Wednesday, March 30, 2011

غریبه

چه نرم و ساده
احمق به نظر میرسی
و عجیب
و مسخره


وقتی غریبه ای


Tuesday, March 29, 2011

خنده

نشست یک شب پستهای وبلاگم و بلند بلند خوند و مسخره میکرد و من کرکر میخندیدم

انقد داشتم میخندیدم که دو بار داش میشد یه هو اون وسط گریم بگیره و راحت شم،

نشد.

ولی خیلی خوب بود.

رها میخندیدم، ‌آزاد

نفس میکشدم

Monday, March 28, 2011

دیوونه

خوبیش این بود که اگه یه روز هوس میکردی دیوونه بشی،

مثل یه اثر هنری تو دنیا رفتار کنی و یه بازی رو بکنی که دوس داری،

میفهمید و فقط وا میستاد نگات میکرد

آدم گاهی دلش میخواد دیوونه شه و طرف نگاش کنه

Sunday, March 27, 2011

اعتراف

تو کتاب مرگ کسب و کار من است
ترجمه ی احمد شاملو

اینطوریه که یه بار، پسره پیش یه کشیش اعتراف میکنه به یه کاری که کرده بوده و باباش نباید میفهمیده
پسر مومنی بوده و به مسیحیت و کشیش و همه چی اعتقاد داشته، خوب قاعدتا هم کشیش نباید به کسی میگفته

شبش پسره میفهمه که باباش از موضوع خبر داره

فک میکنه کشیشه به باباهه گفته و برای همیشه ایمانشو از دست میده، میشه یه آدم بی دین و ایمون

در زمانی حدود دوهفته ( زمان رو مطمئن نیستم)، میفهمه که کشیشه به باباهه چیزی نگفته بوده، یعنی کشیشه هیچی نگفته بود و پسره اشتباه فک کرده بود

ولی تیکه ایش که من دوس دارم اینه که پسره دیگه ایمانشو از دست داده بوده و هیچ موقع دوباره مومن نشد

تموم شد

من فک کنم اینطور اتفاقا یه جور اتفاق فیزیکین که تو سرت میافتن،‌ که تو ایمانتو به چیزی از دست میدی، حتی اگه بفهمی که اشتباه کردیم دیگه نمی تونی اون ایمان رو داشته باشی

یه روز خیلی تلخی که برام چیزی رو تعریف میکرد،
یه صدایی توم گفت '' تو هم از من نبودی ''

خیلی دنیای قبلی رو دوستتر میداشتم که میشد پیشش گریه کرد
ولی دیگه هیچ موقع اشکام پیشش در نیومد

یه چیزی بود که از دستش داده بودم

حتی اگه بعدا میفهمیدم که اشتباه میکردم


Saturday, March 26, 2011

دست

شاکی نمیشد معمولا، عصبانی که تا حالا ندیده بودم بشه،
صداش بالا نمی رفت و نمیدیدی خارج منطق حرف بزنه،

اون پایین که بودی و داشت میکشیدت بالا و تو ام ساکت بودی و فقط دستشو گرفته بودی
که همینطوری بی چک چونه میذاشتی بیارتت بالا، رو زمین، اونجا که هوا هست و میشه برا زندگی نفس کشیدو اینا

از دوست داشتنش و عزیز بودنت همین بس که انقدر بهت نزدیک بود که وقتی اون پایین بودی و دستش و آورده بود که بگیری و بکشتت بالا، یک لحظه هم تامل نکردی، اصلا اون دست تو اون تاریکی تو رو هرجا میکشید بازم برات فرقی نداشت،‌ منظورمه، آسون نبود که یکی برات اینطوری شده بود، خیلی سعی کرده بود

غر هم نمیزد، معمولا خیلی راحت و آروم صحبت میکرد
راجع به آدمها هم معمولا چیزی نمیگف، راجع به آدمهای زندگی تو، معمولا مشکلی نداشت با کلا آدمها، بودن دیگه، کلا آدم بشر دوستی بود

