Friday, October 28, 2011

لاکشری، تا رویا هست و تو که همه میدانند مرا دوست داری، تا آخر دوست داشتن

هنوزم لاکشری
کُهِنه
تو روز بارونی پاییزی
تو اتاق
با پنجره های باز
و ابسلوت گلابی
که از بطری سر بکشی
داغ

که خیال من و میرقصونه تا آخر دوست داشتن - خدای من این کجا میتونه باشه؟

 رویا هنوز
دختریه که میآد تو این صحنه
لباساشو در میآره دونه دونه
صدای نرم خش خش لباساش که در میآره
برهنه میشه
بی هوا
بدون آرایش
 میخوابه روی تخت
و تو سیگار میکشی و تماشا میکنی
و تو،  تو که همه میدانند مرا دوست داری،  که داری

Thursday, October 27, 2011

دید بیزنسی

من فهمیدم کلا آدم باید بچه ها و حیوانات را دوست بدارد
خیلی زیاد
اصلا هم جنس و نوع و رنگشان فرقی ندارد

برای تمام بقیه دنیا یک دید بیزنسی کفایت میکند
در مواقع مقتضی یک کم لاکشری عاشقانه میتوانید داشته باشید
مثل طعم خوش قهوه ی دم آمده که میپیچد در آشپزخانه صبح روزهای زمستان
حس خوب گرمی دارد یکی دو ساعتی
در همین حد
بقیه اش بیزنس است
باید ببینید چی بیشتر صرف میکند

Tuesday, October 25, 2011

سطح صفر

دیگر حوصله عاشقانه های چهار متر بالاترها را ندارم
کسی آن بالاها نمیآید

اینجا همه چسبیده اند به زمین
ارتفاع صفر



یاد ''خداحافظ گری کوپر'' که هرچه پایینتر از دو هزارمترش میشد سطح صفر،‌ سطح گه

Sunday, October 23, 2011

کلافگی

نه اینکه کلافه باشد به واقع

نه اینکه چیز بدی شده باشد
یا که باز هم زندگی بی معنا شده باشد
نه اینکه شادیش مرده باشد

بازی اش میگیرد گاهی دخترک
گاهی وقتا صرفا ادای کلافگی در میآورد
بی هیچ دلیلی
شبها نمیخوابد و روزها غذا نمیخورد

که خسته ام کند
که ورش دارم بیاورم

در خانه ات
بیندازمش بین دستهایت

بگویم '' بیا،  بگیرش،  من نمیتوانم دیگر
 تو خوابش کن

وتو خوابش کنی

که تو خوابش کنی

انقلاب لیبی

من فهمیدم هیچ انقلابی هیچ بدهی ای بهکسایی که براش شهید شدن نداره

سخنم با اوناییه که میخوان شهید شن.  کسی براش مهم نیست راه شما چیه.  کسی واقعا اهمیت نمیده که شما چی میخواستین. اونایی که زنده موندن دنبال چیزایی میرن که خودشون میخوان،  همونطور که شما دنبال چیزایی بودین که خودتون خواستین
من نمیگم نرین شهید شین.  من میگم فقط بدونین برای چی دارین میرین یا با این شهادتتون حداکثر زور دارین چی رو به باقی مونده ها بگین یا ازشون بخواین یا تو این دنیا عوض کنین. نهایت حقیقی که میمونه، اینه که شما درواقع فقط برای این دارین میرین که دیگه نمیتونین وضع موجود رو تحمل کنین، انقد نمیتونین تحمل کنین که حاضرین برا تغییرش کشته شین. حتی بهتره قبلش اینو یه جا بنویسین،  وگرنه ممکنه هر دلیلی رو بهتون ببندن.  اینم خیلی مسخره اس که یکی از این دنیا بره بیرون به بقیه بگه که آرمان هاشو دنبال کنن،  یعنی اگه بخواد و بگه هم نه انصافه نه عملی. هرکی آرمان خودشو داره و دنبال همون میره. ممکنه آرمان خیلیا که موندن شبیه شما باشه،  مکنم هس که نباشه

میتونین برای باقی مونده ها آرزوی شادی و سلامت کنین و بگین (‌در حد نصیحت) برای تغییر دادن دنیایی که دوسش ندارن بجنگن،  تا حد مرگ بجنگن. ولی هیچموقع نمیتونین بشهون بگین آرمانهای شما رو نگه دارن 

