Friday, June 21, 2013

پشتِ پلکِ سکس با چشمهای بسته

من احساس میکنم که تَنَم داره من و میفروشه.  ما که اینجا اوضامون خیلی خرابه،  امیدوارم حالی که اون میکنه بیرزه

Thursday, June 20, 2013

Something to remember in the rainy days,


I absolutely love answers, but I love questions even more. And I am amazed being in the middle of millions of questions and answers to be found in books, experiments and fantastic people around.




Wednesday, June 19, 2013

مارگاریتای عزیزم

یه زنی بود که بچه ی نوزادش رو خفه کرده بود با دستمال گردن. بچه رو نمیخواست. بعدشم خودش رو کشته بود فکر کنم. من درکش میکنم. ولی اینطوری شده بود که هر روز صبح که بیدار میشد دستمال گردن کنار تختش بود. این پا میشد گریه میکرد و حالش بد میشد. یا چیزی شبیه این. تو شب مهمونی، افتاده بود به پای مارگاریتا که دیگه دستمال رو نبینه. یا چیزی شبیه این. مارگاریتا فقط یه چیزی رو درخواست کرد وقتی ازش پرسیدن که چی میخواد. گفت میشه دیگه اون زن صبا که بیدار میشه،  دستمال کنارش نباشه؟‌ 
درخواستش اجابت شد

حالِ اون زنه. صبا قبل اینکه چشمام رو باز کنم، یادم نیست که تو اتاق خواب زرد خونه ی خیابون شصت و چهارم نیستم. هرروز باید یه تلاشی بکنم تا متوجه بشم که رو تخت اون اتاق نیستم. رو اون تخت از خواب بیدار میشم. بعد که فک میکنم به اینکه باید بیدار شم و برم یو بی سی، متوجه میشم که کانادا هستم و بعد خیلی سریع تصویر واضح میشه. ونکوور هستم. بیسمنت این خونه ی کانادایی بیست ساله. بعد باید تصویر اتاق خواب زرد رنگ خونه شصت و چهارم رو با اتاق کوچیک سفیدم عوض کنم. ملافه های زرد و با ملافه های بنفش، سبز و قرمز. دیوارِ تمام پنجره رو بردارم. گرمای آفتاب هم. یه نفس عمیق بکشم و چشمام رو باز کنم

مارگاریتای عزیزم، بگو خیال اتاق خواب زرد خونه ی خیابون شصت و چهارم رو از زندگی من بردارن


Tuesday, June 18, 2013

آسمان حداقل چهار متر با زمین فاصله دارد.

 رفته بودم دراز کشیده بودم رو لبه ی بالکنی که پایینش باغ رُزه. هوا که آفتابیه، یکی ازمسائل اینه که بشینم لَبِش پایین رو نگاه کنم یا دراز بکشم دستامو کش بدم تو آسمون، درختای سرو و دستامو آسمونو نگاه کنم. دستامو کش میدادم تو آسمون ، '' هِه!‌ دستم تو آسمونه ''.  یکی توم میگه '' نه. آسمون حداقل چهار متر با زمین فاصله داره!‌ '' برگشتم اینجا دنبال صاحب صدا. کتابِ من و خارپشت و عروسکم. نمیدونم کدوم یکی از '' تَرین'' های زندگیم میشه. فقط متنش نیست. تصویر سازیشم خیلی خوب بود.  اینجا پیداش کردم و چند جای دیگه

 ------------------------
من و خارپشت و عروسکم 
 
امروز صبح که از خواب بیدار شدم، دیدم که عروسکم یه چشمی شده. همه جا رو گشتم؛ ولی چشمش رو پیدا نکردم. یک تکه آدامس به جای چشمش چسباندم و روی آن رو با خودکار آبی یک دایره کشیدم.
من وسط لب های عروسکم را سوراخ کرده ام و همیشه از اونجا توی شکمش غذا می ریزم. بعد هم یک پایش را در می آورم و غذاها از آن بیرون می ریزد. دیروز پول مدادم را دادم یک پاکت کوچک ارزن خریدم. ناف عروسکم را سوراخ می کنم؛ ارزن ها را توی دهانش می ریزم و بعد از مدتی تکانش می دهم تا ارزن ها از نافش بیرون بریزد.
او می گوید: «من که جوجه نیستم.»
و من می گویم: «من این را نمی دانستم.»
تا وقتی که ارزن ها تمام نشده است، او جوجه است!
خار پشت بیچاره همیشه وقتی به عروسک غذا می دهم، با حسرت نگاه می کند. او توی شکمش خالی نیست. گودالی هم که با قیچی زیر دماغش کنده ام، بی فایده است؛ فکر می کنم که او بالاخره یک روز از گرسنگی بمیرد.
امروز مثل همیشه خارپشت و عروسکم را توی نایلون، لای کتاب هایم می گذارم و به مدرسه می برم. یک روز کتاب هایم را توی بقچه به مدرسه بردم و همه به من خندیدند.
خانم معلم دارد دیکته می گوید. صدای گریه عروسکم را از توی نایلون می شنوم. می روم زیر میز و نایلون را باز می کنم. می بینم خارهای خارپشت توی لپش فرو رفته
 
جای خارپشت را عوض می کنم. می خواهم بیایم بالا که خانم معلم به گردنم می چسبد و می کشدم بیرون. مثل همیشه بچه ها به من می گویند: «خفت، تنبل»!
توی خانه متوجه می شوم که خارپشت و عروسکم هم به من گفته اند «خفت، تنبل»! هر دو را با نخ لحافدوزی از دستگیره دار می زنم؛ ولی آنها همیشه زنده می مانند.

