Sunday, December 30, 2012

حاملگی دوم

 حامله ام. موجودی درم شکل گرفته از حضور دیگری، از خون من میخورد و بزرگ میشود و غریبگی متوهمی برایم دارد و من را به فردی وصل میکند که نمیدانم کیست. سنگینم میکند به زودی، نفس هایم را تنگ میکند و آنگاه که هوس کند برای خودش مستقل باشد، نیمی از جانم را میگیرد و از دل من نرم نرم بیرون میخزد و اختیارش برای همیشه از دستم خارج میشود

 از میان اینهمه آدمها، کسی آمده اینجا.  درون من. و آبستنم کرده. و من نمیدانم کیست

Wednesday, December 19, 2012

مناجات

دیری نیست تا که در این خیابان ها. به صدای اذان مسجدی کشیده شوم. یا پیِ صلیب سردر کلیسایی. و نرم و آرام. دعا کنم. دستهای کوتاه از تمامِ دنیا، آه که چه آسان. به آسمان نزدیک میشوند!‌ دنبال کسی میگردد مرجان. که عزرائیل را صدا کند برایش. و من مدتهاست. که با خدا. و بارگاهش. و ملائکش. کاری نداشته ام. ولی عزرائیل و لوسیفر همیشه برایم فرق داشته اند. کسی هست. از شما. که روزانه. به آن بارگاهِ شریف. رفت و آمد میکند. و حرفش آنجا خریدار داشته باشد. و برای من. پیغام کوچکی. به عزرائیل برساند؟ چیزی اینجاست که من نمیفهمم. و احساسی به من میگوید. که عزرائیل. میتواند توضیحش دهد

بس است دیگر. نیست؟‌ منتظر چه هستی آخر؟ چه مانده که به ما نشان بدهی در عذابِ زوالِ تدریجیِ انسانی که سالهاست از زندگی گرفته ای؟ مرگ بدون تبر تیز هم میسر میشود. میدانستی؟‌ ولی لعنتیِ رهایی! رهایی تنها. در دستِ توست

Tuesday, December 18, 2012

زیر تخت بیمارستان

گوشی رو که گرفتم،  منتظر بودم اون جمله رو بگه.  مثل وقتی که رو تخت بیمارستان خوابیدی و منتظری که سوزن سرم بره توی دستت. میدونی که یه دردی میآد و میره و تو روتو برمیگردونی که باهاش کمتر تماس داشته باشی. ولی منتظری. منتظر اون لحظه.  توی این قضیه، یک جمله بود وکلماتی که زمان رو برای اون به تمام توصیف میکرد.  میدونستم وقتی بگه نفسم رو میگیرم و درجا گوشی تلفن رو از گوشم فاصله میدم و سعی میکنم که یادم بره که چه طور با صدای نرم و آرومش که سعی میکرد بقیه نشنون، زیر لب اون کلمات رو ادا کرده. بعد برمیگشتم پای مکالمه لابد و چند بار به سرعت میگفتم که میدونم.  میدونم. وای.  میدونستم
بعد،  با اولین نفسی که بیرون میدادم،  حسرت بغل کردن کسی که اون جمله رو ادا کرده،  انگار که جانم،  از بدنم خارج میشد و مثل دود سیگاری به دورش میپیچید و  ثانیه ای نمیکشید تا محو شه و ختم این نفس تنگی یه '' میدونم '' دیگه میشد که من این بار محکم تر میگفتم و بعدش ادامه میدادم '' مواظب خودت باش،  مواظب خودت باش،  خیلی '' . آروم میومد صداش که میگفت  هوم

گفت مجبور بودیم بیاریمش خونه.  بیمارستان نمیشد.  البته باز باید برش گردونیم بیمارستان.  اینطور خونه هم نمیشه.  چرا؟‌ مشکل بیمارستان چی بود؟ مثلا اینکه نمیذاشتن من برم ملاقاتش.  روز اول من دو ساعت زودتر رفته بودم.  میخواستم برم تو اتاقش.  فقط خودش بود.  نمیذاشتن برم.  گفتم من دخترشم.  گفتن بخش مردونه است نمیذاریم بری.  نمیذارن پیشش بمونی. تو هم نرفتی بعد؟  چرا من رفتم بالاخره.  یکیشون رام داد.  صداش صدای خواهری شد که داره توی کودکی از شیطنتی که کرده با تو صحبت میکنه.  انگار که صدات میکنه توی اتاق و میگه '' من شکلات ها رو پیدا کردم! همش رو نمیشه برداریم، میفهمن،  ولی چند تا برداشتم!  '' برای نیم لحظه ای شاید، یک طور شادی حس میکردی. هرچند کمرنگ، از پس اونهمه ساکتِ درد و کلافگی و کلاف موهای بلندش که خسته ریخته بود روی شونه ها و سینه و پاهاش که جمع کرده بود روی مبل.  چیزی نبود که تو ندونی.  چیزی نبود که تو نبینی.  زیادی نمونده بود که اون جمله رو هم بگه دیگه و سمفونی حس های رنگ به رنگی که تو این مکالمه داشتی،  به اوج خودش برسه. لحظه ای سکوت شه.  و بعد ریتم‌ ملایم نت های  زیر از پایین شروع کنه تو رو نرم نرم بیاره به زندگی معمولی.  جمله ای معمولی بگی.  مثلا اینکه  '' ناهار چی خوردین؟ '' ، مثل اینکه همه ی اینها داستانی بوده که تموم شده.  تو اتاق بودم که یکیشون اومد گفت باید برم بیرون. گفت مسئول بخش نباید ببیندم چون شاکی میشه خیلی.  منم رفتم زیر تخت.  قایم شدم تا یارو اومد و رفت. حالا دیگه نیم لبخندی هم رو لباش بود.  قضیه حتی از برداشتن شکلات ها هم هیجان انگیز تر بوده.  اسمش رو صدا کردم.  تو رفتی زیر تخت؟‌ آره.  تو رفتی زیر تخت بیمارستان قایم شدی تا مسئول بخش تو رو نبینه؟‌ آره.  سایه ای ازم تو پنجره معلوم بود و چشمهام که گرد شده بود. میشه گفت قیافم  خنده دار شده بود. سعی کردم تصورش کنم زیر تخت بیمارستان.  اونطور که جمع شده بود زیر تخت و اگه من نگاش میکردم کر کر میخندید.  زمستونه.  بوت های بلندش پاش بوده احتمالا که من براش خریده بودم پارسال و برده بودم و دوسشون داشته کلی.  پالتوی گشاد مشکیش که ایران مونده و هرموقع من یا خودش میریم میپوشیم.  شلوار لی.  با اون پاهای تپلش،  و شال قرمز یا زردش احتمالا،  با یک روسری که رنگی سیاه یا قهوه ای داشته،  با آرایش ملایمش،  جمع شده زیر تخت بیمارستان،  دستهای ظریفش که احتمالا یکی دو تا انگشتر نقره بهشونه،  نرم گوشه ی تخت رو گرفته.  صبور و آروم و با اندک شیطنتی توی چشماش،  زیر اون تخت قایم شده.  خسته. خسته است.  پروازش صبح نشسته و معلوم نیست که چه قدر تو راه بوده و ترانزیت کجا رو داشته.  نگاهم به سر انگشتاش میره که کناره ی تخت رو گرفتن.  و بعد، چشمهای نگرانش. ولی برش میگردونین بیمارستان، درسته؟  آره. مواظب خودت هستی؟  فردا میری بیرون؟‌ با کسی باشی که دور باشه از اون خونه؟  دو ساعت، به خاطر من؟ نفسی میکشه.  از شیطنت تو صداش خبری نیست دیگه و سراسر خستگیِ توی صداش وقتی میگه '' چیزایی هست که  آدم هیچ موقع نمیخواد تو عمرش ببینه '' .  دردی میپیچه زیر دیافراگمت و فقلش میکنه انگار پس از آخرین دَم.  گوشی رو از گوشت دور میکنی و به سرعت میگی میدونم.  میدونم.  و صبر میکنی،  تا بعد از حسرت بغل کردنش تو اولین بازدم،  ریتم ریز زندگی با نفسهای بعدی تو رو بالا بکشه کم کم 
‌    

Sunday, December 16, 2012

خدا

 استرس گرفته بود،  تازه قضیه رو فهمیده بود و از ترس فلج شده بود.  از اون لحظه هایی بود که باید دستاش و میگرفتی و اسمش رو صدا میکردی،محکم و شمرده. حروف رو با طمئنینه و واضح باید ادا میکردی.  باید چند بار این کار و میکردی تا بتونی بهش وصل شی و بتونه از بین دیوار قطور وحشت، صداتو بشنوه.  باید جوری صداش میکردی که به ذهنش شوک وارد کنی، نوری بشی در خلا تاریک، بعد آروم دستش رو میگرفتی و اینطور میشد که دستت رو حس میکرد و ذهنش از سقوط بی انتهایی که داشت توش معلق زنان پایین و پایینتر میرفت درمیومد.  دستاش رو گرفتم.  بار سوم صدا کردنم بود که دیدم داره میآد بیرون.  اون موقع که خالی چشماش دیگه اون چاه بدون پایانی که توش سقوط  میکرد نبود.  چشمهاش انتهایی داشت.  انتهایی به درکش از لحظه،‌  وصل شده بودم بهش. دستش رو کمی فشار دادم و شروع کردم

اینجا فقط ماییم.  خودمونیم. و نه.  خدایی نیست.  درست فهمیدی.  ما اینجاییم و نمیدونیم چرا.  راه خروجی داره ولی ما نمیدونیم که به کجا و حتی خروجشم ترسناکه.  من تنها چیزی هستم که واقعیت دارم.  تو هَم.  امروز،‌ تو من و بپرست و من برای تو خدایی میشم که وجود نداره. فردا. نفسی میگیرم و ادامه میدم فردا،  من تو رو میپرستم و تو میشی خدای نداشته ی من.  تو میشی انتهای امن بیقراری های من. به من دعا کن امشب.  و من بهت قول میدم اوضاع بهتر میشه. من قول میدم به تمام چیزهایی که هیچ خبری ازشون ندارم. و فردا که تو شدی خدای من،  قول های من رو فراموش کن.  و به من اطمینانی بده.  به فردایی که توش.  خدایی تو رو یادم میره

Lillies in the house.

Time to turn off the heater at night, to wake up and walk out to the cool living room in the morning, filled with the wonderful scent of the Casablanca Lillies.

Monday, December 10, 2012

مرگ

من دخترکم را جایی پنهان کرده بودم آن روزهای آخر.  گذاشته بودمش در اتاق امن.  بقیه ی ما سعی میکردیم آنچه مانده بود از زندگی را چنگ بزنیم،  طاقت بیاوریم تا حالش خوب شود شاید روزی. ما به هیچ چیز فکر نمیکردیم.  مشغول مردگی خودمان بودیم. نه خوب بودیم نه بد. ما هیچ چیز نبودیم. دیروز بالاخره، دخترک به آرامی درب اتاق را باز کرده بود. با همان ظاهر به هم ریخته اش بیرون آمد و انگار که هیچ نشده باشد،  از من پرسید '' دف کجاست ؟  ''. یعنی که دارد خوب میشود.  یعنی دلش میخواهد دف بزند
نوشته بودم

یه صبی میشه

که من دارم قبل بیرون رفتنمون از خونه
ملافه ها رو مرتب میکنم رو تخت
صدای خش خش ملافه ها هم میآد

من اون صب و دوس دارم

یه اتاقی میشه
که مال ما میشه
هرروز
 هر شب
من اون اتاق و دوس دارم

یه بارونی میآد
که ما سعی میکنیم زیرش خیس نشیم
ولی به هرحال
هردومون خیس میشیم

من اون بارونه رو دوس دارم

یه خیابونایی هست
که من با تو توشون راه میرم
من هیچی از اون خیابونا یادم نمیمونه
ولی من خیلی دوسشون دارم

یه فرودگاهی هم هست که من مطمئنم هیچی ازش یادم نمیمونه
 من اون فرودگاه و دوس دارم

یه آدمی هست
که الآن خوابیده
یه شبی هست
که من کنار خوابش بیدار میشم
نگاش میکنم
و دوسش میدارم
اون شب و
اون آدم و
و خوابشو


من. تو. ما. اون بارون.  اون خیابون. اون فرودگاه.  دود میشویم.  هزار بار.  هزار بار در خاطر من دود میشویم. خاکستری از ما میماند. ما مردیم. و من هیچ وقت.  مرگ را انقدر به واقع. لمس نکرده بودم

Sunday, December 09, 2012

برای مردن

آهنگهایی شر میکرد اسم من و دو سه تا دیگر را تگ میکرد،  زیرش مینوشت :‌ برای مردن. مثلا

یک بار یکی آمده بود گفته بود جواد یساری و هایده رو شر نمیکنی؟‌ برای مردن؟  

گفته بود اونا واسه زندگی کردنه.  این واسه مردن


مراعات

آدمی که عاشق شده، مثل زن حامله میماند. سنگین است. قلبش ورم کرده آمده تا گلویش بالا نفس کشیدنش را هم تنگ میکند. یک تشابه دیگرش هم این است که همه میخواهند عاشقیش را بوس کنند. با اینکه همه سختی اش را میدانند، و میدانند که دارد میرود که دردی بکشد که دمار از روزگارش در میآورد، همین عاشق بودنش یک طور حس خوشبینی و نشاط به بقیه میدهد. رفتارش هیچ معیاری ندارد. تمام خوب ها و بدهای زندگیش قاتی شده اند. مثل زن حامله که حالش از بوی شوهرش به هم میخورد، ممکن است از عزیزترین چیزهایش بدش بیاید یا برعکس ویار چیزهای عجیب غریب بدارد. آدمی که عاشق شده وضعیت خاصی دارد. درست مثل زن حامله. باید مراعاتش را کرد.

