. میخوانی دیگر، میدانی دیگر. اینها برای تو. من خوابیده ام، گذاشته ام اینها همه از من بگذرند. رد بشوند. میگفت آدمی باید مثل آب روان باشد، زلال باشد، بیخیال جلو برود. من سنگ زیر رودخانه شده ام اینها از من بگذرند. میگذرند. خنک است و زلال. آسمان پیداست، به فرض کمی مواج باشد از این گذر آب. باشد. رنگش که آبیست و انتهایش ناپیدا. برای ما مهم این است که درخت نشویم یکوقت که ریشه داشته باشد. گل و بوته و بنفشه هم که جای خود دارند. تلف میشوند آب به آبشان کنی. نمیدانم تو چه شدی آخر. درخت شدی، آب روان شدی یا سنگ زیر رودخانه. صحبت سنگ شد، کمی بیربط است اما میگفت که میخواسته اند سنگ زیر آسیاب باشد. خنده ام میگیرد. آب روان کجا آسیاب کجا. خوب شد آمدیم، خوب شد نماندیم. تا مدت ها تصورم بود پرنده خواهم شد. پرواز خواهم کرد و بی انتهای آسمان سرانجامم را در آغوش خواهد گرفت. چنان دلباخته اش شده بودم که شبها به ماه و ستاره هایش حسادت میکردم و به خیالم یک بال داشتم، منتظر بال دیگرم بودم که یک از خدا با خبری بدهد دستم و راهیم کند پی عاقبتم. نشد. اصلا نمیدانم بر سر همان بالی که داشتم هم چه آمد. ماه و ستاره ها هم شدند رخ و برق لبخند معشوق. همانهایی که از هزار سال پیش بوده اند. همانهایی که همه نوشته اند. داستان ها حقیقت داشتند. همه ی عاشقانه های دنیا حقیقت داشتند، نمیدانم شاید تو هم این را فهمیده باشی. نگفته بودم. عاشق هم شدم. شاید هم میدانستی خودت. رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون. باز هم خنده ام میگیرد. ندیدی رخساره ام را که. شاید هم رنگش پیدا نباشد از این گذر آب رودخانه. نمیدانم. گفتم دیگر. اصلا اینها را دارم میگویم برای اینکه چیزهایی که ندیدی و نمیدانی را بدانی. صحبت کرده باشیم. از احوالم با خبر شوی. از اینکه چه شده ام. کجا هستم. کجا را نگاه میکنم. آسمان را نگاه میکنم، گفتم. روز تا شب، شب تا صبح. اما دیگر هوایش را نمیکنم، خیال پرواز هم ندارم. رنگ به رنگ میشود و خورشید و ابرش یکسر میروند و میآیند و من خیالم نیست. همه چیز را که نباید در آغوش گرفت، به همه چیز که نباید رسید. این را تو میدانی. بقیه اش دیگر گفتن ندارد. زندگی میگذرد