Saturday, December 31, 2011

دلتنگی اقیانوسی

ساعت یک بعد از ظهر زنگ زده،  من هنوز تو تخت خوابم.  طفلک کلی هم معذرت خواهی میکند.  تنها کسی است اینجا که به من زنگ بزند و فارسی نداند. همچین حرف میزند که چشمهای آبیش مدام جلوی چشمت بزرگ و کوچک میشود،  باز میشود  بسته میشود و دریا میشود و چشم میشود و آخرش میشود صدایی که وقتی عکسهایش را میدیدی در گوشت میآمد '' تا حالا چشم اینطوری دیده بودی؟ '' آره.  ولی بعدا میفهمی که نه.  که چشمهای این دختر خیلی خاص بوده اند. اینطور که آبیشان مدام میچرخید و آسمان میشد و دریا میشد و آسمان میشد و دریا میشد و بزرگ میشد و کوچک میشد

نرم حرف میزند.  شب سال نو کجا میروی؟‌ خوشی؟  شهر را دوست داری؟  و تو نمیدانی سوآل ها را خودش میپرسد از خودش یا بهش سپرده اند که ازت بپرسد.  که مراقبت باشد.  مراقب دلتنگی ات.  از آن آدمها بود که مراقب دلتنگیهایت باشند

در تمام حرفهاشی غمی است.  دلتنگی ای.  یک طور دلتنگی ای که نمیدانی برای خودت بهت زنگ زده یا برای اینکه لحن حرف زدنت گاهی شبیه کسی میشود.  تن صدایت.  عبارت هایت.  حتی سکوت بین کلماتت.  این میشود آهنگ صدا، نه؟  یا برای اینکه بهش گفته اند که مواظبت باشد
آخرش میگوید.  از دریا میگوید.  نه خوب،  بی انصافیست.  از اقیانوس میگوید.  میگوید صبح که اقیانوس را دیده یادش کرده.  میگوید که برایش عکس اقیانوس فرستاده.  بعد خیلی ساده حساب میکند.  اینجا صدایش میشود صدای مسافر کوچولو.  میگوید آخر ما اینجا اقیانوس داریم.  اقیانوس میبینیم.  ولی او که رفته آنجا،  آنجا که دریا ندارد،  آنجا که ساحل ندارد.  میگوید برایش عکس فرستادم از اقیانوس.  احساس کردم شاید امروز دلش اقیانوس بخواهد،  عکسش را ببیند و شاد شود

صدای خودت را میشنوی،  نرم میگویی که خیلی خوب است.  ادامه میدهی که این صرفا خیلی خوب است که یکی یک جای دنیا بیدار شود به فکر دلتنگی اقیانوسی تو بیفتد و برایت عکس اقیانوس بفرستد.  اشکهایت دانه دانه میچکد روی بالش.  نرم نرم.  صرفا زیر لب میگویی این خیلی خوب است


Thursday, December 29, 2011

رهایی

پنجره ی باز برجهای بلند
رقص هوس انگیز پرده ها در رهایی باد

کوچکی تمام دردها
از پشت بام خانه ی پدری در تهران

آزادی افق بی انتهای دریا
آرامش آبی
دعوت نرم ریز ریز موجها بر روی پا

خنکای نرم تیزی تیغ
آرامِ نبض رگها

آّه

هوس انگیز رهایی


روسپیگری اجباری

روسپیگری اجباری

اجبار تَن
مجبور تَن؟ 
سکوت تنهاییِ سکس

 لذت تن؟
شکنجه ی روح

سکوت صداهای فیلم پورن
لذت تن
شکنجه ی روح
روسپیگری اجباری؟

سکوت تنهایی لحظه های زندگی
تنهایی
تنهایی
روسپیگری اجباری

Friday, December 23, 2011

آغوش های منفرد

 
مقادیری گریه داریم

دستها را میکشیم به جلو
عیان خالیشان بر تلخی لحظه ها
آغاز زایش آغوشهای منفرد است 

دستها را تاب میدهیم دور خودمان
گردنمان را میچرخانیم به راست
نرم
آنچنان که عشاق در گوش هم
در گوش راست 
زمزمه میکنیم ''  میدانم

و بعد دستهای تاب خورده را تنگ میکنیم 
محکم
دور خودمان
در آغوشهای منفرد
تا ابد گریه میکنیم

Tuesday, December 13, 2011

Floating.