مراعات کنید.

Saturday, December 08, 2012

The cure

Although there is no cure for love itself,
 the truth is I believe,
 love is the cure for everything else there is.

استیصال

گاهی وقتا هم سکس از سر یک جور استیصال تو رابطه است.  اینطور که:  من با تو چی کار کنم دیگه آخه؟  باهات شعر بخونم؟  کتاب بخونم؟  آهنگ گوش بدم؟  برقصم؟  بدوییم؟  بازی کنیم؟  آشپزی کنیم؟  غذا بخوریم؟‌ حرف بزنیم؟  حرف بزنیم... حرف بزنیم...  بخندیم؟  گریه کنیم؟  برهنه شیم؟

همه این کارارو کردیم و تو فوق العاده ای و همه ی این کارا عالی بود. دیگه چی؟ دیگه چی کار کنیم؟ اینکه سکس نداشته باشیم یک جور ستمه به تمام این کارا. زشته. اصلا چرا باید استثنا قائل شیم؟ معلومه که سکس هم میداریم.  به همون سادگی بقیه کارهایی که کردیم


Friday, December 07, 2012

Moments

note to myself: this post was originally written in early October, 2012.

Among all the things we did not get to do together, we managed to do this last one anyway. I rushed to the hospital for you, after I got your call. You said "Hi" and I knew I needed to ask "which hospital?", and it didn't even matter. This city has no more than three. I was not worried, I knew what was going on, although I rushed in my pyjamas, couldn't waste time, you see, there aren't many times when you have the chance to be there for someone, and once you got it, you better not waste it.

We also checked something in Canada that we would laugh at later, "We got some morphine ", for you. Man, that was some tough pain.

And I got to see you struggle in pain, as your arms were twisted in your chest, trying to push it away, muscles were contracting and I got to admire your muscular arms once again. I had forgotten how gorgeous they looked, couldn't resist to enjoy. Sorry.

I got to be by your side, and people noticed, I could not help hushing you, kissing you on your cheeks or touching your soft black hair while you were being tortured with that pain.
 
Now you are asleep. Morphine and that drug for the nausea have worked at last. They have put you in a room where they can keep the lights off. Light is a torture, that I know. I also fantastically realized that the UBC wireless works in this hospital. I had brought my laptop to keep me busy. I hope the typing sound is not bothering you as it always did when I typed in bed. I am trying to be quiet.

Sleep tight. The pain would be gone soon. 




Thursday, December 06, 2012

Dream



" I am ok, I am fine, it's a long story, but I don't know, why you, out of so many people, after so many years, my mind chose to be by my side while picking flowers for him. You also picked some white flowers, I asked why? you said just in case. "

Wednesday, December 05, 2012

funny

A very funny moment is when people/friends get more upset about things happening in your life than you do, and you have to be the strong one, imagine a person who has his leg broken badly, blood all over and the white bone showing from the torn skin, and of course, people panic. Then he gets kind of embarrassed and try to calm them down, "It's ok, I know, but it shall be alright, no worries, please calm down"




Tuesday, December 04, 2012

vertigo

"You get a call. You get the news. And there again, your hands slip off the cold walls of the endless well you were trying so hard to climb out. There you fall again. Into the endless emptiness, the vertigo. "

Give it a break, seriously life, give it a break. 

Sunday, December 02, 2012

کارتون ها

کسی بود که از تمام این حرفها نزدیک تر بود. یک کانال مستقیم زده بود در جایی بالای معده. یک کانال باریکی بود که از طریق همان دارو را خالی میکرد وسط تنت،  هرموقع که لازم بود.  بعد با چشمهای بزرگ کنجاوش میایستاد به نگاه کردن. میدید که چه طوری '' دوایش '' درمانت میکند.  نرم نرم و ذره ذره. صبور بود. فکر میکرد. عصبی هم اگر میشد از غم یا غصه ات،  یا خاطرش اگر ناراحت میشد، سکوت میکرد. بعدترش که خوب شده بودی شاید بغلت میکرد و چشمهایش تر میشد و میگفت که چه قدر دوستت دارد و نمیخواهد که از دستت بدهد
 
آنروز کسی پیدایم نمیکرد. میترسیدم از آدمها.  مثل خیلی وقتهای دیگر. یکیشان را در دانشگاه به سلامت پشت سر گذاشته بودم. چشمهایم را که دیده بود قضیه دستش آمده بود. نگذاشته بودم گریه ام بگیرد. سریع رفته بودم. نگاهش تا دم درب دانشگاه تنم را دست کشیده بود. من فرار کرده بودم. حالا ایستاده بودم در ایستگاه اتوبوس.  نمیخواستم خانه بروم.  گویش موبایلم را هم جواب نمیدادم به همه شان که زنگ میزدند. دیدم پیغام داده.  گفت بیا خانه.  گفت من در خانه ات منتظرت هستم، تاکسی تلفنی گرفته بود که حتما قبل از من در خانه باشد. بهش نوشتم به مادرم بگو چیزی نپرسد. گفت نمیپرسد. خیالت راحت.  رفته بودم خانه.  از در که رفتم تو تمام آرامشش را ریخته بود روی تنش.  تمام زورش را با مهربانی اش چپانده بود در چشمهاش و سر تا پا ور اندازم کرد.  مادرم در سکوت نگاهم کرد.  بعد نگرانی را از نگاهش دزدید و مشغول تماشای تلویزیون شد.  دنبالش کردم تا اتاق.  سه تا سی دی کارتون گذاشته بود روی میز. گفت '' برات خوشحال ترین کارتونهایی که داشتم رو آوردم، من که رفتم ببینشون''.  خندیدم.  شبش تمام کارتون ها را دیدم


Friday, November 30, 2012

Home



جمله های زنده به گور شده

نشسته است. بر مزار جمله هایی که محکوم بودند به زنده زنده دفن شدن. با بیهودگیِ خاک بازی میکند. منتظر است. تا زیر سرد یا گرمِ خاک. مرگشان اجرا شود. و خاک. بیفتد از تپش.‌آخرین ضجه هایِ تمنایِ  گفتنشان. و امیدوار است. که تاریخِ وجودش. قتل عامِ. جمله هایِ زنده به گور شده یِ. روز سی نوامبرِ. سال ۲۰۱۲ را. ببخشد.

Tuesday, November 20, 2012

صبح ها

 بیست و پنج روز دیگه یک سال میشه که من تو این شهرم. هیچ موقع تو زندگیم، نشده بود که یک سال سفر نرم. بیخود نیست انقدر حالم بده. اصلا '' سفر نرفتنم '' از ۳ ماه بیشتر نمیشد. آدم نمیتونه یکسره تو زندگی خودش سر کنه. باید بکنه بره هر چند وقت یه بار. جایی که هیچ اتفاق روزمره ای نباشه. هیچکی حرف نزنه. صبح ها لای ملافه های سفید هتل پاشی که خش خششونم میآد و تنها دغدغت این باشه که به صبونه برسی. صبح ها روی زمین خونه مامان بزرگ پاشی تنها دغدغت این باشه که صبونش و که باید تو بدی دیر شده. صبح ها پاشی تو لندن تنها دغدغت این باشه که چی بپوشی که کنار خواهرت راه میری از ریختت راضی باشه.  کفشات راحت باشن که معلوم نیست میخواد چه قدر رات ببره

حتی صبح ها پاشی خونه ی دایی. زن دایی جان نازتو بخره تو ام نازش و بخری با هم صبونه بخورین


Tuesday, November 13, 2012

دیالوگ


م:‌ تو ف یِ دانشگاه تهرانی؟ همونی که من و میشناسه؟ حتی خیلی کم؟



ف: آره.همون‌ که تو رو میشناسه، خیلی کم
اما هیچ کی از بعد ها خبر نداره. :)    
سلام.    




م: آخه من یادمه در همون خیلی کم هم رفته بودی تو لیست
let's get close to her   
       اوقاتت خوب باشه    


ف:
(آخه من یادمه در همون خیلی کم هم رفته بودی تو لیست : let's get close to her) 
این رو می‌نویسم توی دفتر - هر روز یک دیالوگ-م که صفحه امروزش خالی بود
-واقعی-


م:‌  پس من درست حدس زده بودم.  تو دفتری داری که دیالوگ ها رو توش یادداشت میکنی؟‌ ها ها.  :))‌ من    عاشق دیالوگ ها هستم    


 ف: اوهوم. یه جمله از میون جمله های اون روز. خیلی وقته که می نویسم. گاهی بر میگردم عقب و یادم نمیاد کی گفته این رو.خودم به یکی گفتم یا کسی به من. جمله ها کانتکسشون رو از دست می‌دن تو گذر زمان و دیگه میتونی باهاشون داستان بسازی. یه تک جمله که افتاده گوشه خیابون.



م:‌ من حس ها رو هم مینویسم. هرچی بزرگتر میشم، زمان کمتری طول میکشه تا بشن '' تک حسی '' مستقل و از آدمها رها بشن. انگار یک بالونی میشن که نخشون وا شده و میرن تو هوا. بعد من هرموقع به اندازه کافی بالا برم میتونم بهشون برسم و به کارشون بزنم. ولی آخرش باز هم دیالوگ چیز دیگه ایه. کلمه هایی که شمرده شمرده لحظه ای، جایی، رنگ رژی رو گرفتن، بوی عطری، بخار نفسی، دود سیگاری، افکت بغضی، افکت خنده ای،‌ تو درهم بک گراند صدای خیابونی،‌ فرودگاهی، هتلی، رستورانی، کافی شاپی. انگار که آش میپزی. ادویه داری. چی بزنم به این جمله ها؟ به این کلمه ها؟‌
چی من و به تو رسوند؟‌ یکی از عکسهای ح.ا. ح دوست خوبیه. عکاس خوبی هم هست



ف:‌ چی من رو به تو رسوند؟ یکی از عکس های ح.ا. چی من رو به ح رسوند؟ سی دی دایی جان ناپلون که تو دکون هیچ عطاری جز خودش پیدا نمی‌شد. سی دی ها رو با خودم آوردم اینجا. تو یکی از این طبقه های چوبی توی هال. دایی جان ناپلون ۱- دایی جان ناپلون ۲- برو بگیر همین رو تا چهار. حکایت این سی دی ها هم مثل همون دیالوگ است. نگهش می‌داری جای همه‌ی دوری‌ها.
دور شدن از شهرت، مثل دور شدن از یک واقعه است. دیالوگ هایی که ثبت میکنم، مثل وسایلین که روز آخر بین ببرم و نبرم، فاتح چمدان سی کیلویی میشن. کدوم جمله های امروز رو بنویسم؟ کدوم سی دی رو ببرم؟ دایی جان ناپلونی که ده بار دیدم، زورش بیشتر از سلکش موزیک محبوبمه و لتز گت کلوز تو هر، فاتح سیزده نوامبر من می‌شه.
اگر دوباره چمدان ببندم سی دی رو بر می‌دارم یا نه؟
باید دوباره رو به روی آینه بایستیم.