تو اون گیرو دارو سکوتی که صداش و توش میشنیدی و نرم نرم بالا میرفتی، صداش تلخ شد وقتی داشت راجع به این میگف که چی تو رو انداخته اون پایین، لحن تلخ صداش برات تازگی داشت،

و تو یه دفعه میفهمیدی که چه قد دوس نداشت هر چیزی رو که تو رو انداخته بود اونجا،

چه قدر دوس نداشت دلیل پایین رفتنتو،

منظورمه،‌ میدونستم که عزیزم، ولی نه انقد که صداش اینطور تلخ شه وقتی از دلیل ناراحتیم میگه

Wednesday, March 23, 2011

برهنگی

براش اونطوری کافی نبود و بازم میخواست برهنت کنه
نه این لباسایی که همون اول خیلی راحت در آورده بودی و گفته بودی '' شلوارم و دوس ندارم اذیتم میکنه''
این براش کافی نبود،‌ نه این نه بقیه لباسایی که در آورده بودی و شبایی که لخت لخت کنارش خوابیده بودی و گفته بودی من دوست دارم برهنه باشم

یه طورایی فهمیده بود که برهنه نیستی و این براش برهنگی نبود

خیلی زحمت کشیده بود و حرفهایی رو شنیده بود که هرکسی دوس نداره بشنوه و هرکسیم دوس نداره بگه
و تو مطمئن بودی که به چیزی که میخواد هیچ موقع نمیرسه و حتی درستم نمیدونستی چی میخواس اونموقع،‌ ولی میدونستی که این همه ی برهنگیت نیست و حتی شاید یه ذرشم نباشه و خیالت نبود که تا اینجاهارو انقد راحت دیده،‌ که اونم راحت نبود اونقد، کلی زحمت کشیده بود تا دفعه اولی که اونطور نگات کرده بود تپش قلب نگیری و نترسی و به قول خودش '' آروم به نظر بیای ''

کلی زحمت کشیده بود تا خالی نگاهت بعد یه مدتی پر اشک شد و نه از گریت،‌ که از برهنگیت چه لذتی برده بود و تو هنوزم می گفتی که این همش نیست و به همون جا هم تمومش نکرد و نرم نرم بازم کند دیوار سنگی دورتو که چه صبری داشت و چه سکوت هایی کرده بود و چه حرفهایی زده بود - نزده بود

و بعد که کم کم داشت نزدیک میشد و تو تازه داشتی مثل دخترای باکره میترسیدی که برهنگیتو ببینه و بیاد توی تنت و درد بکشی و بعدشم خونی بیاد که تمومی نداره و تو از همینش میترسیدی، که اگه سر زخمه باز شه از درد بمیری،‌ که خودشم ترسید وقتی اینطور شد و پاهاتو که میکوبیدی به زمین و از درد به خودت میپیچیدی و ضجه میزدی بین نفس کشیدنای نا هماهنگت میگفتی نمی خوام ، اینجا رو نمی خوام و مستاصل پرسیده بود کجا رو تو گفته بودی زندگی رو، گفته بودی میخوام برم و بازم صبر کرده بود و دستشو گذاشته بود رو گرمی خونت و گفته بود '' درس میشه ''

دونه دونه اشکاتو از چشمات برداشته بود تا نگاهت بازم برق زندگی بزنه و خندت خنده شه و ببینی و حرفهات حرف شه و بیای پیشش و برهنه پیشش بخوابی و برهنه از تنش بالا بری و مثل قله تمام کوههای دنیا هر شب هزار بار تنشو فتح کنی و باز بری پایین و باز بری بالا از تنش و از برهنگیت لذت ببره

برای تمام اینا خیلی زحمت کشیده بود و خیالش نبود که اگه تو بازم کنار کسی بگی شلوارت ناراحته و درش بیاری و حتی شب تا صبح رو لخت بخوابی و بگی عادت ندارم با لباس بخوابم