It might be just the fatigue,

He talks to me, it's not his voice but some other's, then I ask myself why am I talking to this voice on this subject,
I can not figure out the characters, I mix up the touch of soft kisses and finger tips, I am making love to him breathing through someone else's skin, watched by some other. I mix up the way they all called me, honey, dear, sunshine, lady, and, my name.

I can not tell who was supposed to call, who didn't , who called, and also the pain, I can not tell who caused me the most, who caused me the worst, I can relate the pain to the people no more, some tore here, some tore there, some stayed forever, but who were they?

Then, the places; looks like the time is just faster, leaving me behind, the lady asked "and to where is your final flight?", and I just could not reply, was it Frankfurt the transit or Amsterdam, I don't know the country no long', it was just his eyes, his voice, his arms,

"This too shall pass", they all say, "To what another pain?" I cerebrate.

Wednesday, December 07, 2011

راهروها

زیر بلوکهای مجتمع دانشجویی که من ساکن آن نبودم،  یک راهرو بود.  به تمام بلوک ها و اتاق های اجتماعی مختلف که زیر بلوک ها بودند راه داشت.  به استخر،  اتاق موزیک،  اتاق بیلیارد،  سونا،  اتاق اجتماع،  اتاق خیاطی،  اتاقهای لباسشویی و از این دست.  همه اینها زیر زمین بودند ولی خوبی اش این بود که در شش ماه زمستان،  لازم نبود آدم برای رفتن به اتاقهای اجتماعی یا اتاق دوستانش روی زمین بیاید

باری،  راهروها به نسبت گرم بود. گرمتر بود از راهروهای طبقات بالایی. ولی برای من جای خوشآیندی نبود.  لوله های قطور آب و فاضلاب و کابلهای برق از این راهروها رد شده بود.  بعضی جاها سعی کرده بودند که دیوارها را رنگ کنند که کمی فضا خوشآیند تر باشد،  کف راهروها یک جنس کفپوش لاستیکی بود که رنگ روشن داشت و در سایر ساختمان ها در سوئد هم دیده میشود.  گاهی کف راهروها آب ریخته بود.  کلا میتوانست فضای ترسناکی باشد،  برای کسی که ترس از لوله های قطور ساخت بشری داشت

راهروها تابع معماری خاصی نبودند.  گاهی پله میخوردند،  گاهی پهن و گاهی باریک میشدند،  شیب دار میشدند و جا به جا همراه بلوک ها به اینطرف و آ ن طرف پیچ میخوردند.  درهایی هم وجود داشت که برای کارکنان بود و به اتاق های تاسیسات راه داشت

من بعد از چندین ماه رفت وآمد،  راه اتاق دوستانم در مجتمع را به استخر یاد گرفته بودم.  میتوانستم تنها بروم و بیایم،‌ هرچند بسیار ساده بود،‌ من در به خاطر سپردن مسیرها ذهن کندی دارم.  همیشه هم وقتی رد میشدم سرم را خم میکردم سمتی که لوله های قطور و کابل های برق را نبینم. از بعضی جاها هم با سرعت رد میشدم

یک بار داشتیم با هم میرفتیم استخر.  از اتاق این دوستم که میرفتی به استخر،  یک راهروی عجیبی وجود داشت میانه ی راه.  دری سفید بود که از راهروی دیوارهای رنگی با عرض مثلا یک مترو بیست سانتی متر،  باز میشد به فضایی راهرویی با عرض دومترو نیم.  نور زیاد میشد و دیوارها مطلق سفید بودند. مثل یک سالن  طویل بود.  هشت پله میرفتی پایین روی کفی آبی روشن.  حدود سی متری میرفتی و بعد باز هشت پله میرفتی بالا،  یک در سفید دیگر و از راهرو خارج میشدی

یه دفعه که به این راهرو رسیدیم خندید.  گفت اینجا دیگه عین زندگیه.  یه در اینورشه که انتخابی نداری و باید حتما بری توش.  یه درم اون تهه که میدونی ازش بیرون میری.  این وسط هم یه کسشریه که معلوم نیس چیه،  باید ازش بگذری


اینارو که میگف من همچنان با دقت سعی میکردم به سفف نگاه نکنم مبادا لوله های قطور و کابلها رو ببینم.  سرم و پایین انداخته بودم کمی هم با سرعت میرفتم که راهروئه زودتر تموم شه 

Friday, December 02, 2011

Blue


This, I call a bright day.
And the blue eye, I should take it with me.