خانم دارد حساب درس می دهد. یک دستم را توی نایلون کتاب هایم کرده ام و با دست دیگرم تند تند آستینم را می شکافم. خانم معلم سر می رسد؛ با عجله در نایلون را باز می کند و فریاد می زنه: «دیوانه»! و عروسک و خارپشتم را توی کشوی میزش می گذارد. اگر عروسکم مو داشت، من این کار را نمی کردم.
تا فردا صبح که می خواهم به مدرسه بروم، یک ریز اشک می ریزم. ننه جان سر کار نمی رود. با من به مدرسه می آید و به خانم معلم می گوید: «خانم تو را به خدا پسش بدهید. بودجه ما آن قدر نیست که دوباره برایش بخریم».
خانم معلم، عروسک و خارپشتم را به مادرم می دهد و من می پرسم: «بودجه یعنی چه»؟
توی خانه، خارپشت و عروسکم مثل همیشه از من خواهش می کنند که «مدرسه بازی» کنیم. من به آنها فارسی درس می دهم و وقتی نوبت حساب می رسد، می بینم عروسکم دستش را توی نایلون کتابهایم کرده.
می پرسم: «چیزی می خواهی»؟
میگوید:‌دارم آستینم را میشکافم.


عروسکم مو ندارد و من مثل همیشه با او قهر می کنم؛ چون او خیلی حسود است.


امروز، ننه جان زود از سر کار می آید و ما نمی توانیم بازی کنیم. من دفترم را باز می کنم و به جای مشق، یک صفحه می نویسم «عروسک» و یک صفحه می نویسم «خارپشت». عروسک و خارپشتم هم دفترهایشان را باز کرده اند. آنها خیلی بیشعورند. من به آنها سرمشق داده ام تا اسم خودشان را یاد بگیرند؛ ولی آنها به جای اینکه هر کدام یک صفحه اسم مرا بنویسند، دارند نقاشی می کشند. عروسکم دو تا کوه بزرگ کشیده. نوک یکی را بنفش کرده؛ از پشت آن یکی هم نوک خورشید بیرون آمده است. یک اسب سوار دارد از کوه بالا می رود. یک چشمه جلوی کوه است.
عروسکم می گوید: «این یک رودخانه خیلی گود است و تهش یک عالمه ماهی قرمز هست».
توی رودخانه یک آدم دارد شنا می کند و یک اردک هست که یک ماهی گرفته. نضف آن را خورده و نصف دیگرش را هم روی آب افتاده است. لب رودخانه پر از گاو و مرغ است. یک مرغدانی کنار رودخانه هست که عروسکم می گوید نصف مرغ ها توی آن هستنند. یک گاو خالخالی یک وری میان یک زمینی افتاده که دور تا دورش را نرده چوبی کشیده اند.
می گویم: «چرا این گاو یک وری است»؟
مدتی فکر می کند و بعد می گوید: «خرها که دراز می کشند دیده ای که دست و پایشان را پخش می کنند»؟ می گویم: «بله» می گوید: «این هم مثل آنها کرده». می گویم: «تو چه طور این نقاشی را کشیدی»؟ می گوید: «همه این عکس ها را توی کتاب داستانی که دیروز برایمان خواندی دیدم».


من فکر می کنم که عروسکم یک روز نقاش بزرگی بشود؛ ولی این خارپشت احمقم با مداد قرمز دوتا خط دراز کشیده و دارد وسط آنها را رد رد می کند و می گوید: «این یک نردبان است».
شب توی حیاط می خوابیم. نصفه های  شب صدای خش خش می شنوم یواشکی نگاه می کنم می بینم خارپشتم ورق دفتر نقاشی اش را به دیوار چسبانده و دارد از نردبان بالا می رود.
می گویم: «بگیر بخواب. چه کار داری می کنی»؟
می گوید: «دستم را دراز کردم ماه را بگیرم، نرسید. می خواهم از نردبام بالا بروم».
می بینید چه قدر احمق است؟ آسمان حداقل چهار متر از زمین فاصله دارد!