از شهادت شما تنها حقیقتی که میمونه اینه که شما برای از بین بردن وضع موجود حاضر به کشته شدن بودین/ نبودین و اتفاقی کشته شدین




هر انسانی که  در راه آزادی از جونش میگذره، روح بزرگی داره، حالا میخواد آزادیِ خودش باشه یا کشورش یا بشریت،‌ زیاد فرقی نداره

روحتون شاد


اولین قانونی که بعد از آزادی لیبی اعلام شد که تغییر پیدا میکنه،  لغو قانون ممنوعیت چند همسری بود.  من دارم فکر میکنم چند نفر از کسایی که در این چند ماه برای این انقلاب شهید شدن،  این قانون دغدغشون بوده

Saturday, October 22, 2011

اسم درمانی

خوبه آدم کسایی رو داشته باشه که اسمش رو بلد باشن
هر چند وقت یه بار،  محکم و بلند صداش کنن،  اسمشو درست صدا کنن،‌ یه طوری که اون لحظه که صدا میشه تمام حقیقت زندگی آدمه شه

خونده بشه، خطاب بشه،  خواسته بشه ‌
اونطوری که از تمام سوراخای دور و بر زندگیش که تیکه تیکه هاش توش جا موندن بیرون کشیده بشه
بیاد اینجا

بیاد همین جا که ایستاده و گوشاش اسمشو شنیدن

بیاد رو پاهاش
بیاد تو این لحظش

آدما باید هر چند وقت یه بار صدا شن 
تا پیدا شن
تا از گم شدگیشون درآن

Friday, October 21, 2011

.

خودمو پیدا کرده بودم که بسته قرص ترامادول و که از دستشون کشیده بودم گرفته بودم جلوش شاکی سرش داد میزدم که '' این چیه؟‌ اینو برای چی بهت دادن؟  مگه دکتر اینو با نسخه بهت نداده؟ " ماتش برده بود، گف چرا.  گفتم داروی نسخه دار و داری میدی به بقیه بخورن؟‌ جرمه،  میدونی؟  حق نداری دارو بدی به بقیه.  داروهات مال خودته.  جمش کن. واسه من صحبت مرام و اینارم را ننداز،  هرکی بخواد میره دکتر براش تجویز میکنه،‌ فهمیدی؟‌ 

حالا دیگه همه ماتشون برده بود.  گفت خوب،‌ باشه.  قرصارو گذش تو جیبش
 
رفتم آشپزخونه شروع کردم ظرف شستن

آخر شب میگف که قرصاش دارن تموم میشن و باز باید بره دکتر.  میگف که میترسه که بره،  میترسید بستریش کنن باز

Wednesday, October 19, 2011

مادربزرگها

صحبت اینکه، من یه بار با دوست پسرم رفتم شمال، رفتیم یه سری خونه مامان بزرگم. این پسر هوس سبزی پلو ماهی شمالی کرد.  صحبت اینکه ما رفتیم بازار سبزی خریدیم.  این پسر، هیجان زده، نشست اندازه ده نفر سبزیِ سبزی پلو خورد کرد جلو مامان بزرگ ما. صحبت اینکه این مامان بزرگ ما که تاحالا ندیده بود هیچ کدوم از دوست پسرای هیچ کدوم از نوه هاش جلوش اینطور سبزی خورد کنن،  بدون اینکه در نظر بگیره که کلا اصلا هیچ کدوم از دوست پسرهای هیچ کدوم از نوه هاشو ندیده بود تاحالا چون شاید هیچ کدوم اندازه من چشم سفید نبودن،  یک دل نه صد دل عاشق سبزی خورد کردن دوس پسر ما شد،  که چه قد این پسر کاریه،  چه قد این پسر خانواده دوسته،  چه بر بازویی داری،  چه دست و پنجه ای داره

صحبت اینکه،‌ یک سال بعدش که پسر دایی ما با یکی از دوستای پسرش رفته بوده شمال خونه مامان بزرگ ما،  مادرجون بهشون گفتن که این دختر خیلی زبله، اومده بود اینجا یه دوست پسر داشت از من بهتر سبزی خورد میکرد 