Monday, November 28, 2011

Dildo Issue

- Phew, It's all because my period is getting late. I will be all fine the very first day of it and all the anxiety will go away. I was about to say "Thanks god I did not have sex recently, otherwise I would have been terribly paranoid with my pregnancy phobia"

- Hmm,,, didn't you use condom with your dildo? He said, in a very thoughtful way. 

Sunday, November 20, 2011

شب نشینی با مایکل

همه اش از اینجا شروع شد که اسکیت روی یخ را دوست داشت،  من دوست نداشتم
گشتم برایش یک اجرای خوب اسکیت روی یخ پیدا کنم از یک خانم خوب،  که شاد شود سر صبحی
رسیدم به یک اجرایی که خانمش خوب نبود، اجرایش هم چنگی به دل نمیزد،  ولی آهنگش خوب بود
دیدم خوب حالا آهنگ خوب هم بدهم برایش شاد میشود سر صبحی
بعد دیدم از موضوع دور شدیم،  اسکیت روی یخ و خانم خوب چی شد پس؟  بعد فک کردم اجرای خوب پیدا کنم از خانم ویولونیست خوب بعد دیدم که کاش این خانم خوب آن آهنگ خوب را اجرا میکرد،  بعد دیدم که آن آهنگ خوب اصلش خیلی خیلی خوبتر است 

به اینجایش که رسیده بودم بیدار بود دیگر
اول آهنگ را گوش دادیم.  بعد اصلش را.  بعد در همان اصلهایش ماندیم
دور هم یک ساعتی مایکل جکسون گوش دادیم
حسرت خوردیم که چرا ما الآن به کنسرت مایکل جکسون نمیتوانیم برویم و باید مثلا بلیط کنسرت راجر واترز را بگیریم که خدا قد سال دارد و اصلا مال نسل ما نبوده
احساس آوارگی کردیم
حس کردیم نسل بی اسطوره ای هستیم.  انگار همه کارهای دنیا در ده های هشتاد نود انجام شده و نسل ما فقط دارد استفاده اش را میکند
دانه دانه کلیپ های مایکل را میدیدم و رقص هایش و اینکه چه قدر این آدم خلاقیت داشته

،  باری، دور هم بودیم با مایکل و صفایی میکردیم
دیگر خیالمان به دختر ها ی اسکیت باز و ویولونیست هم نبود.  این مایکلکلا ارضامان میکرد انگار

رویم نمیشد بگویم از آهنگها و کلیپ های این نسل چی را بلدم.  یا خیلی عقب افتاده و پرت هستم یا واقعا حتی چیزی شبیه این اسطوره ها هم وجود ندارد دیگر. میترسم کهن هم تمام شود و من کنسرت هایش را نرفته باشم 

Tuesday, November 15, 2011

The attachment Story

Me sending email to a kind of weird kind of aggressive teacher :

First attemp: Dear Ana... I have this problem so far and here is the report, could you comment on it so I can proceed?
blah blah blah

M.

Attach the .pdf file and send it.

after 5min.
Second attemp: OH, I am really sorry dear Ana..., That was the wrong file, it had the solution incomplete, so this is the file. And I also have these questions... blah blah blah

M.

send the e-mail with no attachments.

Third attemp: 


attach the .tex file and send it.

Fourth attemp:

just click send with no attachment in an empty mail. 


Fifth attemp: almost crying Ana... I am so sorry,

attaching the actual .pdf file and send it.



I believe I might be a little tired. 