به نظرش این اصلا هیچی تو نبود و خیلی بیشتر از اینات و دیده بود و جاهایی که مال اون شده بود به اون آسونی قابل فتح کردن نبود و برهنه ی تو رو دیدن خیلی خیلی کار داشت و خوشش میومد از خودش که انقد کارش درس بوده که دیدش

و بعد که تو یه روز ماتت برده بود از این بازیی که راه انداخته بود و برده بود و فهمیده بودی و گفته بودی تو این دنیا هیچی نیست جز محبت آدمها از اونم امان،‌

که بعد لابد تو دلش خندیده بود که بالاخره اهلیش شده بودی و تو که به این چیزا اعتقادی نداشتی وشایدم داشتی و اینهمه سال واقعا دنبال این بودی که یکی اهلیت کنه و منظورت از تمام چیزایی که خواسته بودی و دنبالشون بودی شاید همین بوده،

منظورمه، یه روز به خودت میآی که خیانت میشه اینکه کنار یکی دیگه گریه کنی و برهنگی چیزیه سوای تن بی لباست شب توی تخت خواب،
که تو این دنیا هیچی نیس جز محبت آدمها و از اونم امان

Monday, March 21, 2011

زرد

یه روزی به من گف که کاش میتونس گریه کنه
گفت که خوش به حالم،‌ چون من رنگ زرد اتاقم یه ذره کمرنگ میشد میزدم زیر گریه

من یاد اون روز افتادم که برای رزهای سفیدم گریه میکردم، چون حس کرده بودم مامانم تحقیرشون کرده
اشکی میریختم،‌

کلی تعجب کرده بود،‌ میگف که مطمئنا اونا خیلی خوشگلن و من های های گریه میکردم که مگه رز سفید چشه که مامانم میگه چرا صورتی و قرمز شو نگرفتی

بعدترها برام رز سفید خریده بود،‌

چند بار

یه طورایی خیالم راحت شد که میتونستم هنوز واسه این چیزا گریه کنم

کافئین و ماهی سلمون

کافئین رو که زیاد بخوری، با یه مسکن سردرد کافئین دار، حال غریبی میشه که من بهش میگم ویبره
اینطوریه که خونت تو رگات میلرزه،‌ بعضا هم دستا و پاهات
شب قبلش هم که کلا سه ساعت با ابسلوت گلابی دو متری بالاتر بوده باشی،
یک سردرد خاصی میگیری که خوب، چی بگم،‌ یه طورایی،،، ببخشید سرم، ولی میرزه

خلاصه،‌ بعد همه ی اینا، پاهای قیمه و قورمتو با کلی معذرت خواهی میکنی تو کفشای اسپانیایی هشت سانتی متر پاشنه و هنوزم مواظبت میکنی درس را بری که کفشات خراب نشن،‌ همین طوری هم البته معذرت خواهی میکنی از پاهات،‌ چون انصافا دستشون درد نکنه و من نصف لاغر شدنام همیشه برای پاهام بوده که به فکرشونم که این تن و همیشه دارن میکشن،

با همه ی اینا، منظورم تن خون ویبره و پای قیمه و قورمه،‌ میری مهمونی شب عید و کلی منت به این تن میذاری که امشبه رو واسه تو دیگه الکل نمی خورم

کلی هم بهش حال دادی، منظورمه نخوردی دیگه،
تازه کلی هم آب خوردی که اون کافئین که میگرن تو درس قبل مهمونی انداخت یه جای دورتر از سال نو،‌ از تنت در بیاد

صب که پا میشی،‌ میبینی کریستینا شب قبل ماهی سلمون گذاشته تو فر

یه طورایی کریستینا رو خیلی دوس میداری، چون واقعا نمی تونی قبول کنی که بی هیچ دلیلی، همینطوری،‌ برای اولین بار که تو تو این خونه ای،‌ یه شب ماهی سلمون گذشته تو فر که اتفاقا شب عید هم هست