م:‌ تو قطعا مانند نداری. ولی از همون آدمایی. از اونا که کلمه ها رو مدتها شلاق زدن و رامشون کردن. حالا فقط منتظر بهانه ای. منتظر بهانه ای که به اشاره ی نرم انگشتات کلمه ها رو پخش کنی روی صحنه. بعد بشنینی و نگاه کنی که به تب و تاب میافتن، به فرمانت نقش میگیرن و رنگ به رنگ میشن. کلمه ها کمترین چیزین که تو استفاده میکنی. هنری هست در ترکیبشون. استاد ترکیب گر!‌
آینه هنرپیشه ی خوبیه در بازی کلمات. توانمنده. در متن بالا، از نقش خودش خیلی راضیه. جمله ی آخر رو گفتی من جلوی آینه ایستاده بودم. تو توش نگاه کردی، جملت رو گفتی و رد شدی. من جلوی آینه ایستادم.
من از ایران سه کتاب آوردم. حافظ. خیام. داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد. باقی مانده ی هیچی نبودن. دو تای اول رو برای ویار کلمات، آخری رو هم برای ویار دیالوگ ها. خوشحالم که آخری زیاد باز نشده. یعنی دیالوگ های خوب میشنیدم به کفایت لابد. از سوئد مهر چند نفر رو آوردم کانادا. یه دامن بلند میبینم تنم تو آینه ف. هرجا میرم چیزهایی بهش گیر میکنه. کلمه ها. جمله ها. حتی یه جاییش یه رادیو هم هست. مثلا یه گوشش یه بشقاب قورمه سبزیه. با یه گیلاس نیمه پر شراب. چند تا قاب و نقاشی و کارت و گل سر. من هی باید جم و جورش کنم. میکشمش دنبال خودم. گاهی که دلتنگ میشم میکشمش روی تخت. میپیچمش دور خودم. هربار یه تیکش نزدیک دلم میشه.



ف:‌ هزار یوسف مصری فتاده در چه توست
تو می‌گی '' آ '' من زنی رو می‌بینم که مثال تابلوهای پیکاسوست. تابلوهایی که از تصویر مناظر طبیعت و اشیا ی بی نقص به مجموعه ای رسیدند که گاهی یک چشم و یک دست و گاه چند قاب و نقاشی و کارت و گل سر
آینه در آینه اسم این آهنگ آروو است، و لابد نام کوچک تو
http://www.youtube.com/watch?v=B8qg_0P9L6c
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد/گناه بخت پریشان و دست کوتاه ماست


 پینوشت:‌ حرف های '' ف''  را خود '' ف''  نوشته است.  نه من.  من فقط حرفهای '' میم '' را نوشته ام

Four hours of laughter, tears, and pure pleasure

Leonard Cohen. Sir, tonight, I felt bad, for all the "words" which have never been touched by your glorious voice, or have never been crowned to their kingdoms in your fantastic poetry.
I was honoured/amazed to see you standing towards your musicians/vocalists, one by one, silent and having your chapeau taken off for them when they were playing/singing.

And Life. No matter how mad I am at you usually, you did a good job doing what you did which led to the presence of Leonard Cohen.

Saturday, November 10, 2012

سمفونی خنده های من و تو دریا

و از آن شبی که من به گریه افتاده بودم و میدانستی که طوری شده که هیچ وقت حرفش را نمیزنیم، که نشستی برایم از ساحل دریایی گفتی که شنهای طلاییش کف برهنه ی پاهایم را قلقلک میداد و بادش دامن پیراهن نازک  سفیدم را به رقص موهای بلند مشکیم میانداخت و خیال رقصیدنمان دلیلی بود برای ماندن، از آن شب، ساحلی شده از آن من، با آسمان آبیش،  پیراهن سفید بلندی و سمفونی خنده های من و تو دریا
 
 
 
 

Saturday, November 03, 2012

نامه ای برای ''ر''

در زندگی هر انسان معطلی هایی هست عزیز.  هرکس حداقل پشت پنج درب به معطلی ایستاده است. آدمهایی میآیند و میروند.  آدمهایی که درب هایی را باز میکنند یا که نرم و آرام کلیدی را در دستهایت جا میدهند. آدمهایی هستند که دربهایی را باز میکنند که تو حتی از وجودشان هم خبر نداشتی.  آدمهایی هستند که تکلیف را بر تو تمام میکنند و راه را هموار.  امان از این آدمها عزیز.  امان از این آدمها.  خواهرت دچار شد باز.  خدایش رحم کند

خجالت هم نمیکشد. رحم ندارد این دل لا مصب به ما.  خون به پا کرده. سنگفرشش را که آنهمه مرتب چیده بودیم با دست خالی کنده،  جایی بالاتر از معده ایستاده و فریاد میزند '' تا باشد از این دشواری ها '' ا

Thursday, November 01, 2012

ُThat last week.

Let's eat cookie.
- ok.
Now let's eat something salty. 
- ok.
No, that didn't work. Let's eat dinner. 
- ok.
I had dinner, but I need something salty. 
- nuts? 
NUTS! That's perfect! I need nuts.
- ok
hhmm,,, didn't work. Some more cookie? 
- I keep eating like this and Migraine would knock.
Ok, can I have some fruits then? I feel like eating orange. 
- Period, is that you? 
Yes. Sorry. I am due in one week. 
 

Saturday, October 27, 2012

دوئت

بله. من میدانم که این بارانهای ونکوور باید قاعدتا بروند روی اعصاب. باید افسرده کنند. شاید هم واقعا افسرده میکنند. ولی در این بِیسمِنت این خانه ی کانادایی بیست و اندی ساله، با آن حیاط خلوت کوچکش که پاییز شده است، با آن دو تا صندلی و میز کوچک در حیاطش که برق باران میگیرند، با این صدای تلق تلق قطره های باران روی جا به جای تن خسته اش، من یکی از آشناترین و دلگرم کننده ترین و '' خانه '' ترین موسیقی های
عمرم را میشنوم. موسیقی خانه ی مادربزرگ. من فکر نمیکردم باران بتواند دقیقا همان آهنگ را بدون یک نت فالش با این خانه هم بنوازد. بسیار شگفت زده ام. احساس میکنم به صورت افتخاری دارد برایم یکی از آهنگهای محبوبم را مینوازد. هرچند که تک نوازی آهنگی را میکند که من به دوئت اش بیشتر عادت دارم. ولی تقصیر ندارد. آن ساز دیگرش مانند ندارد. یکیست فقط. در آن خانه ی پنجاه و اندی ساله در شهری در شمال ایران. صدای مادربزرگ. نت های مادربزرگ را فقط مادربزرگ میتواند اجرا کند.

Tuesday, October 23, 2012

پیاده روی دنیای کناری ۲



یکی هم آمد این را گفت و رد شد:‌ '' آدم نباید مهربانی اش را جنده کند بیندازد توی تخت خوابِ این و آن به خاطر یک شب و یک ساعت سکس. کار خوبی نیست ''

توضیح هم نداد. همین طور رد شد گفت. یعنی اینکه توضیح ندارد. ببخشید به خاطر کلمه ی زشتش هم. معنی لغت نامه ای اش را میآورم که کمی از خجالت چشمهایتان که همین طور بی هوا افتاد روش در
بیایم، که یعنی یک لغت است فقط: (فرهنگ معین) جنده: [ ج ِ دَ / دِ ] (ص ) زن بدعمل . بدکاره . زن تباه کار که شغلش تبهکاریست . فاحشه . روسبی . قحبه . غر. در وجه تسمیه ٔ این کلمه حدسهای مختلف زده اند.

Sunday, October 21, 2012

همخوابگی

آفتابمان خودش را بیرون کشیده از زیر ابر. به سختی. هنوز هم نصفش گیر است. خودش را رسانده آن طرف کاناپه، سمت پنجره. من نشستم اینور. حس میکنی دستش کش آمده تا تنت را لمس کند. من دراز میشوم رو کاناپه که تنم به نورش برسد. اصلا موهایم را هم باز میکنم. بیا آفتاب جان. بیا عزیزم. بیا با هم بخوابیم اینجا روی این کاناپه

Monday, October 15, 2012

تِریسام من و تو سیگار

تو،  خود سیگاری اصلا
اعتیاد سیگارم را جواب میدهی و باز هوس سیگارم میدهی - بیشتر- بدتر

Friday, October 12, 2012

این فصل آنقدر نمور رنگی!‌

این پست به هر دو وبلاگ من بیربطه ولی مفیدِ و بیچاره خیلی آواره بود. اول تو فیس بوک بود ولی میدونین که فیس بوک مثل '' گوشه خیابون '' میمونه و طفلک یه کم بهتر از یه پست خیابونیه. این شد که تو این وبلاگ بهش یه جایی اختصاص دادم فعلا که در به در نباشه

--------------------------------------------------------------------

دوستان و دلاوران، از اونجایی که با اولین باران های پاییزی و روزهای ابری افزایش قابل توجهی رو در تعداد استتوس های با مضمون '' من افسرده ام'' برای دوستان ساکن کشورهای یکَم '' ابر خیز تر '' شاهد هستیم، خواستم توجهتون رو به چند نکته جلب کنم:

صفر. ویتامین '' دی '' بخورین هرروز.


یک. پاییز، فصل کیک شوکولاتی و شکلات داغه. اینارو درس کنین دوستاتونو بگین بیان پیشتون، با پرتغال و نارنگی بخورین. الآن فصل دیدن فیلم تو خونه است. بتِپین رو کاناپه کنار هم، پتو بپیچین دورتون شکلات و نارنگی بخورین فیلم ببینین. از کارتون های شاد شروع کنین. روحیتون که بهتر شد نوبت فیلم ترسناک میشه



دو. کدوتنبل بخرین. کدو تنبل به مناسبت رنگ و ظاهر خنگ و خولش نشاط آوره. بذارین جلو در خونتون ببینینش، هر موقع هم حال داشتین باهاش پای و کوکی درست کنین. یه دستور خیلی خوب رو تو کامنت میذارم. اگه ام حال کوکی ندارین، بپزینش تو قابلمه. با دارچین و شکر سیاه نوش جان کنین.

سه. بیرون که میرین به آسمون نگاه نکنین. آسمون خاکستریه. ابریه. به درختا نگاه کنین. رنگی رنگی ان. شادن. زرد و قرمز. این رنگا نشاط آوره. ملافه های تخت خوابتون رو عوض کنین به رنگ های روشن. پاییز زمستون اصلا فصل های مناسبی برای خوابیدن روی ملافه های آبی، توسی یا سبز و سیاه نیستن. بزنید تو کار قرمز زرد نارنجی و رنگ رنگی و اینا.

چهار. دوستانی که زوج یا زوجه دارن که از هوای '' دونفره'' پاییز لذت میبرن. اونایی که تنهان، آقا جان نشین گوشه ی خونه. این هوا مناسبه دوییدنه. برو بیرون بدو، دوستاتو دعوت کن خونه فیلم ببینین و اینا.

پنج. فصل عکاسی، فصل جنگل نوردی. اصلا خنکی پاییز ملسه. دوستانی که قهوه دوس دارن میدونن که تو هیچ فصلی قهوه اندازه پاییزنمیچسبه :))

شش. پاییز فصلی نیست که توش اشتها زیاد شه. آدم دلش خوراکی های کوچولوی شیرین و طعم دار میخواد. طعم زنجبیل و دراچین و جوز هندی عالین. به کیک شوکولاتی، کدو و شکلات داغتون این ادویه ها رو بزنین.

هفت. اگه من از این استتوس ها گذاشتم خفتم کنین نذارین تو افسردگی خودم بمیرم.