امروز ننه جان رفته چهلم یکی از دوستانش. من خیلی دلم می خواهد برای خارپشت یا عروسکم چهلم بگیرم؛ ولی آنها هیچ وقت نمی میرند. یک پای عروسکم را در می آورم و همان طور که با قیچی خردش می کنم و توی «راه آب» می ریزم، گریه می کنم. عروسکم نشسته و با حسرت به خرده های پایش که یکی یکی «نیست» می شوند، نگاه می کند. ناگهان پشیمان می شوم؛ اما افسوس! دیگر پایی وجود ندارد. سه روز آزگار نجاری می کنم و برایش یک پای چوبی می سازم.
امروز خانم معلم می گوید: «فردا توی یک ورقه شغل پدرتان را بنویسید و بیاورید».
از ننه جانم می پرسم: «آقا جانم چکاره بود»؟
آه بلندی می کشد و می گوید: «یک چرخ دستی کوچولو داشت. آدامس و شکلات می فروخت... ولی اگر کور نبود، اگر پا داشت، هیچ وقت این کار را نمی کرد».
یاد عروسکم می افتم. شاید اگه من نگهش ندارم، او هم آدامس فروشی کند. توی خانه که تنها می مانم، می روم انباری و کالسکه ای را که آقاجان توی آن چیز می فروخته، از زیر کرسی بیرون می آورم. این کالسکه زمانی مال من بود. پارچه ای را که کف کالسکه پهن کرده اند، بالا می زنم، چندتا آدامس و یک شکلات کثیف و یک قران پول هست.
لباس های آقاجانم را از آن پشت بیرون می آورم و می پوشم؛ خیلی گشادند. کالسکه را هم بر می دارم و تا وقتی ننه جان بیاید، با عروسک و خارپشتم آدامس فروشی بازی می کنیم. ننه جان که می آید، موهایش را می کند و شیون می کند. بعد هم مرا کتک می زند و لباس ها را از تنم بیرون می آورد. دلم می گیرد و گریه می کنم. عروسک و خارپشتم هم گریه می کنند. کاش من پسر بودم!



شب دچار کابوس می شوم. آقاجانم را می بینم که عینهو عروسکم، یک پایش چوبی و یک چشمش آدامس است. همه جا تاریک است. آقاجان یک مشعل به دستش گرفته و آن را، هی به صورتم نزدیک می کند. صورتم می سوزد.
او فریاد می زند: «لباسهایم، لباسهایم».
طنین وحشت انگیز صدایش را که می شنوم، جیغ بلندی می کشم و ناگهان از خواب می پرم. می بینم عروسک و خارپشتم از ترسشان پا به فرار گذاشته اند و جیغ می کشند. همان جا عهد می بندم که دیگر لباس مرده ها را نپوشم!



فردا صبح که از سر خاک آقاجان بر می گردیم، توی باغچه یک قبر می کنم، و چیزهایی را که از توی کالسکه پیدا کرده بودم، توی آن چال می کنم. بعد هم با عروسک و خارپشتم می رویم سر خاک و گریه می کنیم. وقتی من موهایم را می کنم، عروسکم حسودی اش می شود.
ننه جان دور لب هایش پر از تب خال شده است. کمرش هم درد می کند؛ اما پول ندارد که به دکتر برود. برایش کته دم می کنم. می روم می بینم عروسکم دارد تند تند کنه ها را می خورد و خارپشتم با در قابلمه کشتی بازی می کند. هر دو را با کمربند آقاجان کتک می زنم. عروسکم می گوید: «ما فکر کردیم داریم مهمان بازی می کنیم».


تازه گی ها یک اسب از توی کوچه پیدا کرده ام. امروز صبح اسبم جیب روپوشم رو خورد. سه رج از دامن بافتنی خانم معلممان را هم شکافت و خورد. خانم هم مرا کتک زد.
خاک بر سر بیشعور!
این اسب خرم را می گویم! دیروز به او گفتم: «غذای تو یونجه است». گفت: «یونجه چه رنگی است»؟ گفتم: «سبز است». حالا هر چیز سبزی را می بیند می خورد







امروز خانم معلم روی تخته سیاه، یک مزرعه را می کشد تا ما هم توی دفترهایمان بکشیم. ناگهان می بینم اسبم روی میز خانم معلم ایستاده و دارد تند تند علف های مزرعه تخته سیاه را می خورد. توی دلم نفرینش می کنم و می گویم: «الهی ذلیل بشوی»! جلو که می روم، می بینم ذلیل شده است.


ناگهان، می بینم که اسبم مداد قرمز یکی از بچه ها را از دستش قاپیده و به دندان گرفته و دارد چهار نعل دور میزها می تازد و با خوشحالی عرعر می کند. تا خانم می خواهد بگیردش، از پنجره می پرد توی حیاط.
خانه که می روم، می بینم مداد قرمز را توی باغچه کاشته و هی دهانش را از آب حوض پر می کند و پای مداد می ریزد و به زبان خرها ترانه می خواند.
می گویم: «خاک بر سرت! چرا عرعر می کنی»؟
می گوید: «از اسب هندوانه فروش یاد گرفته ام».
می بینید چه قدر خر است! هنوز اسب را از خر تشخیص نمی دهد. آن قدر برایش شیهه می کشم تا یاد می گیرد.
امروز اسبم یک کار بد انجام می دهد. من هم او را توی انباری می اندازم و به مدرسه می روم. از مدرسه که بر می گردم، می بینم ننه جانم اسب را توی بخاری انداخته و او همان طور که جرق جرق می سوزد، آرام آرام عرعر می کند.
امروز از مدرسه که برمی گردم، می بینم یک ستاره دریایی توی جوی آب است.
می پرسم: «اینجا چه کار می کنی»؟
می گوید: «بعضی ها از جوی به دریا می افتند؛ ما هم از دریا به جوی افتادیم». بعد آه بلندی می کشد و می زند زیر گریه.