حالا با اینکه تو نبودی اصلا شام که ماهیه رو بخوری،‌ ولی دوسش میداری

منظورمه،‌ اینجا اینطوری عید میشه

Saturday, March 19, 2011

ایزی

ایزی ایزی هایش، نفس کشیدن را هم مشکلتر میکرد

Friday, March 18, 2011

قصه

گفته بود بهش که من میترسم و اشتیاقت رو دارم
جواب داده بود که من نه ترس تو رو دارم نه اشتیاقت رو

بعدترش، بهش گفته بود که تو میترسی، چرا گفتی نمی ترسم؟
جواب داده بود که معلومه که میترسم، ولی ترسم از جنس ترس تو نیست

خوشم میومد ازش
خوشم میومد که میشد کنارش بشینی و اینطور قصه هارو بگه

Thursday, March 17, 2011

عشقبازی

یه روز میآم خونت گرسنه
بهت میگم که میشه لطف کنی و برام یه چیزی درس کنی که بخورم؟ - هر چیزی
و بعد اگه تو قبول کردی
میشینم نگات میکنم که چه طوری چیزی - هرچیزی
رو درس میکنی
و هرچی که باشه، من دوس میدارم
میشینم آروم آروم می خورم
احتمالا ازت می خوام که توام بخوری، ولی نمی دونم که این کارو می کنی یا نه
شاید اشتها نداشته باشی
بعدش ازت اجازه می گیرم که تو تختت یا رو مبلت بخوابم
نمیدونم،‌ شایدم بگم بغلم کنی،

بعد، می خوابم
میخوابم

احتمالا به نظرت عجیب میآد
ولی این یکی از عاشقانه ترین کاراییه که من با یکی ممکنه بکنم



Wednesday, March 16, 2011

قرمز

واستادم نگاش میکنم که آروم تیکه میشه از وسط
نرم نرم خونش می چکه رو زمین
من نگاش میکنم، درد نیست دیگه

چه خوشرنگه

دلمو میگم

گیس بریده

به آرایشگر که گفتم میخوام موهامو کوتاه کنم گفت که مدلم رو انتخاب کنم
وقتی بهش گفتم از همه ی مدلهای این مجله کوتاهتر میخوام، یه کم نگام کرد گفت چه قد کوتاه
گفتم خیلی، فک کنم نهایت دو سانتی متر
انگشتاشو کرد لای موهام، گفت حیف نیست؟‌
گفتم خسته شدم، میخوام تنوع بدارم
دلش نمی اومد، با مهربونترین نگاهی که می تونس گفت چیزی شده می خوای موهاتو کوتاه کنی؟
من کلی تعجب کردم، بعدنا هم برای هرکی می گفتم تعجب می کردم که چیزی شدن چه ربطی داره به کوتاهی مو؟

دلش نمی اومد
سه دفعه گفت دیگه بسه،‌ من باز گفتم کوتاهتر

آخرشم یه طوری نگام میکرد که انگار انتظار داشت هر لحظه از گریه بترکم

نمی فهمیدمش

خونه که رفته بودم، بابامو بغل کردم، دستشو کشید پشت سرم، یه هو گفت '' پس زلفات کو؟ ''
گفتم کوتاهشون کردم، دوس نداری؟‌
ماتش برد، سعی می کرد نگه دوس نداره،‌ که من یه موقع فک نکنم دخترشو اونطور که هست دوس نداره،
گفت چرا،‌ خیلی بهت میآد،
ولی ماتش برده بود،‌ یه طورایی انگاری غم تمام قصه هایی یادش اومده بود که دخترای توش زلفاشونو زده بودن

من نمی فهمیدم
من قصه ی دختر های گیس بریده رو نمیدونستم

بعدنا هم نفهمیدم
تا دیروز
یا شاید هفته ی پیش

فهمیدم اگه الآن برم موهامو کوتاه کنم، یعنی چیزی شده
فهمیدم چرا گیس بریده انقد درد داره
فهمیدم چرا آدم یه روز ممکنه بخواد موهاشو از ته بزنه و آرایشگره بترسه که هر لحظه آدم بترکه از گریه