Sunday, October 07, 2012

مکررِ تهوّع

مغزم مذبوحانه تلاش میکند که بالا آورده شود. یکسر به معده فرمان بالا آوردن میدهد. کسی پشتم است.  یک دست را گذاشته روی صافی بالای قفسه سینه، وسط سینه هایم.  یک دست را گذاشته زیر دیافراگم، روی معده.  انگار که میخواهد معده را خالی کند.  بالا میآورم یک بار دیگر. نفس میگیرم.  بوی استفراغ توی دماغم میپیچد و باز دلم میخواهد بالا بیاورم.  هنوز نفسم تنگ است.  هنوز انگار معده ام خیلی جا گرفته و دیافراگم نمیتواند حرکت کند.  نفس میکشم،  بالا میآورم.  قلبم تند میزند.  میترسد کمی بعد نوبت خودش برسد.  میترسد بالا آورده شود.  تندتر میزند. دست بالای قفسه سینه را فشار میدهد،  انگار بخواهد قلبم را نگه دارد.  مغزم فرمان میدهد.  باز من بالا میآورم. حالا دست روی معده آرام حرکت میکند.  نمیدانم با خودش چه فکر میکند.  اشک در چشمهایم جمع شده دیگر. عرق هم کرده ام. میخواهم از پشتم کنار برود. نفس نفس میزنم.  هنوز نفسم کافی نیست.  دوباره معده خودش را جمع میکند.  انقدر شدید این کار را میکند که حس میکنم تا نیمه ی مری بالا آمده.  مری ام درد میکند انگار،  باید بالا بیاورم.  بالای معده،  درست آنجا چیزیست که نفس هایم را تنگ میکند.  معده ام را تحریک میکند.  قلبم را به تپش میاندازد و مغز را کلافه میکندکه تلاشهای مذبوحانه اش را برای بالا آوردن تکرار کند.  یک سر به معده فرمان بالا آوردن میدهد. کسی پشتم است. یک دست را گذاشته روی صافی بالای قفسه سینه...و.  

Friday, October 05, 2012

جاکلیدی


راهت دور باشه.  یکی که میره خونه جدید.  بهش چی کادو میدی؟  

یه پاکت پست. که توش یه جعبه ی پروانه ایه. که دورش یه کاغذ چسبوندن با نخ طلایی.  که روش نوشته برات. که توش یه عالم کاغذ قرمز خِش خِشیه. اینطوری که مطمئن شه بازش که داری میکنی یه عالم خش خش بشنوی. که حس کادو گرفتنت به اندازه کافی ارضا بشه. که بعد توش یه توکان گُل گُلیه نوک قرمزه که بهش یه گردالیه جا کلیدیه

که دوست داره


Friday, September 28, 2012

زنجیر

آدمی انگار گاهی باید به چیزی وصل باشد. آنطور که بداند که هر چه قدر هم بخواهد، نمیتواند آنطرف تر برود و نشود که در پیِ پی در پی بی قراری هایش گم شود. گاهی زنجیری میخواهی، بسته دور کمرت،‌ آن سرش گره خورده به لوله ی رادیاتور خانه ای باشد، بدانی که پاره نمیشود، شبها زنجیرت را بغل کنی بخوابی

Sunday, September 23, 2012

داستان عامه پسند

گاهی وقتها صحنه هایی در زندگیت پیش میآید که مال تو نیستند.  انگار که دیالوگ یک نفر دیگر را داده اند تو بخوانی.  انگار که نوبت تو نبوده روی صحنه بروی و آن صحنه مال کس دیگریست. این خط ها را نمیدانی.  انقدر این دیالوگ ها را نمیدانی که وقتی میگوییشان هم،  تاکید ها جا به جاست.  تن صدایت آنطور نیست که باید باشد. انگار که صدای تو سوپرانو باشد بهت تِنور داده باشند بخوانی
 
میتوانی صحنه را بمانی و بازی کنی،  میتوانی بروی بیرون

گاهی وقتا از صحنه هم که بیرون میآیی،  میبینی که عوامل پشت صحنه را نمیشناسی. هیچ کدام از این هنرپیشه های دوروبرت آشنا نیستند.  گریم و لباسهاشان هیچ ربطی به مال تو ندارد. این نمایش تو نیست، هیچ کجایش دیالوگ های تو را ندارد. گیر یک داستان عامه پسند افتاده ای.  از اینها که در سریالهای تلویزیون نشان بدهند. چیزهای که همه میدانند،  همه میفهمند
 
باید بیرون بکشی،  از صحنه، از سالن. گاهی وقتا هم لازم میشود نمایش خودت را خودت از نو بنویسی
 
 

Saturday, September 22, 2012

آنها که خانه میشوند

مهاجرت که میکنی،  بیخانمان میشوی.  دیگر به هیچ خانه ای ایمان نمیداری.  انگار که مرده باشی یکبار و دیگر زندگی را باور نداشته باشی

خانه مفهوم خاصیست.  اشاره به مکان خاصی ندارد.  شاید آنجا باشد که تو بیشتر از همه احساس امنیت میکنی،  خانه شاید آن انتهای آرام در به دری هایت باشد،
 
میترسم من گاهی.  من از لوله های بزرگ،  من از کشتی های بزرگ،  من از تمام چیزهای غول آسای ساخت بشری میترسم.  من گاهی از خودم هم میترسم.  من از دردهایم میترسم.  من گاهی از دردهای بقیه آدمها هم میترسم، ولی همه میدانند که خانه جاییست که ترسهایت در آن راه ندارد

 گم میشوم من گاهی. ولی همه میدانند که آدمی، تمام جاهایی که میخواهد باشد را،  از خانه اش بلد است برود

خانه مفهوم خاصیست.  اشاره به مکان خاصی ندارد.  خانه میتواند جواب پیغامی باشد،  صدایی پشت تلفن،  کسی که تو را میشناسد، کسی که تو میشناسی
میدانی ترسهایت را راه نمیدهد.  میدانی پیدا میشوی

Saturday, September 15, 2012

این همه تَن ها

آهای!‌ شما که حرّاج کرده اید این تنها را مفت!‌ ارزان!ا
 
شما که روزی سه بار میفروشید این خنده ها را و باز میخریدشان به آرامِ شبی
 
آهای!  شما که حرّاج کرده اید این جمله های معمولِ کلمات هرروزه را
 
آهای! حرَاج های احساسات نیم روزه ی نپخته ی شور و بی نمک
  
بروید کنار
 
من برای جنس خوب آمده ام اینبار
 
پرداخت میکنم قیمتش را هم به تمام
به روز، به ساعت،  به ماه،  به سال
.
 
 

Wednesday, September 12, 2012

کوری

چیزهای ظریفی در روابط هست.  مثلا همین یک کنسرت رفتن ساده.  نمیدانی دعوت شده ای چون میداند این چیزها را دوست داری،  یا اصلا تو را هم نمیشناسد.  اصلا برایش فرقی هم نمیکند که این چیزها را دوست داری یا نه.  اصلا به آنجاها نمیکشد. خودش دوست دارد این کنسرت را با تو ببیند.  کنارش باشی

نمیدانی اصلا این کنار تو بودن هم چیَش مهم است؟  نمیدانی برای این است که چهار تا دوستش را که میبیند ببینند که کنارش هستی؟‌ نمیدانی مثلا آرزوی بچگیش است که یه کنسرت را اینطوری کنار یکی تو طوری ببیند؟‌ نمیدانی بودن تو آنجا،  مثلا صدای سازی را،  معنی شعری را، تغییر میدهد؟

نمیدانی هرکس جای تو بود این کنسرت برایش چه فرقی میکرد

نمیدانی و برایت مهم است که بدانی
 
راستش چیزهای زیادی را نمیدانی وقتی عاشق نیستی
 
عاشق اگر باشی،  فقط یک چیز را میدانی و همان کلا بس است.  کوری آرامبخشی داری. نمیشنوی.  نمیفهمی.  تمام چیزی که میدانی این است که دوست داری باشد.  اینجا.  در این صندلی کناری، در این لحظه، راستش کنسرت هم بهانه است

 

Tuesday, September 11, 2012

نوایی نوایی


 نوایی نوایی
مرنجان دلم را
که این مرغ وحشی
ز بامی که برخواست
مشکل نِشیند

نوایی
نوایی
این مرغ که برخواست
غمت در دل نِشیند


نوایی نوایی
 غمت در دل نشسته


نوایی نوایی
منم زار و گریان
محمل سالهاست رفته
 

Sunday, September 02, 2012

خراب

اوضاع خرابه.  میگرن و پریود هم تعطیل کردن رفتن،  موندم من تنها

Monday, August 20, 2012

لحظه ی صفر

پس تمام اتفاق ها، - بگیر فاجعه ها - لحظه ای است. لحظه ی صفر.  هیچگاه خود فاجعه ترس ندارد.  اتفاق، چیزیست که پیش آمده/میآید و تمام شده/میشود و تو را به لحظه ای رسانده/میرساند که تو در آن از مجموع حس های پنج گانه ات، حقیقت برهنه ای را درک خواهی کرد.  لحظه ی صفر،  همان لحظه ایست که مغز،  اولین سیگنال هوشیاری را به تو میدهد،  اینکه هنوز تمام نشده ای

حتی مردن هم ترس ندارد،  اگر باور کنی که دیگر تمام میشوی،  که پس از مردن،  لحظه ی صفر وجود ندارد



  

Thursday, August 16, 2012

عکسی برای خودمان


آن روز هوا اینطور بود.  دیماه سال ۱۳۸۹،  ساحل دریای خزر

آلبوم عکسهای آن روز،  چند ده عکس از تو دارد،  چند عکس از من.  چند عکس از دریا.  چند عکس از ما

نمیدانم چه طور بود زندگی که هرچه فکر میکنم تنها دغدغه ی آنروز این بود که من یاد بگیرم وایت بالانس دوربین تو را تنظیم کنم

این تمام چیزی بود که روی ساحل درموردش صحبت کردیم

در یکی از عکسها،‌ من و تو ایستاده ایم، پاچه های شلوارهامان کشیده بالا و تَر است. هر دو عینک آفتابی به چشم داریم. من سرم را گذاشته ام شانه ی تو و یکی از لبخندترین های لبخندهای زندگیم را نثار دوربین میکنم، کاش دوست بداری که اینطور کنارت لبخند میزنم.  به هیچ کس غیر از خودمان رو به دوربین لبخند نمیزنیم

امروز باید روزی از مرداد ماه باشد.  مرداد ماه سال ۱۳۹۱.  نمیدانم به چه فکر میکردیم در آن عکس دو نفری.  هرچه فکر میکنم میبینم عکس را گرفته بودیم که به امروز خودمان لبخند بزنیم.  از آن ساحل. از آن بی دغدغگی
 

 

Friday, August 10, 2012

نمایش



فراخِ برهنگی خانه،  برهنگی دیوارها
 
و لوندی این نور از پس این پنجره ها
 
روزی سه بار،  حَوَسَم میدهد 
 
آویزان دیوارها شوم،  قاب شوم به تنشان
 
پهنِ سه بعدی فضا شوم

صدا شوم

آواز شوم
 
گلدان،  میز،  صندلی، همه ی خانه را نقش بازی کنم
 
و در آخر، تن به لمس نرم این نور، بر روی زمین دهم
  

Monday, July 30, 2012

Henrey Lee

داستان '' هنری لی''،  به نظر من یک داستان کامل است. داستان در پنج قسمت گفته میشود،  شخصیت پردازی و فضا سازی مناسب و کاملی هم دارد، یک داستان عاشقانه ی تمام عیار است

من این کلیپ را هم دوست دارم.  در این کلیپ نیک کیو و هاروی بین عشق بازی خودشان،  داستان عاشقانه ی هنری لی را تعریف میکنند که انگار هیچ ربطی به آنها ندارد.  انگار صرفا لذت یک داستان را برده اند و حالا دلشان میخواهد تعریفش کنند

Friday, July 13, 2012

ماهی

یک ماهی داریم ما،  ماهی قرمز ناز پروده ایست که از شب عید مانده.  هر دو سه روزی یک بار آبش با آب آشامیدنی تصفیه شده عوض میشود، هر دو روزی یک بار خورده های کِراکر بدون نمک به خوردش داده میشود.  تنگ بلورش یک جایی روی کتابخانه است،  جلوی کتاب های بایولوژی و بایو انفورماتیک و قرآن و نهج البلاغه.  در طبقه ی کتاب گّنده ها

