Monday, June 27, 2011

لعنتی

نه لعنتی
اونطور خمار نگاش کنی و بهش بگی خوشگله کافی نیست واسه اینکه بخواد زبونتو بکنی تو دهنش و یه رب بچرخونی
یا وقتی میخوابه رو تخت بهش بگی که مال توئه
 یا حتی وقتی میکنیش بگی که مال توئه
وقت میخواد
خیلی بیشتر از این حرفها وقت میخواد

زحمت بکش، اهلیش کن اول


Sunday, June 26, 2011

بائوباب

این یه درخت بائوبابه
مثل اینکه ریشه هاش تا پنجاه متر هم میرسن
به من گفتن اگه افسردگی مو درس نکنم و بذارم مثل درخت بائوباب ریشه بدوونه،  اونوخ خیلی بد میشه


از ارتفاع این درخت میشه فهمید که این پست خیلی بالاتر از چهار متر و از این حرفهاست

Friday, June 24, 2011

Upside Down

خواهرم

خواهرم را دوست میدارم
خواهر متعادل زندگی گونه ایست
که استعدادش در به فنا دادن خودش و زندگیش
چیزی کم از استعداد من و برادرم دارد

و مثلا آنجاهایی که ما احتمالا به سقف چسبیده ایم از زور به هوا رفتن
خواهرم خیلی ساده و بی اعتنا نخ هایمان را به پایین میکشد
و یک طوری رفتار میکند انگار که بالا رفتن کار احمقانه ی مسخره ایست  کلا
 

برادرم که گفت از خیال روزهای با هم بودنمان دارد میرود
این خواهرم بود که قبلش دستم را در سطح صفر گرفته بود و این را گفته بود
آنطور که محکم به سقف کوبیده نشوم و دنیا چرخ نخورد


با تمام بی اعتناعیش و زندگی گونه اش
به من گفته بود که برادرم به جایی خارج از خیال های با هم شدن من میرود
و با تمام محبتش دستم را محکم گرفته بود

آخرش با همان حال زندگی گونش
گفت که بهتر است من کلا خیالهایم را کمی جابه جا کنم
اینطور هنوز میشود با هم بود

Wednesday, June 22, 2011

Coffee Talk

She is gone, Migraine and I are in charge now, Migraine doesn't talk though. You don't need  to worry, I am kind and caring, to her of course.
And Migraine, well, we had to keep something from her, we chose it to be Migraine. You seem worried, you don't have to. Migraine does pain just to her, and I am really polite, I can even give hugs and kisses, if I am asked politely. Cry? Oh, no, that I don't do, sorry.
Coffee?

مشکل

تو ماشین نشستیم

میگه میخوای بری خونه چی کار

میگم میخوام برم به مشکلاتم فک کنم

خندش میگیره،  مگه تو هم مشکل داری؟

داره گریم میگیره،  مثل خیلی وقتای که یه صبری رو نمیدونم از کجا میآرم و شمرده شمرده چیزیو توضیح میدم،‌ میگم نه درواقع من مشکلی ندارم.
قضیه اینه که من آدم بیکاری هستم
کسی که بیکاره مجبوره که زیاد فک کنه، چون کار دیگه ای نداره
و آدمی که زیاد فک میکنه از هرچی یه مشکل میسازه
درواقع من فقط آدم بیکاری هستم که زیاد فک میکنم،  مشکل ندارم

صحبت هام که تموم میشه برمیگردم سر بقیه نفس کشیدنم

دستمو نرم میگیره

 میدونم برم پیشش بغل  بهم میده
میدونم تمام چیزی که صبح میخواستم و بهم میده
میدونم اگه بگم مثلا بیا یه رب راه بریمم میآد


میدونم اگه همه ی اینارو به من بده 
باز هم طبق منطق شیر عسل زنجبیلی
هیچی نمیدارم در واقع

 مرسی،  فک کنم بهتره برم خونه



فنتزی


یه کافه است که توشیم
اینجا یکی از جاهای پر رفت و آمد شهره
جلومون برج شهر بازی شهره که از ارتفاع شاید دویست متری (‌ اینو شاید باید چک کنم)  ملت و یه طورایی میندازن پایین
هر دور که آسانسور میره بالا  و میاد پایین،  صدای جیغ هاشون شنیده میشه
بهش میگم که دوس دارم اینو برم
میگه که امکان نداره همچین چیزی رو بیاد سوار شه
 