از پله ها بالا می رفتیم، میگفتم که موی کوتاه از دور خوبه موی بلند از نزدیک
گفت که برای دور و نزدیک موی کوتاه و دوس نداره

بعدنا که موهامو انداخته بودم یه طرفم، دستشو کشید روشون گفت انقد قدت بلنده که حالا حالا ها طول میکشه برسه به کمرت

حالا بعضی وقتا که شونه رو میگیرم دستم، اونه که موهامو نرم نرم شونه می کنه

بعضی وقتا سه سال طول میکشه که آدم یه چیزایی رو بفهمه

Tuesday, March 15, 2011

Salty

- ok, here I got another one,
- ?
- Sea or lake?
- Sea, you?
- Lake, sea is too salty.
- I don't like limits.

یه چیزی توم گفت
'' شوریشو به جان میخرم، برای افق بی انتهاش ''
به همشون لبخند زدم
خوشم میآد، خوب سرتق شده این آخریا!ا

Ocean Blue

I was looking at him in the eyes and was saying to myself "please don't say white,,"
- No, definitely not white, no way. I heard.
- Ok, phew, so it's not white, do you see a color? Anything? I asked
Just a moment later, I heard her " Ocean Blue "

- what?!
- Ocean Blue, you are Ocean Blue
- what do you mean?
- It's your color, Ocean Blue, god, how come I didn't notice it before?! you are so Ocean Blue!
- you mean dark blue?
- No, I mean Ocean blue. Oh, I have never seen one Ocean Blue before!
- I don't get it, how could you see colors for people.
- I donno, but that's your color, do you see my color?
- No. not interested

سوپرمن

وقتی می گف فلانی هنرمنده
یا ریاضی دانه
یا برنامه نویسه
یا مدیریت خونده،

همچین یه طوری میگف انگاری که داره می گه
فلانی سوپر منه
یا مرد آهنیه
یا مرد عنکبوتیه
یا زن گربه ایه

خلاصه یه طوری می گف اینطوری که انگار داشت از یه قدرت خارق العاده ای حرف میزد که فلانی داره
بعد آدم فک می کرد که این تو چه دنیای باحالی زندگی میکنه

باحالترین تیکش این بود که اینطوری خودشم لابد یه سوپر منی چیزی بود دیگه

خوشم میآد ازش

Friday, March 11, 2011

New people

So, here it goes when you miss someone.

You start meeting new people, now either of these two might happen:

Either these new people make you forget about him, high five, you beat it!

Or,

They might make you miss him even more in a very painful way,
then,

we have a problem girl, we have a serious problem,,,

زن سکسی روی دیوار

تابلوی زن سکسیی رو که کشیده بود و برام پست کرده بود واسه کادو تولدم نگا می کردم - توئی
تابلوهه رو دوس داشتم

فک می کرد که بقیه تابلوها رو از ایران که می اومدم لابد انداختم دور
گفتم که نه
گفت دیر یا زود این کارو می کنی،‌ نه؟‌ بالاخره یکی بهت می گه که خوشش نمی آد تابلوی دوست پسرهای قبلیت به دیوار باشن

یه چیزی توم گفت '' نه ''

بهش که گفتم تولدش سه روز با من اختلاف داره، مثل تو که چهار روز اختلاف داشتی،‌
گفت که به نظرش زندگی بدترین پرکتیکال جوک ها رو رو آدم امتحان می کنه
من دیگه حتی نمی دونستم که گریه کنم یا بخندم

بعدنا به من گف که شاید یه جورایی جالب هم باشه، چون آدماییی که میآن تو زندگیم شبیه همن، اون شبی قبلیه، قبلی شبیه اون یکیه، این آخری هم لابد شبیه هموناس... گفت یه طورایی انگار اصلا فرقی نداره که کی می آد کی میره، همه مثل همن...
خوشحال نبود وقتی اینو می گفت،
بعدشم رفت یه جای خیلی دوری.
دلم گرف

به من میگف شاید اگه یه موقع یه دوست پسریم داشتم که تولدش تو اسفند نبود، لابد باید بهش بگم هی،‌ من این چیزا حالیم نیس، تولدتو تو اسفند می گیریم،‌ یه طورایی با هم،‌ من جور دیگه ای بلد نیستم!