طفلک از یک جور عارضه ی روانی یا عصبی رنج میبرد.  شاید هم رنج نمیبرد،  نمیدانم

اینطور است که تمام روز و شب بلکه هم دو روز پشت هم یکجا خشکش میزند.  تکان نمیخورد.  جایی نزدیک های ته تنگ بند میشود انگار.  نزدیکش هم بروید و نگاهش کنید و اینها هم خیالش نیست.  کلا میرود در یک جور کُما انگار

آنوقت یک موقعی که هیچ اتفاق خاصی نیفتاده -  مثلا اینکه نیم ساعت است روی مبل نشسته اید دارید کتاب میخوانید و نه حرکتی در خانه است و نه صدایی - جنون آنی میگیردش.  یک مرتبه شروع میکند مثل فرفره دور تنگش میچرخد.  آب را به هم میزند،  همچین که صدایش شما را از جا بپراند.  انگار که تمام حرکتهای ممکن یک ماهی را در طول یک یا دو روز ضبط کرده باشند،  همه را در طول پنج ثانیه به صورت فست فوروارد برایتان پخش کنند

بعدش دوباره آرام میگیرد ته ظرف.  تا مثلا یک بیست و چهار ساعت دیگر،  یک دو روز دیگر

یک ماهی با همچین شخصیتی باید مثلا یک اسمی هم داشته باشد.  ولی در خانه فقط '' ماهی'' صدا میشود.  مهمان خارجی که داشته باشیم خطاب میشود '' دِ فیش ''.  بخشی از خانه است این ماهی.  حرکت های جنون آمیزش از جاذبه های توریستی خانه به شمار میرود،  مثل راحتی کاناپه ی سه نفره،  مثل نقشه ی کشورها روی دیوار

Tuesday, July 10, 2012

فرش

حالا تو فکرم اینه که چه طوری فَرشَمو از ایران بیارم بندازم تو لیوینگ روم این خونه هه.  این لیوینگ رومه فرش من رو کم داره،  یه طور عجیبی


فرش که مسئله ای نیست


چرا.  مهمه.  همین چیزاش مهمه،  وگرنه بقیه زندگی که یه کُس و شریه که میگذره


کُس و شر نه،  کُسِ شر


حالا

Saturday, May 12, 2012

این روز خاص، این ساعت خاص

روز مادر یا چیزی شبیه آن است.  ولی در این روز خاص،  در این ساعت خاص،  من هوس دارم از پدرم بنویسم

پدرم محقق بود،  یا شاید بتوان گفت که محقق هم بود. در این ساعت خاص،  این حقیقت برایم مهم است

باری.  در این روز خاص، در این ساعت خاص، خیالم به تلفن های وسط روزی هم هست که به پدرم میزدم در محل کارش. گوشی را خودش برمیداشت. شماره ی اتاقش را فکر کنم آدمهای زیادی نداشتند. هر بار که در مسابقه ای برنده میشدم، کلاس زبان شاگرد اول میشدم،  رتبه ای میگرفتم،  تیزهوشان که قبول شدم، بارها و بارها و بارها و خاطرم هست که خبرها را به مادرم در خانه که بود میدادم و مادرم  به نرمی میگفت که گوشی تلفن را بردار،  به پدرت زنگ بزن و بگو که چه شده.  یادم هست بارهای اول خجالت میکشیدم. میگفتم که مادرم خودش زنگ بزند و بگوید. ولی مادرم تاکید داشت که خودم شماره را بگیرم. سختم بود زنگ بزنم وسط کار پدرم و بهش یک خبر را بدهم و مگر چه قدر مهم بود؟  

در این روز و ساعت خاص،  میدانم که خیلی مهم بوده،  که زنگ بزنم و بگویم،  که خودم گوشی را بردارم و شماره را بگیرم،  که پدرم را اینطور داشته بوده باشم

 دیگر اینکه پدرم دوست داشت که تحقیق کردن را به ما یاد بدهد. هر فرصتی میشد در مدرسه که باید در مورد چیزی تحقیق میکردیم،  پدرم حاضر بود ساعتها قبلش برایم روش را توضیح دهد.  در حین کار سوآلهامان را جواب دهد.  با صبر فراوان اطلس جغرافیا،  تاریخ ویل دورانت و لغت نامه را نشانم میداد،  یادم میداد که چه طور بگردم،  بخوانم و جستجو کنم و نتیجه بگیرم

چشمهایش برق میزد وقتی میدید میخواهم راجع به چیزی تحقیق کنم،  بپرسم،  بدانم،  بخوانم یا کشف کنم

پدرم بدون اینکه بدانم کی و چه طور،  از زندگیم نرم نرم بیرون خزید، و بدون اینکه بداند کی و چه طور،  همه ی ما از خاطرش بیرون خزیدیم

و ما همه گاهی خیلی تنها میشویم

در این روز خاص،  در این ساعت خاص،  که شاید ترس کمی بیشتر از معمول مرا تسخیر کرده بود،  و گم شده بودم کمی بین تمام چیزهایی که نمیدانستم،

پدرم از روزهای نرم شاد قبلترها،  قبل ترِ رفتن هایش،  بیرون خزید.  دور تنم را در این طبقه ی دوازده مرکز تحقیقاتی پیچید.  ( با اینکه هیچ موقع این کار را نمیکرد و تا همان آخر ها هم من بودم که هر دفعه میآمد خانه میپریدم بغلش و گاهی روی مبل مینشستم روی پایش و شک که داشتم از اینکه بزرگ شده باشم شاید برای این کارها،  گفته بود '' اینجا برای تو همیشه جا هست،  روی پاهای پدرت همیشه برای تو جا هست '' ) و نرم زمزمه کرد '' جسوری و تلاش میکنی ،  این عالیه '' و چشمهایش برق زد

 میدانم پدرم تمام چیزی که میخواسته را دارد،  حتی اگر مدتهاست یادش رفته باشد که چه میخواسته

و این حس فوق العاده خوبیست که من لازمش داشتم،  در این روزها،  در این ساعت ها

Friday, May 11, 2012

شبها

روزهایم چیزی کم دارد انگار، رضایت به خواب نمیدهند شبها چشمهایم
شبهایم چیزی به بیداری صبح هایم بدهکارند انگار
این تخت
این اتاق
این زندگی
چیزی کم دارد


Wednesday, May 09, 2012

The Doctor

.
.
.
- Now, put your legs up and move to the front, just like when you are giving birth, which you have never done before, I know.
- ...
.
.
.
- So how is the situation in Iran?
- em, Uh, , ,
- How do you think of it? Is it going to get any better?
- em, I am not sure,
- There are many young people like you there, right? How do you think of them?
- hhmm,,,

Doctor laughing - now you please talk to me, I am trying to distract you here!
- I know, I see that. I am really distracted, but I honestly don't know the answers. It's very complicated and, saaa[Oouch]d

.
.
.
- Ok, that's it, we are done. 

Tuesday, May 08, 2012

سکوت

گاهی ناگهان دنیا ساکت میشود

 بلند میشوی،  جایی میروی.  قطعا جایی میروی،  هرکسی جایی میرود
 
آفتاب را که نگاه کنی میرود،  تمام آفتاب های تمام روزها غروب میکنند
 
ماه را که نگاه کنی میرود،  تمام ماه های تمام شبها غروب میکنند
 
گاهی دنیا ناگهان ساکت میشود

گریه که میکنی، تمام میشود.  تمام گریه ها یک روز تمام میشود

این روز ترسناک،  آن روز ترسناک،  فردا که میآید،‌ هفته ی بعد،‌ ماه بعد،  این حرفها

تمام میشود

گاهی دنیا ساکت میشود

و تو میشمری تمام چیزهایی را که میدانی که تمام میشوند،  تمام چیزهایی  که میدانی که میروند

تا بدانی که این سکوت هم تمام بشود

لابد، یک روز



Thursday, May 03, 2012

تلفن

 ایستاده ام کنار شیشه ی پلکان مارپیچ،  درختهای باغ روبه رو را نگاه میکنم. سبز، سبز، سبز،  یک سبز دیگر

بعد از دو هفته زنگ میزنم.  خوابیده.  میدانم بغض میکند.  سکوتم را درک نمیکند.  مدام میگوید قهر کرده ای.  قهر کرده ام؟‌ نمیدانم. نرم نرم میگوید.  از همان بغض هایش.  میگوید.  از آدم ها.  آه، آه از این آدمها

نمیشنوم چه میگوید دیگر.  خیلی وقت است از گریه گذشته است.  سرم را گذاشته ام روی پاهایش گریه میکنم.  حتی نمیگویم چه شده.  درد را میداند.  گریه میکنم. نرم نرم دست میکشد به موهایم، دیگر جانم هایش را هم نمیگوید،

خیال گریه ام هم مثل خیسی چشمهایم دیر نمیماند.  میگذرد سریع.  برمیگردم به حرفهایش.  هنوز هم از آدمهاست.  خنده ام میگیرد،  چه قدر حرف میزنند این آدمها.  نمیدانم چه مرگشان است. دوای دردشان خود درد است که بگیرند، خفه شوند.  درد آدم را خفه میکند

کمی بهتر شده، ولی هنوز هم بغض دارد. با فرکانس مشخص یک پالس در پنج دقیقه،  اشاره ای به این میکند که چه قدر خوب است بین اینهمه کوفت آدمها،  اگر بتواند گاهی با ما حرف بزند.  اگر قهر نکنیم مثل اینکه من کرده بودم.  اگر اینطور ساکت نباشیم مثل اینکه من بودم

میدانم اینها را. بر میگردم به خیالم. دوباره سرم را روی پایش گذاشته ام و گریه میکنم

بعدش از آینده میگوید،  از اینکه اگر با هم باشیم.  من خیالم به آینده ی گذشته هایم میرود.  به تصور شیرین خواهر داماد بودن سر عروسی،  به آن لحظه ای که لابد پدرم دستم را میگذاشت در درست کسی و نگاهش میکرد و میگف ( و میدانم که میگفت )  قدرش را بدان.  به پسرم که چه قدر شبیه پدرش میشد،  به دخترم که میدانستم من کمش میشوم همانطور که مادرم مرا. تصور بچه شان را کرده بودم، تصور خواهر عروس بودن،  به آن بغضی که کرده بودم وقتی فهمیده بودم بدون اینکه من بدانم ازدواج کرده،  بودنم را که دیگر بیخیال

بغضش تمام شده.  حال با فرکانس یک پالس در دو دقیقه میخندد. آن میان باز هم از دلتنگیش میگوید،  میگوید کاش مادر شوی بفهمی... خنده ام میگیرد من باز.  مادر؟ من؟  

خیره شدم به سبزی درخت ها.  میروم بالا. اینجا باید راهی باشد، پنجره ای، خیالم به بالکن طبقه ی پانزدهم میرود.  ازآن  بالا سبزی درختها را میبینم. سبزی درخت گیلاس عقیمی را محو میشوم.  نباید جور خاصی باشد.  مثل پریدن در آب سرد اقیانوس است،  از روی سخره ها. یکی دو ثانیه ای صبر میکنی،  بعد که هیچ انتظارش را نداری میپری. قبل از اینکه دلتنگیش از خیالت بپرد،  صدایش را میشنوی '' آرام بگیر،  تمام شد '' . میدانم که زمین هم گرم است
تمام '' آرام بگیر، تمام شد'' هایش را خرج این صحنه ی آخر میکنم.  کمش نمیآید

خوب شده حالش دیگر.  با احترام میگوید یک سفارش دیگر؟  میبخشی؟  خنده ام میگیرد باز.  میگوید '' آشپزی که میکنی،  پشتت صاف نیست.  اینها را برای قد تو نساخته اند،  کوتاهتر است،  مراقبت کن

 


Wednesday, May 02, 2012

سیگار دوم


خیالم به همه آدمایی رفت که شاید یه روز بهشون میگفتم '' تو غریبه ای،‌ به دلتنگیت آشناترم

کم کم دیگه فک کنم دلم برای دلتنگی ها تنگ شه، اعتیاد.  اگه همشون پیشم بودن،  پس دلم واسه کی تنگ میشد؟‌ این درسته؟‌ درسته که آدم کسی و نداشته باشه که دلش براش تنگ شه؟

احساس میکنم دچار پوچی میشم اگه همه پیشم باشن.  میشد پیشم باشن و نبودن این همه مدت؟‌ بلد بوده این کارارم؟‌ که آدما پیش هم باشن،  خوشحال باشن؟‌ واقعا؟‌ 

نه

فهمیدم که خودکشی کرده، یه طورایی لبخندم گرف.  ترسم همش از روزیه که بدون خودکشی مرده باشم. قضیه اصلا غم و غصه و این چیزا نیست.  من حتی مدتهاست که غم اونقد گنده ای هم ندارم.  به قولی گل در بر و می در کف و معشوق به کام است،  ولی این یه تصفیه حساب شخصی که با خود زندگیه که دارم.  من همیشه سعی میکردم آدم درستی باشم، ولی حالا حس میکنم مدتهاست که یه خودکشی به این زندگی بدهکارم. بهش حسودیم شد.  خیلی آدم درستی بوده

 

Monday, April 30, 2012

آکواریوم

 عید

میگف حالا چی شده عید امسال ملت انقد حرص ماهی قرمزا رو میخورن که دارن میمیرن،  دو تا ماهی مگه چیه. خوب بمیره

میگفتم  آدم ماهی که میگیره محکومه به اینکه مردنشون و ببینه.  غصش شد که هفت سینم بدون ماهی هفت سین نمیشه.  خوب معلومه که ماهی گرفتیم.  دو تا.  