اون وسط راجع به این یه کم حرف میزنیم که شاید ماها جفتمون آدمهای بورینگی هستیم
من یه کم براش توضیح میدم که چرا به نظرم آدم بورینگی هستم

میز کناریمون یه پسری با شلوار کاری که روش پر لکه های رنگه نشسته.  شاید نوزده سالش باشه مثلا
 
میگه آخه آدم میخواد بیاد بشینه تو کافه لباس کارشو عوض نمیکنه؟‌ 
خندم میگیره،  اینجا سوئده دیگه

چند دیقه بعد یه دختره میآد،  پسره از جاش بلن میشه و بغلش میکنه
میگه اوه،  آدم دیگه دیت میخواد بیاد که لباس کارشو عوض میکنه

دارم پسره رو نگا میکنم،  کفشاشو،  شلوارشو،  و پیراهن کارشو
 
بعد نگام میره به دختره که مثل لبو قرمز شده.  یاد خودم میافتم تو فروشگاه لوازم آشپزخونه ی وی.ام.اف
 
میگم از کجا میدونی.  شاید این لباس فنتزی دختره باشه،  شاید اصلا کادو تولدشه که پسره اینو بپوشه
 
یه نگاهی بهم میکنه،  از اون نگاهایی که همیشه وقتی میکنه حرفهای بی ربطی دارم میزنم که نمیدونه این دختری که جلوشه اینارو جدی گفته یا شوخی

گفتم جدی میگم.  میفهمه که جدی میگم

بعد باز نگا میکنم به کفشای پسره،  من به کفشا زیاد نگاه میکنم همیشه

به شوخی میگه که چرا پسره رو نگا میکنی انقد؟  نکنه این فنتزی توئه؟ دوست پسرت و مجبور میکردی برات لباس بپوشه؟

بهش میگم که نه،  لباسارو من میپوشیدم همیشه

دو دیقه ای ساکت میشه.  اینجا اون جاییه که مثل همیشه به من بگه که مگه من همسن تو ام که  باهام شوخی میکنی،  ولی نمیگه
 
سه دقیه ای به سکوت میگذره
بعدش همه چی مثل قبل میشه



 
 

Tuesday, June 21, 2011

منطق شیر عسل زنجبیلی

منطق شیر عسل زنجبیلی این است که
اگر در یک روز ابری تابستانی
تنها چیزی که میخواهید یک لیوان شیر عسل زنجبیلیست

ولی کسی نیست که برایتان درست کند
شما در واقع هیچ چیز در این دنیا ندارید
بیخود خودتان را گول نزنید

منطق شیر عسل زنجبیلی
با بهره گیری از ساده ترین امیال آدمی
هیچیّت وی را به تصویر میکشد

Monday, June 20, 2011

Requiem

گریه میکردم و میگفتم که حالا فهمیدم که تو درس میگفتی و خودکشی برام یه راه حله
میگفت که این مرحله ی درده و باید ازش بگذری
اگه هر کس دیگه ای غیر اون از این تئوری های روانشناسی رو برام میگف پسش میزدم
ولی آروم گوش میدادم به راه حلهایی که میگف
گفت برو با یه دختر بخواب
شایدم گف که برو چیزی بخور
کاری بکن
میدونستم که داره ریز ریز زندگیم و این اتاقی رو که توش بودم
با آدمهای دورم رو بررسی میکنه
این شهر رو
حتی سوئد رو
به شدت داره فک میکنه که چیکار کنه که من و از مرحله ی درد دربیاره
منم نرم نرم گریه میکردم  و  به یه خودکشی آروم فک میکردم
بعد تمام راه حلها که من با صبری که از خودش یاد گرفتم نرم پس میزدم
گف زنگ بزن به من
گفتم من حرف نمیزنم دارم گریه میکنم
گفت که من حرف میزنم

