Saturday, August 08, 2015

خانه ی خیابان دهم غربی

هو هوی باد پرده ها را بیتاب میکرده تمام شب.  من میانه ی آسمان از خواب بیدار میشوم.  ایوان این خانه را از آسمان اجاره گرفته اند، به رخ جنگل میکشند و روز و شب رهن ماهتاب و آفتاب میدهند.  گاهی از صبح ها جیجاق های کبود از سر نرده های ایوان میوه های سکوتش را دانه دانه میچینند و به جنگل میبرند. شهر دور است از این کنج ساختمان.   همانقدر دور است که غروب خورشید در منتهای شرقِ پنجره اش تلالوی نور بر تن ساختمان هایش را نگین کوچکی کند بر خط آسمان. خود آنجا که آفتاب غروب میکند، آسمان برهنه است اما. نگین و نشانی نمیکند. خمی به تن و غمزه ای به صورت میگیرد، ده رنگ عوض میکند و  جان میگیرد، پیش از آنکه خود جان دهد و سردِ تن به ناز ماهتاب بسپارد.  طلوعش اغلب، رخصت از پریشان خواب من میگیرد.  زمستان که باشد خورشیدِ افتاده خودش را نشان میدهد. رمق پرده داری ندارد خورشید زمستان یا که خیالش نیست، انقدر که ابر حجابش میکند.  سر میکشد به خواب من، مجال اگر داشته باشد آسمان را پنجاه رنگ میزند به شوق قدمش. هر صبح را با سور و سات مفصل به عقد زندگیم میبندد و به خیال خودش مرا  به شوق نو عروسم پی زندگیم میفرستد.  خورشید تابستان اما بالا بلند میکند قبل از اینکه به خواب من سرک بکشد . طلوعش را برهنه نمیکند، تنهادر عبور گوشه ی دامنش را نرم به تن خانه میکشد و صبح را به خنکی، به بیتابی پرده و میوه های سکوت میسپارد