دو روز نشده مردن.  هردوشون

دوباره قبل عیدی رفته بودیم فروشگاه،‌ ساکت بود. خوب معلومه که بازم ماهی گرفتیم،  دوتا

رفته بود وبسایت خونده بود که غذای ماهی چیه.  چه طوری نگهشون میدارن.  شبشم یه پیت هیژده لیتری آب معدنی گرفته بود که هرروز آب ماهی رو عوض کنه با آب معدنی،  خونده بود که آبش باید معدنی باشه

صبح

از کنار من رد میشه،  میره جلوی کتابا،  اونجا که تنگ ماهی هست.  ماهیه رو نیگا میکنه.  که خوابیده،  یا اینکه بیداره. نگا میکنه ببینه غذاشو خورده،  نخورده. پیپی کرده، نکرده. یه کم '' آبا آبا آبا '' گفتن ماهیه رو نگا میکنه. 

از کنار من رد میشه.  آروم میشینه رو زمین. اونجا که من خوابیدم. یه کم نگام میکنه.  دستشو میکشه رو صورتم، موهام،  گردنم،  شیکمم.  کش و قوس اومدن من و نیگا میکنه

شب

از تو کمد یه خورده نونی چیزی برمیداره،  از کنار من رد میشه میره جلو کتابا،  اونجا که تنگ ماهی هس.  ماهیه رو نگا میکنه،  یه کم '' آبا آبا آبا '' گفتن شو گوش میده. کلی با وسواس ریزی ریزی خورد میکنه نون رو آبش.  یه طوری که ماهیه نترسه.  پریشب میگف که هنوزم ماهیه نمیآد رو آب وقتی براش غذا میریزه

از کنار من که داره رد میشه،‌ آروم میشینه رو زمین.  خواب اگه باشم،  یه طوری که اصلا بیدار نشم بالای سرمو بوس میکنه. زیر زیرکی موهامم بو میکشه،‌ همون کوچولو که نوک دماغش رو کلمه

میدونه من به ماهی حسودی نمیکنم
 
آکواریوم

بهش گفتم چ خبر؟ گف یه آکواریوم خریدم،  خالیه هنوز.  ولی همین خالیشم به خونم حال و هوای خاصی داده.  به دوستاش گفته بود که برای بازنشستگی سرگرمی لازم داره.  همیشه میگه که سنش زیاده،‌ ولی اینطوری نیس.  خودشو بازنشسته ی مسنی میدونه، چون از زندگی لابد

یه جا نوشته بود یه زنه داشته تو آکواریومش براش قهوه درس میکرده

 



Thursday, April 05, 2012

مامان

یکی از بدترین کارهایی که میتوان با روان یک عدد انسان انجام داد، این است که باورهایش را به چالش بکشید و در این چالش نگهش دارید، بگذارید در جایی بین باور کردن نکردن بماند. نگذارید امیدش را از دست بدهد.  مثلا دستش را بگیرید ببریدش در دنیایی که خورشیدش سبز است و نورها رو هورت میکشد و تاکید کنید که این همان خورشید است که شاید یک روز مثل قبل شود.  یا مثلا برای یک آدمی که فکر میکند خدا جایی در طبقه ی هفتم آسمان است،  ببریدش طبقه ی هفتم آسمان و نشانش دهید که متروک است و برایش آیه بخوانید که '' آن لحظه که فکر کرده اید من وجود ندارم،  در جایی نزدیکتر به شما هستم

در همین راستا،  یکی از کارهای دیگری که میتوان با یک عدد انسان انجام داد این است که بردارید پوست و قیافه ی یک آدمی که دوستش دارد را تن یک موجود بی هویت کنید و ازش بخواهید با او زندگی کند،‌ درست همانطور که با آن دیگری

شکنجه اش میشود که هرروز همان آدمِ خودش را ببیند درحالی که آدمِ خودش نیست. نمیتواند آن هویت را از این ظاهر جدا کند. سختی و دردقبول از دست دادن یک انسان و امیدی که در ناخودآگاه آدمی وجود دارد از آرزوی بازگشت هویت گم شده به پوسته ی انسانی باقی مانده،  باور جدایی هویت از دست رفته از ظاهر باقی مانده را دشوار میکند،  گاهی دشواری به حدی میرسد که آدمی مرگ پوسته را ترجیح میدهد 
میتوان درک کرد
 
بیماری آلزایمر،  نزدیکان بیمار را جایی نزدیک اینجا رها میکند.  با مقداری تفاوت. از بارز ترین کارهایی که آلزایمر میکند این است که حافظه را از بین میبرد.  اینطور نیست که هیچ از هویت آدمی باقی نمانده باشد ( با توجه به اینکه انسان را بیشتر از حافظه اش بدانیم )‌ درواقع یک پوسته ی شکننده از هویتش باقی میماند که خلا وحشتناکی را در بر گرفته است. خلا ای که برای بیمار و نزدیکانش به یک اندازه ترسناک است

بیمار آلزایمر نزدیکانش را دوست دارد، اگر برایش بگویی که دخترش هستی، بغلت میکند، آن طور که پدرت تو را.  همسرش را صدا میکند،  آنطور که پدرت مادرت را.  با تو با احترام برخورد میکند،‌ آنطور که پدرت با یک  دختر غریبه که شکل تو را میداشت.  موهای بلندت را که ببیند لبخند میزند،‌ آنطور که میدانستی پدرت اگر موهای بلندت را میدید
 
بیمار آلزایمر،  پدرت است،‌ بی آنکه پدرت باشد

-----------------
مامان،  چهار سال بعد از بیماری پدر،  بعد از اینکه اندکی باور کرد که دیگر پدر شاید رفته باشد،  بعد از چهار سال،‌

Sunday, March 25, 2012

مرثیه

تو،  تو؟  تو دوری

دوری؟  

دور؟ کجا؟

تو دوری از  بَرُم؟  

برَ... بَر...بر

دل

دل؟  دلم؟  دل در برم؟  

نیست؟  نیستی؟‌

تو دوری از برم دل در برم نیست؟

هوا....هوا....

هوا

هوا

هوای دیگری؟‌ کی؟ من؟  تو؟‌  من؟  تو؟

در سرم نیست‌ 

سرم؟‌ من؟  تنم؟  دستم

تو دوری از برم دل در برم نیست
هوای دیگری اندر سرم نیست

تو دوری

تو دوری

هوا

هوا

هوا

Monday, March 12, 2012

"I got Life." A soapy doapy story.

I got a new disease, just recently. It hurts. It started with a mental cold, water coming out of my eyes and I shiver during the night and I have pain in my chest several times during the day. Sometimes I miss places, sometimes I miss people, sometimes I want to be alone, sometimes I wish I was nowhere. Feelings come and go and many times it hurts, but when it doesn't, it feels quite OK.

I have been to the doctor's a couple of times. The last time I'd been there, today, he said  "I am afraid you got a terminal disease, it's called Life, kills slowly and painfully."

He also added that about fifty percent of humans are suffering from it. The rest, have had it and are gone now, they just have not realized it yet, it takes time.

He said no cure nor medicine, once I asked about the treatment. What should I do now doc, he grinned, "What should you do with Life? The life, you should just live it." replied the doc.

Thursday, March 01, 2012

دلتنگیها

از عمده دلتنگی های این روزهای من که شیر اشکهایم را باز نگه میدارد،  مردم این شهر همدیگر را بغل نمیکنند.  نه مردم. همین دوستا.  بغلشان هم که میکنی همچین ناراحتشان میشود که تنهاییت ده برابر تنهاتر شود

بعد هر از گاهی ور میدارند یک تابلو میگیرند دستشان '' فری هاگ'' راه میافتند تو خیابان پی بغل کردن مجانی

اصلا همه چیشان به همه چیشان قاتی دارد. بغل نکردنشان سر حفظ کردن حریم و این حرفها نیست.  به خدا من آنجا که آدمها را بغل میکردم حریم هایم بیشتر از اینجا حفظ بود. انگار فقط زورشان میآید نزدیک شوند.  همان دستی هم که دراز میکنند که بگیری گرم نیست.  سریع پس میکشند.  میترسند از هم انگار،  میترسند مهربانیهاشان واگیر داشته باشد انگار،  بغلشان کنی چیزی از مهرت بهشان بماسد یا برعکس


Sunday, February 19, 2012

نامه های بی صحاب

من از شانزده سالگی ارتباطم با نزدیک ترین آدمهای زندگیم،  نامه ای شد. طبیعتا به اجبار.  اینطور بود که دیگر نامه نگاریهایم صاحب سبک شد. برای هر کس یک سبک داشت. بعدترش اینطور شد که من برای نزدیکترین آدم زندگیم هم که در اتاق کناری بود، راحتتر بودم نامه بنویسم تا حرف بزنم.  در این سالها،  من به شاید نزدیک ده نفر، انواع نامه های عاشقانه، احساساتی،  غمگین، شاد، خبری، داستانی، نامه های داد زن،  نامه های خیس گریه، نامه های کرکر خنده،‌ نامه های دلتنگی، نامه های هر جوری که این زندگی بود و نبود و میتوانست باشد و نمیتوانست نباشد، بارها، بارها و بارها زده بوده باشم.  من امشب گیج بودم و خسته،  مثل خیلی وقتهای دیگر.  ولی امشب خودم را دیدم که دارم نامه ای مینویسم که تمام که شد،  نمیدانستم این نامه برای کیست.  شاید هر جمله اش مال یکیشان بود،  شاید مال هیچکدامشان نبود

نمیدانم با کدام یکی شروع شده بود مخاطبش و وسطش کشیده بود به آن یکیهای دیگر و آخرش نمیدانستم این حرفها برای کیست،  اصلا گفتنش برای چیست؟

من امشب فهمیدم نامه ی بی صحاب،  شاید یکی از غمگین ترین موجودیت های دنیا باشد،‌ شاید هم یکی از رهاترین هاشان. چیزیست در مفهوم به مانند جنده.  برای هر کس چیزی دارد،  برای هیچ کس چیزی ندارد


 

Wednesday, February 15, 2012

Luxury

The beautiful girl, tall with short light brown hair going amazingly with her dangling golden earrings, scarlet red lipsticks with big light brown eyes. This is not luxury, adding to this her glorious smile, this would be just perfection.

Luxury; would be passing by her bedroom at night, standing by the door, lighting up a cigarette, watching her having sex with her lover/boyfriend/man, smoking.

Satisfaction

That moment, AAH, that moment when you crave to know, to learn something, that moment when you have questions, answers to which seem to be the ultimate goal in your life, and then there is a book that seems to have all those answers, and then it is expensive, and then  there is a library close by, within minutes which has the book, the moment you seek through the shelves to find out the book is available, the moment you pick it up, the moment you open it... UH, Satisfaction.