همیشه سعی میکنم این متد های فوق العاده عقلانی رو که میدونم از بیشترین حد محبتش میآد 
یاد بگیرم واسه این جور روزها
که وسط گریه هام
نرم نرم به خودم بگم
این مرحله ی درده
باید ازش بگذری
و بعد سعی کنم با خودم حرف بزنم
و همه چیو درس کنم
دور میزنم دور میزنم دور میزنم
بین این فاز درده باید ازش بگذری ها
و دردها
و این فاز درده باید ازش بگذری ها
و دردها

گریه میکنم
انگار تمام این سالها را
با هم یکجا
با هم یکجا
با هم یکجا
باهم یکجا

همین الآن باخته ام






Requiem




you don't know how much I missed that through the years.
why didn't you try earlier?
I cannot find a good job to stay in this city...

Sunday, June 19, 2011

جعبه ی کوچک آبی رنگ

حالا دیگر کم کم
منظورم این روزهاست

کم کم

میلم به تنهایی میشود باز

نه به خاطر افسردگی هایم

تنها که میشوم،  در اتاق را میبندم
میروم زیر میز کوچک کنار پنجره
آنجا،  جعبه ی کوچک آبی رنگی را در میآورم
درش را به نرمی باز میکنم
جعبه ی کوچک آبی رنگیست که از خاطر دریا
فقط رنگ آبیش را دارد
تو بگیر  تویش کمی شن هم داشته باشد
 تکه صدف هایی هم شاید
از دریا همین ها را دارد

ولی درش را که باز میکنم
خیال دریا میگیرد مرا
سبک میشوم
موجها نرم نرم از زیر پایم به داخل اتاق میخزند
و دریا کم کم مرا در آغوش میکشد

آبیش مرا دور میزند
دور میزند
دور میزند

 خیال دریا مرا غرق میکند
هوس غریبی در سرم میاندازد که هیچ از آن بیرون نیایم

جعبه ی کوچک آبی رنگ زیر میز را
تنها هنگامی جرات باز کردن دارم
که حقیقت دریا در این نزدیکی باشد
و صدای موجهایش
شنیده شود
که مرا از این خیال بی انتها بیرون بیاورد
قبل از غرق شدن هایم
وقبل از مردن هایم
 
تنها این روزها ی قبل از دریاست
که میتوان خزید زیر میز کوچک کنار پنجره
جعبه ی آبی رنگ کوچک را به نرمی باز کرد
و غرق نشد در خیال دریایش
و نمرد

و اگرنه
خیال دریا
خیال دریا
خیال دریا
خیال دریا
خیال دریا
خیال دریا
خیال دریا




چند روز قبل از آمدن

شیر عسل زنجبیلی

آخر داستان

یک روز میخواهی یکی شیر عسل زنجبیلی برایت درست کند فقط

منظورم همین کلا ارضایت میکند


خاک

خیالش به تمام این خاکها نبود

بال داشت،
 
  میپرید پرنده آخرش


Wednesday, June 15, 2011

سیب

میدانم

آنجا که تو ایستاده ای
پشت دیوار این باغ سیب

درختی نیست


ولی آه
که من 

 هیچ خیالم به تمام سیب های تمام درختان اینور دیوار نیست

من فقط یک گاز میخواهم
از سیبی که در دست توست

پشت دیوارهای این باغ سیب

Monday, June 13, 2011

نه

نه

پرنده را
هوس پرواز

قفس نمیشناسد

میپرد پرنده

تو بگو کمی سبک تر
کمی رها تر


یک روز پس از مرگ رضا هدی صابر

Sunday, June 12, 2011

عریان

حامله ام

سنگین

مثل سرب


 نفس ندارد این هوا
دیگر چهار متر خیلی بالاتر است،  مرگ میخواهد همان هم

این کودک ناخواسته چنگ میزند مرا به زمین

مهر ندارد
مهر میکشد از جانم هم
و خیال پرواز هم


فریاد میزند مدام
ضجه هایش خون میکند به سینه ام
خون را میخورد
بزرگ میشود
یکسر
درد میشود


میدانم
تلخی عریانی میشود 

و از من هیچ نمیگذارد

Friday, June 03, 2011

Believe

- It's amazing how could an athiest like you be with a religious person like me,

- well, actually, I am glad that you are religious,
I mean, at least one of us should believe in something for this to work,
and that's not me.