یاد اون روز افتاده بودم که تابلوهای دوست دختر قبلیشو با هم به دیوار اتاقش آویزون می کردیم، تابلو ها رو خیلی دوس میداشت، یک ساعت افتاده بودیم رو یکیش آروم لاک غلط گیرو از رو امضاش برمیداشتیم که نرم خطش که اسمشو پایین تابلو نوشته بود پیدا شه... حس دست دختری رو می کردم که با همه محبتش اون زیر اسمشو اونطور ناز نوشته بود و دوسش میداشتم،

شایدم تمام قضیه فقط این بود که میدونستم چه قدر عاشق ذره ذرم شده...

فک کنم آخرش تیکه تیکه میشم
یه چیز سرهم نشده ی عجیب غریبی
که کسی نمی تونه تحملش کنه
مدامم سرگرم وصله پینه کردن تیکه هام میشم،

قضیه فقط اینه که
من اونطوری که بلد بودم رو یه بار بازی کردم
بازی اونی نبود که فک می کردم
حالا من دیگه هیچی راجع به این بازی نمی دونم


نمی دونم
گاهی که دلم می گیره
دلم می خواد بگم
من که کاریتون ندارم
برین بازیتونو بکنین،
منم تابلو هامو ور میدارم، با همه بقیه وصله پینه هام،
قید تولدای باهمی اسفندمم می زنم

Wednesday, March 09, 2011

اسم

بعد از سه سال که دیده بودیمش - نه همه، فقط دو نفرمون بودیم که شده بود سه سال
بعد از سه سال که مال بقیه بود مثلا یک سال و نیم
همه بالاخره یه طورایی چشماشون تر میشد
ولی من نه
صاف صاف واسه خودم اینور اونور می رفتم
اصلا خیالم هم نبود
شبش هم مثل بچه ها خیلی زود خوابیدم
بقیه فک کنم تا صبح بیدار بودن و حرف می زدن
حتی یه کم فک می کنم که فک کرده بود من حالم بده
یا ناراحت شدم
خوابیده بودم ولی
مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده
فردا صبش که پاشدم
بین یه عالم چیزایی که تو شب اونا که بیدار بودن گذاشته بودن تو اتاقم و من بازم خیالم نبود
رفتم بیرون از اتاقم
صداش می اومد که داشت تو اتاق کناری حرف میزد
حتی نگاهشم بهم که با خماری خواب صبح رفته بودم تو اتاق یادمه
تن صداش از تمام صداهای محیط جدا شده بود و من با تعجب می شنیدمش

یه چیزی نرم توم صداش کرد - انگار که هم زمان از من و اون با هم می پرسید
صداش کرد اونطور که اسم کسی رو میگیم
و همزمان از مزه ی اسمش که میشه صدا شه زیر زبونمون خوشمون می آد

نرم پرسید خودتی/ خودشه؟

مکالمه ی توم اینطور خاتمه یافت که
'' شوکه شده بودی ''

زار زار تو بغلش گریه میکردم و می گفتم من تازه فهمیدم تو اومدی، واقعا اینجایی


آه
چه اسمهایی که
من جرات ندارم صدا کنم
کی میخواد
غیر بغل خودشون
این همه دلتنگی رو سامون بده
که اگه اسماشون صدا بشه
بیرون می ریزن

Thursday, March 03, 2011

ترس


گاهی تصور لحظه ی ترسناکی رو می کنم
که می فهمم کسی که بهم نزدیک بوده
من رو جوری خیلی متفاوت از اونی که خودم می بینم/ هستم
می دیده

نمی دونم، نمی تونم بگم، تو اون لحظه کی بیشتر می ترسه
من یا اون