دلم برایش می سوزد. آن را بر می دارم می برم خانه و می گذارمش توی یک تشت آب. تا صبح صدای آه و ناله اش به گوش می رسد.
صبح که می خواهم بروم مدرسه، هر کاری می کنم نمی آید. از مدرسه که بر می گردم، می بینم دفتر نقاشی و مداد رنگی هام روی زمین ولو هستند. توی دفتر نقاشی ام عکس یک دریاست. همه جا را می گردیم؛ ولی ستاره دریایی را پیدا نمی کنیم.
عروسکم می گوید: «شاید خودش را انداخته توی دریا».
اشک، چشمهایم را پر می کند. با دقت نگاه می کنم، آن سوی دریا یک نقطه قهوه ای می بینم که دارد دور می شود.
توی کتاب فارسی مان عکس یک خورشید هست. خانممان گفته: «یک صفحه بنویسید درباره خورشید». اما من عکس خورشید را می کشم که افتاده توی نهر بزرگی پشت یک کوه بلند و آسمان را هم پر از ستاره می کنم. زیر نقاشی ام می نویسم: «آسمان پر از ستاره است. خورشید افتاده توی نهر. آب نهر آبی رنگ است و از پای درختان پر از شکوفه های صورتی رنگ عبور می کند».
عروسکم خنده بلندی می کند و می گوید: «خاک بر سرت! اصلا تو به درس گوش نمی دهی. مگه دیروز خانم معلم نگفت گشتن زمین به دور خورشید باعث به وجود آمدن شب و روز می شود».
می گویم: «حرفت رو  ثابت کن».
پایش را می کوبد به زمین و می گوید: «راست می گویم! ما که نمی توانیم حرکت زمین را احساس کنیم».
(دیدید کنف شد.)



می رویم پشت یک کوه بلند. یک شهر بزرگ است. آسمان پر از ستاره است؛ آب نهر آبی و از پای درختان پر از شکوفه های صورتی رنگ عبور می کند. یک شاخه پر از شکوفه می کنم و می اندازم توی آب. توی آب انگار چراغ روشن کرده اند. خم می شویم و نگاه می کنیم. خورشید است که با ناز و شیطنت، آرام آرام روی ماسه های ته نهر راه می رود و ماهی های کوچولو هم به دنبالش؛ و او قصه روزی را که گذشت برایشان تعریف می کند. می نشینیم لب رود و پاهایمان را توی آب، بازی می دهیم. آب، یخ است. عکس ستاره ها و شکوفه ها و من و عروسکم توی آب افتاده است. بالای یک درخت می روم. یازده تا ستاره از آسمان می چینم و یک شاخه پر از شکوفه هم بر می دارم و می رویم خانه. ستاره ها را به آسمان نقاشی ام می چسبانم و شکوفه ها را به ساقه های درخت بلندی که کشیده ام.
صبح که از خواب بیدار می شویم، ستاره ها غیبشان زده و خورشید از پشت کوه آمده بیرون و باد، شکوفه ها را روی زمین ریخته است.



امروز، همه که از کلاس می روند بیرون، به پرستویی که روی تابلو نقاشی شده، می گویم: «کی تو را توی قفس انداخت»؟
می زند زیر گریه و می گوید: «نقاش مرا از توی آسمان آورد روی تابلو و بعد هم بیخود و بی جهت دورم را با میله های قفس احاطه کرد».
می گویم: «من یک کتاب خواندم که درباره یک توکای زندانی نوشته شده. توکا آن قدر به میله ها فشار می دهد که میله ها از هم باز می شوند و توکا می آید بیرون».
فردا صبح که به مدرسه می روم، می بینم میله های قفس باز شده و پرستو نیست.
خانم معلم بابا نصرت را صدا می زند و می پرسد: « تابلو را عوض کرده اید»؟
بابا نصرت پیر چند بار چشم های خاکستری اش را باز و بسته می کند و با دقت تابلو را تماشا می کند و می گوید: «نه».
می گویم: «خانم، آنجا را نگاه  کنید. پرواز کرد»!
همه سرها به طرف دورترین نقطه آسمان، آنجا که خال سیاهی به چشم می خورد، برمی گردد