صحبت اینکه این دوست پسر پسردایی ما،  برگشته به پسردایی ما گفته که خجالت بکش، یاد بگیر یه کم! پنج ساله دوس دختر داری،  یه بار ورداشتی بیاریش شمال خونه مامان بزرگت؟  دختر عمت ورمیداره دوس پسر ميآره اینجا


صحبت اینکه کلا مواظب مامان بزرگ ها باشید.  شیفته ی یک چیزهایی میشوند یک هو


Monday, October 17, 2011

چپ

یه نگا به پروفایلش کردم ازش پرسیدم اوین بودی؟

گف چپ باشی گذرت به اوینم میافته
 
سریع از دهنم در رف که من چپ نیستم ولی نمیدونم چرا بین چپا بُر میخورم هی
برگش مدل شوخی با ترکی گف که چپ و راس شخصیت آدم و نمیسازه آدم باید خودش انسان باشه


من مونده بودم چرا این جمله آخری رو با شوخی گفته

Saturday, October 15, 2011

یورتمه

خیالها
در جای خالیت
یورتمه میروند
سمهاشان که میکوبد
خون میکند
سنگفرش دلم را

تقسیم

اینهمه نمازها برای تو
ایمان از آن من

بالها برای تو
پروازها از آن من

پروازها برای تو
آسمان از آن من

آسمان برای تو
بادها از آن من

بادها برای تو
ابرها از آن من

ابرها برای تو
بوی باران از آن من

درخت ها مال تو
سیب ها برای من
سیب ها مال تو
سرخیشان از آن من

تمام دوست داشته هایم برای تو
رهایی نداشته هایم مال من
 
صبرها برای تو
صبرها برای تو
من به خدای نداشته ام دعا میکنم

Friday, October 14, 2011

اتاق امن ما

دخترکمان دیگر نمیرقصد
کز کرده گوشه ی اتاق
موهایش پریشان شده دورش
چشمهایش بدجوری خالیست
و مثل مرده ها هیچ نمیگوید
از دیشب برایش اسمش را تکرار کردم
برایش قصه هایش را خواندم
عکس ها را نشان دادم
هر از چندی سرش را بالا میکند
 لبخند کمرنگی میزند
و برمیگردد به مردگی خودش


از دخترک که غافل میشوم
حرفها در سرم صدا میکند
 میشوم یکسر حرف
جمله ها میآیند و میروند
مینویسم
من از دیشب
اندازه تمام چرکنویسهای تمام عاشقانه هایم نوشته ام

دلکم اینجا نیست ولی
محکومش کرده اند باز در این جمع
انداختندش در صندوقچه اش
صندوقچه را هزار بار مهروموم کردند
تا صدایش تا مدت ها خفه شود

آن بیرون کسی ایستاده
کسی ما را اینجا حبس کرده
همیشه این کار را میکند
حال دخترک که اینطور خراب میشود
من و نوشته هایم وحرفهایم را حبس میکند
دلکمان را محکوم میکند
میاندازدش در صندوقچه
لبخندی بر میدارد
میکشد روی لبهایم آن بیرون
پررنگ
پررنگ

کز کرده دخترکمان گوشه ی اتاق
مرده انگار
و من از دیشب
به اندازه تمام چرکنویس های تمام عاشقانه هایم در این اتاق نوشته ام

Thursday, October 13, 2011

احتیاط

به نظرم آدم ممکنه خیلی کلمه ها رو بشنوه
یا خیلی کلمه هارو استفاده کنه

ولی معنیشونو درک نکرده باشه
یا اون کلمه ها تو اون جاهایی که استفاده میشن،  معنیشون به تمام استفاده نشده باشه
یا به تمام نشون داده نشده باشه

احتیاط  کلمه ایه که من برای اولین بار امشب
معنیش رو به ''تمام'' فهمیدم

اخیرا چند تا آدم تو زندگیم
تو مکالماتشون با من
این کلمه رو استفاده کرده بودن
ولی من تو هیچ کدوم از این مکالمات 
معنی احتیاط رو انقدر دقیق نفهمیده بودم
که تو این مکالمه


ـ حالا بعد تمام این داستان ها،  تو داری به من اینو میگی؟
ـ شانتاژ نکن،  من فقط دارم بهت میگم که تو رو تو این مورد نمیشناسم. طبیعی هم هست.  من فقط دارم احتیاط میکنم