Friday, February 10, 2012

مرام میگرنی

دروغ گفتن برام سخته.  مخصوصا اینکه از میگرنم سو استفاده کنم که دیگه برام یه طور خیلی ناجوریه. منظورمه درسته که میگرنه خیلی چیز بدیه و شاید کاملا منصفانه باشه که وقتی اون همه وقت به صورت ناخونده میآد و مثلا یه روزتو خراب میکنه، یه سری روزاییم که دوس نداری کسی کار به کارت بداره بگی میگرن دارم بشینی تو خونه.  حالا گیریم بداری یا نداری.

باری، داستان اینه که از ساعت پنج امروز عصر میگرنم دستاشو زده بغلش واستاده یه گوشه،  میگه '' اگه انقد دروغ گفتن سختته میخوای فردا بگیرم؟ ''

یه طور خاصیه.  انگار احساس وظیفه میکنه.  منظورمه خیلی چیز کوفتیه این میگرن،  خیلی هم رو اعصابه،  ولی این همدردی خالصانش الآن یه طورایی بهم دلگرمی میده

Wednesday, February 01, 2012

اشکهایم

 تب کردم امروز.  اینطور که تب میکنم،  ترس برم میدارد.  دلم میخواهد صدایش کنم تنگ بچسبم در بغلش.  بیتابم،  نمیدانم چرا.  شاید هم میدانم و نباید گفت.  حتی به خودم.  تب کردم امروز. تب که میکنم میترسم

سرم را فشار میدادم روی سینه اش و پاهایم را حلقه کرده بودم دور تنش،  به نامرتب ترین حالت ممکن به نزدیکترین حالت ممکن بغلش کرده بودم. خیالم رفت به حرفی،  چیزی بود که باید میگفتم،  کاری بود که باید میکردم،‌  اینجا،  خاطرم نمیآمد ولی

چیزی بود که باید میگفتم به تو
صدایش آمد که جانم،‌ بگو

خواستم که بگویم، صداها انگار غریبه شده باشند، رنگها هم،  گویی خواب را که میخواهی تعریف کنی،  میدانی بوده،  میدانی واقعی بوده همانقدر که خودت حقیقت هستی الآن اینجا.  ولی خوابت از دنیای دیگریست، انگار،  هرچه بگویی آن نمیشود که تو میدانی،  که تو میخواهی بگویی

ساعت ها میگذرند انگار
صدایم را میشنوم

آهان،  یادم آمد.  من باید گریه میکردم.  باید اینجا که اینطور تنگ به تو چسبیده ام گریه میکردم،‌ دلتنگم
صدایش آمد که جانم،  گریه کن

ماتم برده بود.  زیر لب گفتم ولی اشکهایم،  اشکهایم کجا هستند؟ 

بعد انگار که گم شده باشند،  دور اتاق را نگاه میکردم.  انگار زیر این بالش باشند،  پشت آن چراغ،  کنار آینه شاید

نبود، نیستند اینجا

پریشان بودم.  میدانم این همه روزها بدون گریه سر نمیشود،  تب هم که میکنم اینطور ترس برم میدارد.  میدانم این تبها را،  قبلا هم تب کرده ام
،

میترسم.  صدایش میکنم.  میچسبم بهش و بعدش کلافه میشوم.  اشکهایم کجا هستند؟‌ اینجا بودند همه.  اینجا. میان عطر سینه ات!‌ زیر نرمی گوشت، ولی کجا هستند حال؟‌ کجا رفته اند؟‌ روی کدام سینه آواره شده اند لابد؟‌ مستاصل میشوم.  اشکهایم را صدا میکنی؟‌ 

Sunday, January 29, 2012

باران های حیاط خلوت، ونکوور

مدتی است هوس سیگار دارم،  یک طور اعتیاد ذهنیست. دقیقا میدانم چه موقع میتواند خوب باشد، چهار سال که با آدم سیگاری باشی، هوسش درت رخنه میکند، انگار که از تمام سلول های پوستت جذب شده باشد، هرچه قدر هم که هیچ در این سالها سیگار نکشیده باشی، میدانی که زیر باران خوب است. میدانی در هوای خاکستری خنک، میچسبد.  میدانی تنت چه طور میتواند هوس دود کردن داشته باشد. میدانی،  میفهمی،  مثل تمام چیزهای دیگری که از کسی میفهمی

هر از گاهی،  هوس سیگار مثل دوره ی پریودت،  ده روزه،‌  میآید و میرود. میآید و میرود

ایندفعه مانده بودولی. آنقدر مانده بود که من دیگر داشتم فکر میکردم که بروم سیگار بخرم

میان همهمه ی صداهای روز و درهمِ تصاویر، یادم به بسته ی رنگارنگی از سیگارهای برگی افتاده بود که دخترک با وسواسی خاص،  در اولین روزهای این شهر داده بود دستم و گفته بود '' سیگارهایش پیشم مانده بود،  تو میکشی؟ '' و من بدون اینکه در نظر بگیرم که میکشم یا نه، صرفا سیگارهایش را مثل هر چیز دیگری که از او مانده بود، گرفته بودم. گذاشته بودم در یخچال،  بدون اینکه خیالم باشد اینها که دارم سیگار است. شاید همان که روزهاست هوسش را دارم،  گیریم یه کم سنگین تر. میگویند سنگین تر است

باران میبارد.  من تا به حال سیگار برگ نکشیدم. حتی نمیدانم از کدام سرش روشن میشود.  یکیشان را برمیدارم. میگوید '' برگ سنگین است '' ولی خیالم نیست. باران میبارد. دلم تنگ است و این حیاط خلوت پشت خانه بدجور زیباست در شبهای  بارانی 
باران میبارد. حیاط کوچک پشت خانه را،  دو خط دیوارک چوبی از خیابان جدا میکند.  پشت دیوارک دو درخت داریم.  بالاتر،  پروژکتور زرد رنگیست که نورش به درختهای جلوی خانه گویی زَر میبارد باران را
زر میبارد باران را
خیالم به قطره های بارانی میرود که مدام از جلوی چراغ میریزند.  صرفا میریزند.  انگار که رهاتر از اینها نباشد
میبارند
قطره ی بارانی باشی که سقوط کنی آزاد،  از جلوی نور چراغی زرد رنگ،  روی شاخه های لخت درختان جلوی خانه ای در زمستان
در ونکوور
پشت چراغ درختهای دیگریست.   شاخه هاشان در پس زمینه ی ابرهای طوسی رنگ،  رنگ تیز و واضح مشکی دارند
 دود سیگار را رها میکنی. بین قطره های طلایی رنگ روی شاخه ی درختان جلوی خانه.  خیالم به دود سیگار میرود.  دود سیگاری باشی که بالا میرود،  صرفا در تمام فضا رها میشود،  به تمامیت خواستش میرسد انگار
آزادیش را حسرت میکند برایت

دود درختان طلایی و درختان خیس سیاه رنگ را تار میکند،  تار میکند و رها میشود،  بالا میرود،  آنجا که باران میبارد

خیالم به سیگارها میرود،  باز به دخترک که داده بودشان دستم.  آن طور با وسواس

سیگار به نیمه رسیده است. تکیه میدهم به دیوارک چوبی.  سرم کم کم گیج میرود

خیالم به قطره های بارانی میرود که این طور رنگ زر میگیرند زیر نور چراغ و بر شاخه های لخت درخت برق میزنند
باز به دود سیگار که رها بالا میرود
باز به قطره های باران که صرفا میبارند
به سیگارها
به دخترک

دور میشوم
دور
انگار که دورتر از من کسی نباشد
در این نزدیکی


Thursday, January 19, 2012

کیکِ ماست

آمده پیشم زار میزند.  نه ایکه صدا کند،  ولی قیافه اش تمام به هم ریخته است.  موهای پریشانش دورش کلافه شده اند.  چشمهایش کم کمک پف کرده و قرمزند و هر از گاهی فین فینی میکند.  گاهی کلمه ای میگوید و باز صدایش در بغضش میشکند.  چند قطره ای اشک میریزد و آرام که گرفت شروع میکند باز.  نشسته پشت میز غذاخوری،  جلوی پرنده های زیر بشقابی.  من در آشپز خانه کیک درست میکنم بعدا بدهم با شیر بخورد،  کیک تازه پخته غصه ها  را هل میدهد جایی در معده که بعدا هضم شوند و دفع شوند.  میگذارم گریه هایش را بکند فعلا

دستور کیک ماست را در ذهنم مرور میکنم،  ماست را جوش شیرین هم میزنیم،  تخم مرغ و شکر و وانیل را با هم مخلوط میکنیم، با ماست مخلوط کرده و آرد را اضافه میکنیم. نیم نگاهی میاندازم به چهره اش باز که نرم نرم اشک میریزد

دلم هوس سیگار دارد باز. جا سیگاری ندارم در این خانه.  سیگارها را تمام در خیالم دود میکنم.  از آدمها میگوید.  از آدمش میگوید.  از اینکه دیگر هیچ چیز خوب نیست.  خم میشوم روی کابینت.  نگاهش میکنم.  نگاهش رو به پایین است.  میگویم سرت را بلند کن.  بلند میکند ولی همچنان نگاهش به پایین است.  میگویم به من نگاه کن.  نگاه میکند.  پشت بسته ی شکر و تخم مرغ و ظرف ماست و کاسه ی بزرگ فلزی،  با موهای به هم ریخته ام ایستاده ام.  باز چشمایش تر میشود.  سعی میکنم مهربان باشم.  میگویم '' مسأله اون نیست '' خستگی به نگاهش حمله میکند.  خسته ی این است که بشنود تقصیرها گردن خودش است.  ادامه میدهم '' مسأله تو هم نیستی '' صدایم مهربانتر از این حرفها میشود '' کوچولوی من،  شماها کی میخواین بفهمین که مسأله اصلا آدما نیستن؟ کی میخواین بفهمین که اصلا هیچی راجع به تو و اون اینجا نبوده؟  کی میخوای بفهمی که خوشگلی قضیه،  نه یه چیزی تو تو بوده نه هیچی تو اون.  شماها مثه دو تا رقاصین رو صحنه ،  همه رقص و دوس دارن. هیچکی خیالش به رقاصا نیست.   نهایت دوس داشته شدن رقاصا ها هم واسه اینه که بلدن برقصن. نهایت دوست داشتن توام اینه که میشد با طرف برقصی. تو دلت واسه رقص تنگ میشه، نه اون. رقصو دوس داری. عاشقانه میخوای،  میفهمی؟ من بهت میگم که نبودن هر کدوم شما هیچی از هیچ رقصی تو دنیا کم نمیکنه. یا پاشو باهاش برقص،  یا اگه نمیتونی برو با یکی که باهاش میتونی برقصی،  تو این صحنه فقط اگه میتونی برقصی باید بمونی، واسه قدم زدن و دوییدن و اینا نیست


نطقم که تمام شد،  انگار از حال رفته باشد. باورش نمیشد که اینطور عزیزترین داشته هایش را از عزیز ترین خواسته هایش براش تفکیک میکنم . میدانم دیگر هیچ طوره نمیتواند خودش را قانع کند که دلش برای '' کسی ''  تنگ شده.  میدانم فهمیده که تنها هوای عاشقانه ها را دارد،  میدانم که دلش پرواز میخواهد و هیچ باور نمیدارد که هیچ پرنده ای هیچ موقع ماندنی باشد، میدانم که پرواز را میداند، رفتن پرنده را نیز



اشکهایم را پاک میکنم.  کیک درست شده. میلم به خوردنش نمیرود. میلم به سیگار هم نمیرود.  موهای پریشانم را جمع میکنم پشت سرم.  چشمهای ورم کرده و میسوزد.  سرم دارد میگیرد. میگرن است باز. تنهایم نمیگذارد، هیچ موقع مرا در بدترین شرایط تنها نمیگذارد. خنده ام میگیرد. به خودم،  به کیکم.  به پرنده های روی زیر بشقابی

عاشقانه ی بار اسپانیایی

داستانم را که در آن بار اسپانیایی برایش میگویم که در نظرش آمده ایم '' دیت'' د رنظرم آمده ایم یک گپ دوستانه،  با دقتی ساختگی نگاهم میکند.  دلم هوس سیگار دارد، که دود کنم دودش میان غریبی نگاهش و خودم حائل شود.  که کمی دورترش کند.  نگاهم میکند و میگوید '' خوب اینکه یه قصه ی عاشقانه است '' خنده ام میگیرد.  بله هست. در خیالم سیگارم را در جا سیگاری فشار میدهم و خاموش میکنم.  صرفا چون باید این لحظه این کار را بکنم.  خیالم که به دستهای خالیم رسید،  هوس سیگار دیگری میکنم.  برایم روشن میکند سیگار دیگر را. همچنان نگاهم میکند.  آخرش چیزی را که باید میگوید '' اینی که گفتی خوبتر از اونه که واقعی باشه '' نگا هش میکنم.   '' درسته،  منم همین طور فک میکنم.  یه جای داستان میلنگه،‌ نه؟ '' ایندفعه دود سیگار را میدهم به سمت دیوار. لبخندم میگیرد.  دقت که میکنم میبینم دود سیگار را دفعه پیش هم داده ام سمت دیوار. آدم دود سیگار را فوت نمیکند به صورت طرف،  لابد.  به خیالم گوشزد میکنم.