خانم معلم خشمناک از بالای عینکش به من زل می زند. بعد هم فکرم را از توی مغزم می کشد بیرون، می اندازد توی قفس و می گوید: «زیادی بلند پروازی می کند»! اما فکرم میله های قفس را فشار می دهد، می آید بیرون. خانم معلم کف دستم صدتا خط کش می زند و بچه ها به من «خفت، تنبل»! می گویند.
پسر همسایه مان سه سال است که زندانی است. صدای گریه مادرش تمام اهل کوچه را می گریاند. پیش مادرش می روم و می گویم: « می خواهید یک حدف حسابی به شما بزنم»؟
می گوید: «بله».
می گویم: «پسر شما از توکا و پرستو هیچ چیز کم ندارد. اینها هر دو آن قدر به میله های قفس هایشان فشار آوردند که میله ها از هم باز شدند و آنها هم آزاد».
فردا بعداز ظهر که از مدرسه می آیم، همسایه مان جلوی خانه گوسفند قربانی کرده است. صدای پسر همسایه مان را می شنوم که بلند حرف می زند: «آره، همین جور میله ها را فشار می دادم تا ...».
جلوی مدرسه مان یک عالمه آقای تفنگ به دست ایستاده اند. همه شان عصبانی هستند و پشت دیوارها کمین کرده اند. یک پسر جوان در کنار جوی آب افتاده و دور و برش پر از خون است. چشمانش که باز مانده اند، آبی هستند و به آسمان خیره شده اند؛ آنجا که یک کبوتر سفید دور می شود. جلو می روم و دستش را می گیرم. دستش گرم است

یکی از آقاها می گوید: «کوچولو، برو کنار». صدایش کلفت است.
بدنم می لرزد. می روم دستهایم را دور گوش او حلقه می کنم و می گویم: «شما او را کشتید»؟
چپ چپ نگاهم می کند. بعد، چشمانش پر از اشک می شود و سرش را بر می گرداند آن طرف. بغضم می ترکد و دانه های درشت اشک روی گونه ام جاری می شود. به خانه که می روم، عکس آقای تفنگ به دست را می کشم که دارد گریه می کند و عکس آن پسر جوان را که دو بال آبی دارد و بر فراز ابرها پرواز می کند.



امروز یک شاخه که شبیه تفنگ است از درخت می چینم. عروسک و خارپشتم دارند توی حیاط قدم می زنند.
می گویم: «ایست».
اول بهتشان می زند و بعد که تفنگ را دردستم می بینند، پا به فرار می گذارند. هر دو شان را گلوله باران می کنم. بیچاره ها می افتند زمین. وقتی که خاکشان می کنم، هنوز دست هایشان گرم است. پسر جوان چشم آبی را هم که دفن می کردند، هنوز گرم بود.



امروز صاحبخانه ما می آید اتاقمان. تن ننه جانم مثل بید می لرزد. مرا می فرستد برای صاحبخانه بستنی بخرم، اخم صورت چاقالوی زن، باز می شود و جایش را لبخند می گیرد. بعد هم او دلش را می دهد به ننه جانم و او هم قلوه اش را به او می دهد.
می روم جلو و می گویم: «خانم لطفا آستینتان را بالا بزنید»! وقتی که آستینش را بالا می زند، خارهای خارپشت را توی بازویش فرو می کنم و پا به فرار می گذارم.
زن، بلند می شود و با مشت می کوبد توی سینه مادرم و می گوید: « یادت باشه! کرایه اتاقت را سه ماهه که ندادی»! بعد هم شلنگ را بر می دارد و دنبال من می گردد؛ اما پیدایم نمی کند؛ چون روی درخت نشسته ام و در حال کشیدن نقشه نابودی او هستم.
امروز کارنامه ام را می گیرم. بالاخره قبول شدم.
ننه جانم می گوید: « دخترم تا حالا روی پارک ندیده! می برمش پارک»!
خارپشت و عروسکم را می زنم زیر بغلم و راه می افتیم.
به ننه جانم می گویم: «مرا به یک پارک آبی ببر»!
می گوید: «پارک آبی دیگر چه صیغه ای است»!؟
می نشینم زمین و پاهایم را ولو می کنم و پاشنه هایم را می کوبم به زمین. ننه جانم گوشم را می کشد و می گوید: «تمام پارک ها سبز هستند».
من هم دیگر گریه نمی کنم و راه می افتم. توی پارک می خواهم از شیر فشاری آب بخورم. نمی دانم از کجایش آب در می آید. از عروسک و خارپشتم می پرسم. آنها هم نمی دانند. فریاد می زنم: « این همه زحمتتان را کشیده ام، خرس گنده شده اید؛ هنوز نمی دانید از کجایش آب در می آید»؟ هر دوی آنها شروع می کنند به لرزیدن.



عروسکم می گوید: «خانم بزرگ جان، من فقط یک دفعه خواب پارک را دیده ام، اما اینجور نبود. تازه آب هم نخوردم. تمام درخت ها و علف هایش هم آبی بود!» (می بینید چه دروغگوی خبیثی است! ننه جان همین الآن گفت همه پارک ها سبز هستند.)
می گویم: «خاک بر سرت! پس تشنه نشدی؟» و یک شاخه از درخت می کنم و حسابی کتکشان می زنم. یک پسر بدترکیب توپش را به وسط کمرم می زنه و می گوید: «بچه گدای دیوانه!» من هم توپش را می اندازم روی یک درخت بلند. بعد هم می رویم پی بازی. وقتی که بر می گردیم، طفلک ننه جان از زور خستگی خوابش برده و کله اش یک وری افتاده روی پشتی نیمکت. می خواهم کولش کنم، ببرمش خانه، از خواب می پرد و با مشت می کوبد وسط کمرم.



خورشید، غروب کرده است. هوا ابری است. باران، نم نم می بارد. ننه جان کنار پنجره نشسته است و دارد مثل ابر بهار گریه می کند و با صدای بلند صلوات می فرستد و مرا نفرین می کند. دفتر نقاشی ام را باز می کنم و با مداد رنگی آبی عکس او را می کشم.
امروز خانم معلم می گوید: «یکی یکی بیاید و بگویید که توی خانه چه کمک هایی به مادرتان می کنید».
حرفهای مرجان توجه همه را جلب می کند: «من هر روز از مدرسه که به خانه می روم، دو تا جارو برقی را کار می اندازم، و اتاق های هر سه طبقه مثل گل می شود. گاهی وقت ها اتویمان را به برق می زنم و یا گازمان را روشن می کنم. قبل از مدرسه آمدن هم لپ های داداش قنداقی ام را گاز می گیرم. گاهی وقت ها هم به گل ها آب می دهم و بویشان می کنم.


بچه ها برایش کف پر آب و تابی می زنند و خانم معلم با تحسین از بالای عینکش او را نگاه می کند. بعد، نوبت من می شود.
می گویم: «خانه ما شش طبقه است. من هر روز از مدرسه که به خانه می روم، چهارتا جارو برقی را به کار می اندازم و اتاق های هر شش طبقه مثل گل می شوند! گاهی وقت ها هم دو تا اتویمان را به برق می زنم یا دو تا گازمان را روشن می کنم! دو تا داداش قنداقی هم دارم و قبل از آمدن به مدرسه هم دو دفعه چهارتا لپ گاز می گیرم!»
خانم معلم گوشم را می کشد و می گوید: «دروغگوی عقده ای!»
احساس می کنم لپ هایم و گوشم آتش گرفته. همین طور که سرم را پایین گرفته ام، می روم زیر میز قایم می شوم.
هوا خیلی سرد است. ننه جانم می خواهد برایم بلوز ببافد؛ ولی پول کافی ندارد کاموا بخرد. امروز یک تکه ابر چند رنگ پر از کرک، مثل کاموا، توی آسمان می بینم. می روم بالای پشت بام. سر کلاف ابر را پیدا می کنم و به کمک یک شاخه درخت می پیچمش و می دهم به ننه جان و او هم برایم یک بلوز می بافد که رنگش مخلوطی است از نیلی، آبی آسمانی، سفید برفی و خاکستری.


دل همه بچه ها آب می شود؛ مخصوصا دل مرجان. خانم معلم حسودمان از بالای عینکش، با غضب نگاهم می کند و به دستور او بچه ها بیخود و بی جهت به من «خفت، تنبل»! می گویند.
توی کوچه که بچه ها به بلوز آسمانی ام دست می زنند، با خارپشتم بهشان حمله می کنم. فردا ظهر از مدرسه که بر می گردم، ناگهان آفتاب از زیر ابرها بیرون می آید. تا خوردم را به خانه برسانم، بلوزم آب می شود و تمام بدنم خیس. بعد هم سه چهار روزی توی رختخواب می مانم.
دارم به مدرسه می روم. یک آقای شکمو دارد از بانک خارج می شود. یک عالمه اسکناس دستش است.
می گویم: «هی، آقا شکمو، مگر همه اسکناس ها مال توست؟ بده به من می خواهم بچسبانم جای اولش!» و توی چشم هایش زل می زنم.
آقا شکمو یک مشت می کوبد توی سینه ام و من می افتم توی جوی آب و تا می آییم به خودم بجنبم، می بینم آقا شکمو سوار ماشینش شده و دارد دور می شود. فوری به خانه بر می گردم و عکسش را می کشم و می آورم به شیشه بانک می چسبانم. زیر عکسش نوشته ام: «این یک آقا شکموست! او مرا کتک زد! او یک عالمه پول داشت»!
آسمان آبی است. کوه، بنفش است. ما در قله کوه هستیم. مادرم را گوشه ای دراز کرده ام و دارم تماشایش می کنم. چشمانش آبی آبی شده اند؛ رنگ آسمان. روسری اش پر از گل های ریز آبی رنگ است. خارپشتم ساکت و آرام برای خودش می گردد. عروسکم آرام و بی صدا گریه می کند. باد خنکی می وزد. ابر صورتی رنگی از دور می آید و به قله کوه می رسد، می ایستد و می پرسد: «کجا می روید؟»
-آمده ام مادرم را راهی بهشت کنم.
- این کار همیشگی من است.
- بهشت چه شکلی است؟
- پر از درختان سبز، پر از کبوتر ها و گنجشک های کوچک آبی و صورتی و سفید برفی، پر از ستاره های کوچک آبی بلور.
- تو آن را دیده ای؟
- نه خوانده ام. بویش را شنیده ام. بوی گل یاس می دهد.
 قلبم می فشرد. می گویم: «من هم بیایم؟» خمیازه ای می کشد و چیزی نمی گوید. آهی از ته دل می کشم و می گویم: «کجاست؟» به آن دورها خیره می شود. زمین خالی است. زمین سراسر کویر است و تک و توک گیاهانی که سر از خاک در آورده اند، مورد هجوم شن های روانند. فکورانه جواب می دهد: «دور... حدود چهل سال پیش فقط بویش را شنیده ام.» مادرم را روی ابرها دراز می کنم. خودم هم می نشینم کنارش و سرش را می گذارم روی زانوانم. موهایش سپید است. دست های پینه بسته اش زرد و خشک است و مثل یک تکه چوب خشک و بی حرکت.


راه می افتیم. آسمان آبی است و ابرها صورتی و سپید است. به قله کوه نگاه می کنم. عروسکم زانو به بغل، آرام و بی صدا گریه می کند. خارپشتم با سنگریزه ها برای خودش خانه می سازد. باران، نم نم می بارد... هوا سرد است... دلم می خواهد گریه کنم...
آن روز عصر، خورشید که غروب کرد، ننه جانم هم تمام کرد. حالا باز هم غروب و دلم پر از درد است. یاد مدرسه و دفتر نقاشی و کتاب هایم به خیر! عروسک و خارپشت هم دیگر برای خندیدن و ادا در آوردن دل و دماغ ندارند. هر دو شان را با نخ لحاف دوزی از دسته کالسکه آویزان کرده ام و آنها ساکت و مبهوت اطراف را تماشا می کنند. خارپشتم سرما خورده و مرتب سرفه می کند. عروسکم استخوان هایش بیرون زده و لاغر شده. دیروز می گفت: «برایمان دفتر نقاشی بخر».


برگ های زرد روی زمین پارک جولان می دهند. تماشای زرد شدن و از شاخه جدا شدن برگهای سبز برایم عادت شده. دلم پر از درد است. روی نیمکتی دراز می کشم و کالسکه را زیر نیمکت هل می دهم. توی آسمان یک تکه ابر چند رنگ کرکی است. به یاد بلوز بافتنی ابری ام می افتم و یاد دست های مادرم و انگشت های زردش.
باد می آید. برگ ها رویم را می پوشانند. انگار مرده ام. شب که نگهبان ها همه را از پارک بیرون می کنند، متوجه من نمی شوند و من زیر برگ ها مدفون می شوم.



ر- رهگان
4/9/57

Tuesday, June 11, 2013

دعای روز یازدهِ جون

خدایا. تِریسام من و میگرن و سوماتریپتان را از ما دریغ مدار. لطفا از این به بعد هماهنگ کن به جا صبح روز میتینگ با سوپروایزر، آخر شب جور شه که من یه خواب راحت هم بکنم.  متشکرم، آمین

Thursday, June 06, 2013

calling family

Although I do not remember the proof now, I am pretty sure last night he managed to prove to me that I should call my uncles regularly.

رقاص آبی پوشه

هه هه. عجب برگ سوخته ای شده این '' دوسِت دارم '' برا بازی. دیگه در حد فیلم پورن ده دفعه دیده هم جواب نمیده. یه عکس نیمه لخت یه رقاص عربی رو میمونه پشت یکی از اون ورق بازی های اون چنینی آقا جون که مونده باشه تو کمد اتاق بچگی ها و خاک میخوره. بعد تو میری سراغش که کارتو را بندازه تو عصر جمعه ای که خونه آقا جون اینایی و لپ تاپتم نداری و خانم جونم از بعد مردن آقا جون بساط ماهواره رو جم کرده باشه
در کمد و وا میکنی. بیبی پیک اون گوشه افتاده سمت راست.  سعی میکنی امیدوار باشی که عکسش اون رقاص آبی پوشه باشه که موهاش مشکی بود و سینه هاش از همه گنده تر بود. دستتو دراز میکنی و برش میداری. چشماتو میبندی و سعی میکنی تاثیر گذارترین حالت ممکن رو داشته باشی. دوربین رو رو خودت تنظیم میکنی. نور هم. حتی سعی میکنی یه بغضی هم بکنی. بغض همیشه احساس رو بیشتر میکنه. با یه حالت ساده ای که انگار حسیه که تا حالا نداشتی و خودتم ازش متعجبی،  میگی '' آخه من دوسِت دارم. '' بعد چشماتو باز میکنی تا تاثیرش رو ببینی. همون رقاص آبی پوشه است. یه کم نگاش میکنی. به چاک سینش زل میزنی. کمرش. شکمش. کم کم حس میکنی گریمت روصورتت ماسیده. انگار که داره میریزه پایین. هرچی زور میزنی اشک تو چشمات  هم پایین نمیآد. نَشد. یه چند  ثانیه ای فرصت نداری  بیشتر تا اینکه لبخندش بندازتت یه جا دورتر از اونی که بودی، یه ''مَنَم'' پلاستیکی بذاره سر جملت و بگه '' منم دوسِت دارم''. ورق بازی رو میذاری تو کمد. اون گوشه، همونجا که بود. میری رو تخت دراز میکشی. خندت میگیره به فیلمی که درآوردی. به هیجانی که داشتی وقتی داشتی کارت و برمیداشتی