Tuesday, October 11, 2011

شب غریبان

اگه این فقط یه خوابه

تا ابد بذار بخوابم


Saturday, October 08, 2011

قبلتر ها و بعدتر ها و امروزهایش

 بعدترهایش
دلتنگیش به جان که رسیده بود،  دیدمش که، یکسر گریه شدم
حرفهایم گم شد و بود هنوز و من میرفتم هنوز
من میرفتم هنوز
میگفتم برایش یک روز
بعدترهایش یک روز میگفتم برایش مرسی برای تمام گریه ها و خنده ها و حرفها، که مهم نیست که گریه باشد یا خنده،‌ مهم این است که این اسیرهای گریه ها و خنده هایم را آزاد کند و باشد و ببیند و مهم نیست که دلتنگیش جان برساند به لب و مهم این است که بعدترهایی بود و دلتنگی هایی که یکسر گریه میشدند و میدانستی که بیاید
بودنهایش بود 
بعدترهایش،  آه
یک روز بعدترهایش تمام دوست داشتن هایم را هم میگفتم برایش



قبلترهایش
گریه هایم را صبر نمیکرد،‌ گریه هایم را بیتابی میکرد
اشکهایم را معذب میکرد،‌ خجالتم میداد
بعدترهایش اشکهای حبس شده ام را آزاد میکرد
نبود، نمیماند،  تلنگری به اشکهای معذبم میزد و میدانست که معذب هستند اگر باشد و تلنگری میزد در میرفت و میدانست که اگر میخواست میتوانسد باشد و معذب نباشند اگر میخواست و تلنگری میزد و درمیرفت و بعدترهایش میگفتم برایش که مرسی، که مهم نیست که باشد یا نباشد، مهم نیست که نبود و نمیماند و نمیخواست بماند و مهم این است که  اشکهای اسیر شده را  تلنگری بزند و آزاد کند که آدم نفسی بکشد
قبلترهایش روزها گفته بودم از دوست داشتن هایم و آه،
قبلترهایش



امروزهایش
دوستم داشت امروزها
 اشکهایم را دوست داشتن میکرد و دوست داشتن هایم را دوست داشتن و میکرد و دلتنگی هایم را دوست داشتن میکرد و دوستتر میداشتم و دوستترم میداشت و جانم
جانم را به دوست داشتن هایش حراج میکرد،  میخرید و میبرد و میباخت و از نو حراج میکرد و به نو میفروخت و باز خریدارش بود و دوستم داشت و اشکهایم را   
آه
 میفروخت گاهی اشکهایم را به تلنگری از قبلترهایش
گاهی  به دلتنگی های بعدترهایش
اشکهایم را میفروخت گاهی
میفروخت و کار نداشت به کارشان که جانم را خریدار بود  و اشکها را میشد فروخت گاهی به تلنگری از قبلتر هایش و دلتنگی ای از بعدترهایش


من ولی، امروزهایم،  اشکهایم
آه
امروزهایم

درخت

میگف من فهمیدم ماها باید زندگی کردن و از درخت یاد بگیریم

میگفت راس میگم،  جدی میگم

میگف ببین چه طوری هرسال پاییز و زمستون گند میزنه تو زندگیش،

اونوخ بهار که میشه از نو شکوفه میده،  انگار هیچی نشده

اصن خیالشی نیس که چه به درد نخوری بوده نصف سال

میگف حالا ما تا یه بار گند میزنیم واسه بقیه عمرمون هر سال افسرده ایم

میگف که آدم باید زندگی کردن و از درخت یاد بگیره

عاشق بود خیلی
خیلی

Wednesday, October 05, 2011

رامِ نگاه

هنرمند ماهری بود

و هم شیفته ی این بود که آخرش
اثرش را تماشا کند

اثرش
تن نیمه جان برهنه نیمه برهنه ی دخترک روی تخت خواب
که تمام هرچه ازش مانده و نمانده بود را
سکوت کرده بود، در خماری برق نگاهی ریخته بود

و
رامِ نگاهش

 که فردایش
و فردایش
نگاهش را
خلق شدن را 
از نو
از هنرمند تمنا میخواهدکرد
تا رامِ نگاهش