صدایش میآید '' من حسودیم شد ''  نرم میگم '' داستان حسادت برانگیزیه 
نمیدونم بهش چی بگم.  نمیدونم براش توضیح بدم؟  که یه روز پاشدم دیدم یه نمایشنامه عاشقانه بهم دادن؟  که من یه نگاه کردم و گفتم '' هی،  این خوبتر از اونیه که واقعی باشه، این قصه یه جاش میلنگه''  ؟
  که بعد من تمام جراتم و جمع کردم و رفتم روی صحنه؟ فقط چون تو اونجا بودی؟ که تو رو گذشته بودن اونجا، تو که نمیدونستی این فقط یه بازی دیگه است؟‌ که هی سعی کردم بهت بگم  هیچ قصه ای اینطوری نبوده؟ که هی سعی کردم برات قصه ها رو بگم تا ببینی؟‌ ولی تو حواست فقط به عاشقانه ها بود؟  حواست بود؟‌ تو موهای من و میدیدی.  که هر روز بلند تر میشدن.  صاف و بلند و مشکی.  تو هرروز موهای من و شونه میکردی و من هرروز بهت میگفتم که موهام مشکی نیستن و خرمایین،  ولی تو موی مشکی دوست داشتی.  تو عاشق من بودی و من نقش دختر مو مشکی رو داشتم توی نمایشنامه


تا حال سیگار دوم تموم شده.  من بهش میگم که دیرم شده و باید برم. اصرار میکنه.  ''بیا پیشم.''  آروم و محکم میگم که برام جالب نیست. اصرار میکنه '' به هر حال من دوسِت دارم

ایندفعه در خیالم نگاهش میکنم.  در خیالم نگاهش میکنم  و  آرام میگویم '' من دوست داشته شده ام.  بارها،  روزها.  بیشتر از اینها،  خیلی بیشتر از اینها

Tuesday, January 10, 2012

چای و شکر

آن شبها که کنارش بودم،  تنم را بغل میکرد،  گاهی سرم را فشار میداد روی سینه اش.  نوازشهایش را بعد دقیقه ها که گریه میکردم،‌ میفهمید داستان چیست.  بغل کردن هایش جور خاصی نمیشد هیچ موقع.  برای تاکید اینکه میداند داستان چیست،  عادت داشت نرم لباسم را صاف و درست کند.  بلوز را بیشتر روی شلوار بکشد، یقه را مرتب کند. نه اینکه لباسهایم را کنار زده بود،‌ نه.  فقط مرتب ترشان میکرد
  یک جور احترام بود که میگذاشت به تنت انگار
بعد خیلی عادی میپرسید چای میخوری؟  من چای نمیخورم.  ولی چای های خانه اش را همیشه میخوردم.  دمشان میکرد،‌ خیلی با احترام دمشان میکرد.  لیوان میریخت میداد دستت.  قند هم نداشت.  نهایت یک کاسه بود که توش شکر بود،‌ اگر قاشق تمیز بود شکر با چای میخوردی

گشنه هم اگر بودی نون و کره بود همیشه

قبلتر هایش خیلی ساده میگفت که همه نوازش میخواهند.  این را مثل چیزهای دیگری میگفت که آدمی محکوم ،بود به خواستنشان،  محکوم بود به داشتنشان،‌ میتوانست دوستی را از نوازش و نوازش را از عشق و عشق را از سکس جدا کند.  ولی سکس را از نوازش جدا نمیکرد.  عشق را هم از نوازش جدا نمیکرد
گاهی سر خنده و شوخی به من میگفت فقط به نظر آدم بِده ای میآی،  ما که چیزی ندیدیم

من سکوت میکردم
 
هیچ موقع هم نپرسید این اشکهایت سر چیست.  از آن آدمها بود که نمیپرسند.  لابد چیزی حدس میزنند،  لابد سر چیزیست دیگر،  چه فرقی دارد
هیچ موقع هم گمانش به این نرفت که شاید این سردی تنم برای این باشد که جدا از من و او و آن اتاق، تنم خیالش گرم به گرمای دیگریست، در دنیای دیگری سیر میکند، جدا از من.  شاید غیر ممکن میدانست  از این سردِ ساکتِ تن که‌ با نگاهی به تب بیفتد، به سر انگشتی به تاب بیایَد و نفسهایش نا هماهنگ شود    

شاید هم میدانست
اگر میدانست هم فرقی نداشت.  باز هم قصه ای بود مثل بقیه هزار قصه ای که من و خودش شنیده بودیم و تمامش این میشد که  روزی به من بگوید تو هم رفتی.  تو هم به خاطره ها پیوستی دختر

Monday, January 09, 2012

پیاده روی دنیای کناری

گاهی یه چیزایی میشنوم،‌ یه طوری که انگاری یه کسی داشته میرفته جایی،  همینطوری گذری یه نگاه به من میندازه یه چی میگه و رد میشه.  صب بیدار شده بودم سرم و اینور اونور میکردم که یه طرفی خواب پیدا شه و از تو تخت در نیام.  فکام درد میکردن،‌ احتمالا باز همه ی شب تو خواب به هم فشار داده بودمشون. دردشون دیگه داشت به پشت سرم میرسید. مقصد بعدی گوشه ی سمت راست گردن بود،  اونجا که میشد میگرن. نزدیک این بود که چشمامم درد بگیرن انقد که سعی میکردم بسته باشن که یکی یه چیزی گفت،  انگار داشت یه جایی یه خبری رو تو یه صفحه ی روزنامه میخوند و رد میشد،‌ تو یه دنیای دیگه که تخت خواب من صرفا پیاده روش میشه،‌ گفت '' جفت پاهاش تو دستگاه پرس شدن ''، مثل یه دود اینو گفت و رفت. فک کنم تخت من شاید فقط اندازه نصف قدمش ازپیاده رو بود.  یکی توم با تعجب گفت '' یعنی دیگه نمیتونه راه بره! '' یکی دیگه گف '' تو میتونی راه بری '' توم داشت پر صدا میشد. اینطوری که میکنن دیگه آدم نمیتونه بخوابه.  شروع میکنن حرف زدن و اینا.  گفتم آره،  میتونم راه برم.  پاهامو یک کم تو تخت تکون دادم.  به دستگیره ی در اتاق خواب نگاه کردم که میشد بازش کنم،  به همه جاهایی فک کردم که میتونم با دو تا پاهام برم،  حس خوب حرکت کردن به این آسونی

هیچی. همین.  صبح اینطوری از تخت پاشدم

Thursday, January 05, 2012

بودن ها

آخرش یکسر نگاه که میشدم و تمام '' جانم '' ها را امتحان میکرد و من یکسر نگاه بود که جوابش میدادم، خنده اش میگرفت '' باز که ساکت شدی''.  بعد که میدید نگاههایم شوخی بردار نیست،  بدون شوخی نگاهم میکرد.  مهم این بود که نگاهش کنی.  چشمهایش را.  گاهی هم یک کم نگاهت را جابه جا اگر میکردی، به ابروها یا به لبهایش، یا از مردمک چشما به رقص مژه هایش،‌ برای این بود که برگردی در چشمهایش باز،  برگشتن چیز خوبیست،  آنقدر خوب است که آدمی گاهی برای داشتن لذتش از عزیزترینهایش فرار میکند،  فرار میکند که رفتنی باشد که برگشتنی داشته باشد،‌ میدانی؟‌ تو تا به حال از نگاهی در رفته ای، یک بار و چند بار و چندین بار؟  فقط برای اینکه بارها و بارها  به تمام چیزهایی که میخواهی برگشته باشی؟  تو هیچ موقع تا به حال برگشته ای؟ هیچ موقع رفته ای؟ تو اصلا هیچ موقع جایی بوده ای؟

صدایش میکردم.  صدایم نرم و آرام و بیحال بود و مدام صدایش میکردم.  باز هم تمام '' جانم '' ها را امتحان میکرد. زبانم نامش را نبض میزد انگار و گاهی پیچش دستهایش را دورم محکم میکرد و تمام بودن هایش را خرجم میکرد، '' آرام بگیر،  بخواب''.  تو تا به حال چند بار عزیزی را خوانده ای؟  چند بار فرصت این را داشته ای که صداشان کنی و جواب بدهند،  قبل از اینکه به تمام بی نهایت صدا کردن هایت سکوت کنند؟  قبل از اینکه رفته باشند،  بدون اینکه برگشتنی داشته باشند؟ تو اصلا تا به حال کسی را صدا زده ای که تمام لحظه هایت معطل جوابش شوند؟  که جواب بدهد؟ هزار بار باشد و جواب بدهد؟  که جواب ندهد؟  تا ابد جواب ندهد؟ تو میدانی؟




Wednesday, January 04, 2012

پرنده ها



اینطوری خیالمون راحته
صبا که خورده های نون صبونه میریزه رو میز
پرنده ها  میخورنش
برا جغده ام من سعی میکنم سر شام یه چی بریزه رو میز
نه که شبزیه،  صبا حال نداره غذا بخوره لابد

Sunday, January 01, 2012

سبکی تحمل نا پذیر هستی

قصه ها را که میگویی،  یک جایش دری باز میشود.  در خانه ای.  تو در را باز میکنی،  تو داخل ایستاده ای.  دنیا سنگین میشود،  انگار رویت آوار میشود.  یک هو اندازه ی جمع وزنت در تمام روزهای تمام ماههای سال گذشته،  سنگین میشوی.  چیزی تو را به داخل میکشد.  چیزی در را سنگین میکند،‌ باز نمیشود،  در را، دستگیره را،  چیزی خیابان های بیرون را سرد میکند، سردی ای که حتی کاپشن سوئدی ات هم  که همه میگفتند اینجا به کارت نمیآید گرمت نمیکند.  میدانی که گرمت نمیکند در آن خیابانها

چیزی تمام لذت تمام آهنگ های تمام پاب ها و کلاب ها و کافه ها را هورت میکشد،  سکوت میکند تمام صداها را. تمام مغازه ها را، لذت ساحل را به صفر میکشد،  موجهایش را میایستاند.  آن بیرون ساکت میشود.  بیرون آن در هیچ نمیدارد برایت.  میدانی داخل این در درد هست.  میدانی دردت میآید،  ولی همه میدانند که درد داشتن بهتر از هیچ نداشتن است . هیچ نداشتن،  سبکی تحمل ناپذیریست.  سبکی تحمل ناپذیر هستی،‌ که بیرون آن در آن خانه است،‌ در یکی جایی در تمام این قصه ها که تو در این لحظه به آن رسیده ای
 
در را میبندی.  آسان بسته میشود.  صدای محکمی میدهد،  دریست که تو را از خلا به تمام هستی جدا میکند.  نرم قدم بر میداری.  در اتاق را باز میکنی.  وارد اتاق میشوی.  خوابیده.  نرم و آرام خوابیده.  تیغ تیزی روی بازویت کشیده میشود.  درد است لابد.  محلش نمیکنی.  بعدا یک جایی برای این دردها گریه میکنی،  ولی اینجا نه.  در این لحظه ها نه.  نرم خم میشوی گونه اش را آرام با لبهایت لمس میکنی
 
صدای آهنگ کافه ها را میشنوی