Monday, June 03, 2013

نقطه ها

 اول
نمیدونم ارتباط آدما با روانشناسشون چه طوریه. بعضی ها میگن که طرف مثل دوستشونه. یه طور دوست یه طرفه. من نمیدونم برای روانشناسم چیم.  به نظرم این شغل رو داره، چون از آدمها و زندگی هاشون خوشش میآد. آدم خوبیه فک میکنم. برای  من ولی،  یه آدمیه که باید/احتمالا سیستم عصبی- روانی من به عنوان یک انسان رو، بهتر از من بشناسه، بعد جاهایی که من گم میشم،  براش توضیح میدم که داستان چه طوریه. و اون میگه که داره چه اتفاقی میافته. بعضی وقتا،‌ میتونه کمک هم بکنه.  حالا که اینا رو دارم میگم، حس میکنم طرف دقیقا مثل دکتره


دوم
حالا من خیلی چیزارو بهتر میدونم فک کنم. حتی یه کم حس میکنم که دیگه خودم میتونم تشخیص بدم چه خبره. حس میکنم سیستم روانیم نمیتونه جایی بره که من کاملا گم شم یا هیچ تصوری نداشته باشم که چه خبره. کلکسیون خوبی از اتفاقهایی دارم که ازشون سالم درومدم، جاهای جورواجوری بودم. مثلا حس اینکه یکی یه چیز تیز بکنه تو سینت. حس اینکه یکی لگد بزنه به ستون فقراتت و تو هرچی که تو معدت هست رو بالا بیاری. حس اینکه یکسره بالا بیاری. حس اینکه زمین دور سرت بچرخه. حس اینکه تو هوا باشی. سبک. گم باشی، حس توپ بسکتبالی که یکی داره باهاش دریبل میکنه. بالا پایین، بالا پایین، بالا پایین. حس اینکه یه قیچی برداشته باشی و انگشتات و دونه دونه قیچی کنی. بعد تیکه های پوستت رو. چیزی رو از خودت جدا کنی، مثلا چیزی که انقدر جزوته که هرچی میکنی تموم نمیشه. و آخرش از تو یه تیکه ی خیلی کوچولو میمونه،  بعد تو حتی یادت نمیآد که قبل همه ی اینا چه شکلی بودی. حس اینکه یه چاقو برداری یه چیزی رو از تو سینت دربیاری. خالی باشی. پر باشی


سوم
من فک کنم آدم زندگیشو  با یه نقطه هایی تو آیندش میتونه سر کنه. چیزی رو اون جلو تصور میکنه. بعد دلش میخواد بهش برسه. اینه که میتونه حرکت کنه. من یاد گرفتم که نقطه های آینده میتونن اصلا وجود نداشته باشن، ولی درعین حال کافی باشن برای اینکه تو حرکت کنی وبعد اونجاها چیزای دیگه ای رو ببینی. برای همین من دیگه میترسم که چیزی رو تو آینده بخوام. احساس میکنم چیزایی که میخوام،  با احتمال خوبی اون چیزایی هستن که وجود نخواهند داشت و من باید یاد بگیرم که با چیزای دیگه ای خوشحال باشم. باشه. به خودم میگم. و بعد نقطه ها اصلا برای خودشون مهم نیستن. مهم اینن که کافی باشن که امروز رو آدم تا آخرش نفس بکشه

چهارم
آدم نمیتونه فکر نکنه. خیالهای شیرین مثل درختی که تو بهار جوونه میزنه،  از گوشه کنار آدم میزنن بیرون. رشد میکنن. بزرگ میشن. نمیشه کاریش کرد. اوضاع که یه کم مرتب میشه،  جوونه ها میزنن. مخصوصا وقتی که تازه هرس کرده باشی. تازه شاخه ها رو کنده باشی. (همون حسی که با یه قیچی انگشتا و بقیه جاهای بدنتو بریده باشی انداخته باشی دور). دو سه روزه نشستم دارم خودمو نگاه میکنم که اینطور جوونه زدم. کم کم تمام دورم گل گلی میشه لابد. زمستون بعد دوباره هرسشون میکنم، لابد
فک کنم اینکه خیالهای شیرین،  شامل چیزهایی غیر از نیست شدن توی دریا تو خنکای صبح،‌ یا خواب آرومی که ازش بیدار نشی میشن،  یعنی اوضاع مرتبه.  حالا هر چه قدرم بدونی که نقطه ها وجود ندارن

Saturday, June 01, 2013

The door keeper song

Door keeper, door keeper
Close the doors,
and let the feelings be alone on their owns

Keep them quiet, but try to keep them sound
Like if someday they might even become important
But I don't even wanna hear now, don't wanna know
Where these fucking feelings ever wanted to go

Door keeper, door keeper
I love you
For all the door closing works you always do

And if some of them died inside - I know some would do
Just keep it quiet, like as if you never knew
Let them be behind those fine doors closed,
As if they didn't ever even existed before

Door keeper, door keeper
Close those doors,
I have some feelings,
I don't want'em no more.

-------------------------------------------
I know, I have been listening to too many nursery rhymes lately