Tuesday, November 20, 2012

صبح ها

 بیست و پنج روز دیگه یک سال میشه که من تو این شهرم. هیچ موقع تو زندگیم، نشده بود که یک سال سفر نرم. بیخود نیست انقدر حالم بده. اصلا '' سفر نرفتنم '' از ۳ ماه بیشتر نمیشد. آدم نمیتونه یکسره تو زندگی خودش سر کنه. باید بکنه بره هر چند وقت یه بار. جایی که هیچ اتفاق روزمره ای نباشه. هیچکی حرف نزنه. صبح ها لای ملافه های سفید هتل پاشی که خش خششونم میآد و تنها دغدغت این باشه که به صبونه برسی. صبح ها روی زمین خونه مامان بزرگ پاشی تنها دغدغت این باشه که صبونش و که باید تو بدی دیر شده. صبح ها پاشی تو لندن تنها دغدغت این باشه که چی بپوشی که کنار خواهرت راه میری از ریختت راضی باشه.  کفشات راحت باشن که معلوم نیست میخواد چه قدر رات ببره

حتی صبح ها پاشی خونه ی دایی. زن دایی جان نازتو بخره تو ام نازش و بخری با هم صبونه بخورین


No comments: