Wednesday, August 31, 2011

عاشقی

نشئگیِ عاشق پیشگیمان پرید
  بازیگر شدیم باز

از عاشقیمان جمله هایی مانده 
که حفظ بودیم
از نمایشنامه

صحنه غریب میزند به این جمله ها
کلمات آشفته 

لعنتیِ این نمایش
کِی تمام میشود؟

Tuesday, August 30, 2011

Things one gets to know

"What one must know, one will find out, sooner or later. Facts do not become clear by just asking them, nor do they vanish by ignoring."

And oh they do not vanish,
They don't.
No matter how hard one tries to ignore them.


Reactions.

They say world starts to spin around, and you can not help throwing up, when it happens to you.


People are divided into many binary categories concerning their reactions. Like,
those who consider suicide, those who do not.
those who faint, those who do not,
those who throw up, those who do not
those who go into shock, those who do not

I sometimes believe those who get to faint are the luckiest, cause they don't have to face it. But to the rest of us who does get to face it, it might have pain, and we also have to take tricky decisions, I mean, it's not easy.

Those who throw up are kind of lucky too. cause you do feel like throwing up anyway. You feel so much like it that you want to throw up your brain out of your nose, but the stubborn good working stomach just wouldn't let go. so you just keep the annoying feeling of being sick, or "pain in your heart" - as French say - and not throw up. So, again, I am not in the lucky group here.

There are people who get shocked. It's not fun either, cause you will just get it later than others. So you simply go into some shocking time, which could take some hours, some days, or whenever. In this shocking time you don't feel much. You don't get it why those who cry, cry, those who throw up throw up or those who think of suicide do so. And you just can't decide what to do. But just reaching this point, when you question yourself "what should I do? cry, throw up or kill myself?", you realize you are in shock. Cause it's not like you decide your reactions, you just react the way you do. The numb period of "not knowing  what to do", is the shocking period.
I am of this kind.

I am quite fond of suicide too, but I do consider it generally in life, and not in particular events.

But the thing I am satisfied about my type of reaction is spinning. I get to see the world spinning around for quite a while. It starts from the back of my head, and then the whole things move around. All the facts, the happiness and of course the pain. In a blurry mixture, they keep spinning around and then you feel sick and so on.

I like the spinning around the best.

Saturday, August 27, 2011

Thursday, August 25, 2011

پری های قصه


یارو اصرار که میکرد،  برمیگشتن میگفتن '' آخه آدمیزاد شیر خام خورده،  من با تو نمیتونم کنار بیام
 
یارو که بیشتر اصرار میکرد، شرط میذاشتن،  میگفتن مثلا هیچ موقع این کارو نکن، مرده هم قول میداد،  اینا هم قبول میکردن که پاشونو بذارن رو زمین و یه مدت رو خاک زندگی کنن
همیشه هم شیر خام خوردگی مرده باعث میشد که بزنه زیر قولش و اونم نه یه بار،  سه بار ( تا سه تا نمیشد پریه ولش نمیکرد،  منظورمه اونقدرا هم سختگیر نبود) بعدشم پریه دست دو تا بچه هاشو بگیره بره واسه همیشه

مرده هم بشیه به عزا
 
من همیشه به اینجاش که میرسید خوشحال میشدم که مثلا پریه میتونس بازم بره هرجا که دوس داره،  جم کنه بچه هاشو از این خاک بکنه
 
 منظورمه، یه چیزایی در مورد آدمیزاد اجتناب نا پذیره



Saturday, August 20, 2011

جان

ببین چه ساده

جان میدهم در دستانت

زنده میشوم باز

از تو

هزاران بار

از نو

Wednesday, August 17, 2011

Religion

It's not like I would say these are all lies,

The thing is, If, I was living in a limited world, where people couldn't know much, or couldn't find out much, and I really felt like my ideas would make a change and make the world a better place, with knowing that I am smarter than average,

I would have set some rules and ok, if people asked I would have invented someone much stronger - God - to establish them.

I mean, this is just a matter of having an extra ordinary smart person with limited perspective, with some good will to make the world a better place.

I could see me bringing a religion and even creating a God, I could pretend I got all the books by some sound from the god (common, with a little help of illusion it could look like that, you don't even need to make that big of a lie!)

I mean, a religion is one of the simplest inventions of human beings. Why people buy it then? ok, why not. It's really bothering not to know where you come from, where you are going. it's really depressing the fact that this world has absolutely no rule, no justice. No one would ever tell you why the most disaster things happened in your life, no one would ever give you any guarantee that you are doing the right thing.

and man can not just take this "meaninglessness". It's too much. It's too "pointless", you never know wether you did the right thing, you can never be sure of what you are doing. But having a religion, whatever you do is right, good result is guranteed either in this world or afterwards, and you are never wrong (never need to blame yourself) if you do according to the religion. The more you believe in a religion, the more you get to feel sure of doing the right thing if you do what exactly the religion says. Things would have an end. Bad guys would get punished in hell. Good guys would get rewarded in heaven. little children died in wars would be happily living afterwards.

It's just that, in some world, in some time, I could be the one who brings a religion. Why would I believe in such thing then?

Tuesday, August 16, 2011

Sweden to Canada

- So, when are you expecting to be here?

- Em, I guess by mid-November,

- Oh, I must tell you, it's the worst time to come to Vancouver, it's rainy and honestly, the weather SUCKS. 

- Em, it's probably fine, considering I am gonna leave Sweden to Vancouver, you know, 

- Yeah, I know, but here it's like cold and rainy ALL the time. 

- Freezing, windy, rainy and dark, all the time, here it's gonna be by mid November.

Saturday, August 13, 2011

Not meant to be washed.


- Em, I didn't wash this one, I wouldn't dare! Said Chris coming back from the laundry
- why?!
- No washing, no bleach, no Iron, dry clean, no tumble-dryer,

پولداری با طعم چپ گرایی افراطی

من در یک خانواده ی چپ متولد شدم.  یا اینطور گفته میشد،  اونموقع یا شاید هنوز هم،  خانواده ام کلا چپ نبود،  در واقع تمام نکته ی چپ بودن خانواده ی ما در پدرم خلاصه میشد،  که البته نکته ی مهمی بود چون بخش بیشتری از کل مخارج کل خانواده را پدر تامین میکرد.  پدرم در جایی بین خانواده ی مذهبی پولدارش،  خود غیر مذهبی پولدارش، تمایلات روشنفکرانه ی غیر پولدارش و لباسهای شیک و کت شلوارهایش گیر کرده بود و من را در یک دست کت دامن با کفشهای ورنی پاشنه دار همانقدر زیبا پیدا میکرد که در لباس گلدار مامان دوخته ی تابستانی ام،  که پارچه اش از پارچه فروش سر کوچه ی خونه ی مامان بزرگم در شهر کوچکی در شمال ایران  خریده شده بود و سرجمع یک چهارم یک لنگه ی کفشهای ورنی کت دامنم قیمت نمیداشت

با جفتش دوست میداشت که بازویش را بگیرم و تو تمام خیابان ها با هم راه برویم و بهم افتخار کند،  نه اینکه پدرم به این لباسها اهمیت نمیداد،  پدرم در جایی بین تمام اینها گیر کرده بود

مادرم ولی فقط زندگی را باور داشت،  اوایل پدرم را هم باور داشت،  ولی بعدش زنانگی زندگی اش باور هایش را خالص کرد. ادبیات خوانده بود و شعر را میفهمید، مادرم به شادمانی و مهربانی و بچه هایش ایمان داشت،  یک زن به تمام معنا بود. پدرم را هم دوست داشت،  بعدتر هایش که پدرم مریض شد هم هنوز دوستش داشت،‌ ولی دلیل اولش ما بودیم.  به خاطر اینکه پدر ما بود دوستش داشت

پدرم یک چپ به تمام معنا بود. این را بچه های هم نسل من میدانند، آنها که پدر هاشان چپ بوده اند میفهمند. پدرم برای کتابخانی ما جایزه کتاب میداد،  برای خریدن ماژیک و مداد رنگی بعد از اینکه میفهمید که برای مشق مدرسه لازم داریم یک هفته ای طولش میداد ولی کتاب را که میخواستیم همان روز میخرید،  برای خرید کفش مدرسه باید میدید که کفشهامان دیگر قابل پوشیدن نیست.  مادرم این میان دزدکی برایمان لباس مهمانی های خارجی میخرید،  آنوقت ما تابستان ها میرفتیم سفر، شهرهای مختلف ایران،  با تور و هواپیما، پدرم سفر را یک کار فرهنگی میدانست و کارهای فرهنگی چیزی از چپ بودن کم نمیکند،  این را همه ی بچه های چپ میدانند.  ولی اینکه چه کاری فرهنگیست را آنجا تعیین میکند که پدر ها و مادرهاشان گیر کرده اند،  بین مذهب و درآمد های نسبتا بالاشان،  کودکیشان یا وضع مالی خانواده شان. برای ما هواپیما و تور و هتل هم فرهنگی بود. معمولا رستورانها هم فرهنگی میشدند،  این را احتمالا مادر جا انداخته بود
 غیر از اینها هیچ چیز در زندگی ما نباید پولداری را نشان میداد

پدر موسیقی را فرهنگی نمیدانست،  گفتم که،‌ بستگی داشت پدر مادر ها کجا گیر کرده باشند. خارج هم قابل تصور نبود. خارج رفتن آنقدرها فرهنگی نبود. کلاس شطرنج خوب بود،‌ ورزش خوب بود و کلاس زبان عالی بود
 

من آنقدری در چپی خانواده نبودم که برادر بزرگترم و بعد از آن هم خواهرم بود. 
دانشگاه که رفتم کم کمک پول پدر را میفهمیدم.  سفرهای خارج هم دیگه غیر فرهنگی نبود.  پدر سنش زیاد نبود،‌ ولی خسته میشد کم کم.  زیادی نمانده بود تا بیماریش.  دیگر به خیلی چیزها اهمیت نمیداد.  دوسه باری که از ایران رفتیم،  تمام دلارها را میداد دست من و خواهرم و خیال راحتش را داشت که دیگر نمیخواست نگران خرید ها باشد. آنقدر ها هم زیاد نبود،  ولی مثلا اندازه ی پول کفشهای من میشد. 
من عاشق کفش بودم/ هستم.  هرجا میرفتم کفش میخریدم.  همیشه اول کفش میخریدم،‌ بعد اگر باز هم میماند دامنی، پیراهنی،  تمام لوازم آرایشم به یک رژ خلاصه میشد و هیچ موقع برای مانتو پول نمیدادم.  گهگاهی که با خواهرم بیرون میرفتم شکایتش در میآمد که حداقل با من که میآیی لباس درست بپوش،  ولی زورکی بودن مانتو و اینکه لباسی نیست که انتخابش کرده باشم مانع این میشد که برایش پول بدهم
به جوانی من که رسید پدر کم کم مریض شد،  خواهر برادرم از ایران رفته بودند و مادر مانده بود و من و درآمد پدرم و دغدغه ی مریضی اش و کم کمک افسردگی من
روزهایی میشد که دغدغه ی شرایط پدر خواب را تا صبح به چشمم راه نمیداد و شروع و تمام شدن ماه را نمیفهمیدم،  رئیسم از این شاکی میشد که تو چرا حساب حقوقت را نداری از بس که شکمت سیر است!  آنموقع ها صبر را نرم قورت میدادم و میگفتم نه،  متاسفم،  من واقعا شکمم سیر است گویا.  ذهنم مشغول مسائل دیگریست   

شرایط کودکی و نوجوانی ما در ایران طوری بود که بعدتر ها آدمهای اطرافم یا مثل خودم بزرگ شده ی یک خانواده ی چپی بودند،  یا بزرگ شده ی یک خانواده ی کم درآمد.  خیلی کم میشد که آدمهای معمولی ببینم،  آدمهایی که پدرها و مادرهاشان اندازه درآمدشان که کاملا کافی هم بود و نه لزوما زیاد،  برای بچه هاشان خرج کرده بودند.  آدمهایی که برایشان نه کفشهای فلان قد تومانی من و نه مانتوهای ارزان قیمتم یا گوشی موبایل پنج ساله ام مطرح بود.  آدمهایی که کلا با مسائل مالی درگیری نداشتند.  هر قدر داشتند خرج میکردند،  کاری هم به خرج کردن نکردن بقیه نداشتند.  آدمهای آرامش داری بودند اینها که زیاد پیدا نمیشدند

بعدترهایش عادت کردم که سیستم خرج کردنم توسط آدمهای اطرافم به قضاوت گذاشته شود.  انقدر این زیاد اتفاق میافتاد که یک روز به خودم آمدم و دیدم که حتی متوجه هم نیستم که این برخوردها برایم خوشایند نیست. جالب اینجاست که دیگر هیچ کدام از آدمهای اطراف من به واقع افراد نیازمندی نبودند.  آدمهایی که  خرج کردن مرا مدام زیر نظر داشتند و به تناسب آن با من برخوردهای تلخ و شیرین میکردند،  همه یا اکثرا درآمدی بیشتر از من داشتند،‌ یا پدر مادرهایی پولدارتر از من،‌ یا خیلی ساده  بیشتر از من خرج میکردند. تنها چیزی که داشتند دید چپی بود که از پدرها و مادرهاشان یا زندگی سخت کودکیشان درشان رخنه کرده بود،  دچار یک جور پولداری با طعم چپ گرایی افراطی بودند و اینها هم مثل پدر من جایی گیر بودند

کفش های نویم را با تعجب نگاه میکردند و نیمچه غری میزدند که باز هم کفش خریدی و بعدش میپرسیدند که آیا تا فروشگاه مواد بهداشتی همراهیشان میکنم تا کرم صورت شصت دلاریشان را بگیرند یا نه
گاهی سوارشدن سه ایستگاه مترو را به خاطر دو دلار خرج بلیطش چنان با تعجب تکرار میکردند و اندک غری میزدند که پول دانشجویی به این خرجها نمیرسد و  پیاده برویم،  دیگر اوقات چهل دلار پول تاکسی و ویسکی و شراب میدادند،  آخر همه شان هم یا حقوقشان ته ماه بود که جواب همه را میداد یا پدر مادر پولدارتر از منشان به ته ماه نرسیده حسابشان را پر میکردند،  ولی بدون کلاس چپ گرایی انگار نمیتوانستند،  بلد نبودند خرج کنند

دوستانی که هفته ی قبل در یک رستوران نفری سی دلار پول شام داده بودند،  درحالی که با آیفونشان خط ترافیک شهری را چک می کردند،  درخواست من برای خوردن کافی سه دلاری در یک کافه در مرکز شهر را با عنوان اینکه به اندازه من پولدار نیستند رد میکردند.  در همان حال از زمان سفرم به ایران میپرسیدند و از اینکه قیمت بلیط هواپیمایم پنجاه دلار گرانتر از قیمت یک هفته پیش بود که ایشان بلیط خریده بودند، زیر لب میگفتند که خوب پول این چیزها برای تو مهم نیست

بعد از مدتی فهمیدم این آدمها گیجم میکنند. همه چیز را چرتکه میاندازند و صد بار بیشتر از من به ظاهر بورژوآ اسیر حساب کتاب مالی هستند.  نمیدانستی در مرامشان چی درست هست چی غلط،  گاهی خرج کردن عار بود گاهی فرهنگی ترین کار ممکن بود.  به مورد هم ربطی نداشت،  اینطور نبود که طرف کلا خرج ماشین و رستوران و رفت و آمد لباسش نکند!  به زمان و مود و مکانشان یا آخرین فیلم سینمایی که دیده بودند بیشتر ربط داشت تا به پول تو جیبشان یا باورهای چپی شان. که همه شان همیشه پول تو جیبشان بود،  منتها پول تو جیبشان جایی گیر کرده بود، یا اینها جایی به پول گیر کرده بودند، پولدار بودند، خرج هم میکردند،  ولی انگار پولداریشان بدون طعم چپ گرایی افراطی شان به دلشان نمینشست 

Prescription

Study Math, or something related - the more math the better
Have some Rum - as much as takes you up 4 meters - that will do,
Make love with the girl -
Do not eat anything until you are better or dying out of hunger, - it's good
Keep your breath for sometime, let your body have this desire for oxygen,
Study Math, the more math the better.





Sometime ago



Wednesday, August 10, 2011

Friday, August 05, 2011

club

Handsome bartender, two tequila shots and a mojito,
It's a shame you wouldn't dance, you know,