Monday, November 14, 2011

لیلیوم سفید

داستانشان یک تراژدی محض بود.  یک عاشقانه ی وحشتناک.  برای من از آن شبی شروع شد که با بغض پای تلفن گفت که بچه اش را میخواهد.  بعد پرسید '' این یعنی خیلی دوستش دارم،  نه؟ 

 گفتم آره.  این یعنی خیلی عاشق شدی

بعدترش دخترک شراب و شهر فلورانس شبی آمد دنبالم.  یادم است کلافه بودم آن شب.  دوست پسرم نمیدانم کجا رهایم کرده بود.  ولی برای دختر لیلیوم سفید خریده بودم.  من سالها قبل دیده بودمش،‌ خیلی سالها قبل. بچه بودم.  ولی میدانستم بوی لیلیوم سفید میدهد.  میدانستم لیلیوم سفید است.  برایش خریده بودم.  آن شب که رفته بودیم بیرون و از دلتنگی مان حرف میزدیم،  صندل سیاه پاشنه دار داشت و لاک قرمز. ناخن های دستش مانیکور ظریف بود.  یکی از زیباترین زنهایی بود که تا به حال دیده بودم.  بعدترها بهش گفتم که شبیه فلورانس است.  همانطور زنانه، همانطور برهنه لم داده روی زمین شراب و مست است.   از آن زنهایی بود که هیچموقع رو زمین بند نمیشوند
 
از آنشب لیلیوم سفید را از همه ی گل ها بیشتر دوس داشتم.  این را گلفروش سر خیابان هم فهمیده بود دیگر.  مادرم که میرفت برایم لیلیوم زرد بخرد با خنده میگفت ولی دختر خانم سفید را دوست دارند.  

میدانستم دارد میرود.  میرود که با هم باشند.  میرود پی عاشقانه هایش،  این هم بدجور عاشق بود،  بچه اش را میخواست این هم

قرار بود یک شب چهار تایی کنار آتیش شراب و پنیر آبی بخوریم.  به من میگف سیسی،  بعدترها که دلم برایش تنگتر میشد خواهرم را صدا میکردم سیسی.  بعدترها که دلش برایش تنگ میشد من را صدا میکرد سیسی،  درست مثل خودش

بعدترها قرار بود دردها و اشک های عاشقانه هاشان را یک سر بشنوم.  بعدترها قرار بود از دوست داشتن هاشان بگویند و از تنهایی هاشان و بعد بارها بگویند که بهشان نگویم و من نمیگفتم.  میدانستم نمیشود.  دختر را میشناختم. میدانستم که پریده.  میدانستم گریه هایش پی پریدنش است.  میدانستم برنمیگردد و تب هایش درد این است که میداند دیگر بر نمیگردد

بعدترها قرار بود جفتشان را داشته باشم که من را سیسی صدا میکردند.  جفتشان را که به سختی با هم نبودنشان را که خودشان با دقت انتخاب کرده بودند درد بکشند،  بارها گریه کنند و خوب شوند و باز هم درد بکشند. که دیگر نه همدیگر را میخواستند،  گریه ی این را میکردند که  دیگر چرا نمیشود که بچه ی کسی را بخواهند.  غریبی دلشان بود که عاشقانه اش معلوم نبود بین حرفهای کدام یکیشان و  داستان کدام شهر این دنیا گم شده بود،  معلوم نبود جایی در تهران مانده بود،  یا آن شهر کذایی در آلمان،  کانادا یا آمریکا

عاشقانه شان ماند تا من یک روز دلتنگی عاشقانه ام را قصه شان کنم و بنویسم،  پنیر آبی و شراب قرمز دوست بدارم و لیلیوم های سفید را.  تا من زنانگی ام شود لاک قرمز ناخنهای پا در صندل های پاشنه دار مشکی، یا کفشهای قرمز اناری

ـ  من عاشق کفشم، ولیقرمز گوجه ای به من نمیآید،  قرمز اناری چرا،  ولی گوجه ای نه
ـ  معلومه که قرمز گوجه ای بهت نمیآد،  آخه تو سیسی منی،  بهت فقط قرمز اناری میآد


آبی

حس جولی را دارم در آبی

همه اش از آن لحظه ای شروع میشود که پسرک گردنبند طلا را به جولی نشان میدهد.  میگوید که این از تصادف مانده.  جولی گردنبند را نگاه میکند،  آن حس تلخی که باعثش میشود که گردنبندی را که از همسرش داشته به پسرک برگرداند،  '' میتوانی نگهش داری

همین گردنبند گردن دختر موبور است.  دختر مو بور جوان حامله.  که فرزند شوهر جولی را دارد.  دختر شادی که که سهمش از زندگی عاشقانه های جولی است،  و از جولی این را میداند '' به من گفت تو قوی هستی و از همه حمایت میکنی،  به من گفت که حتی من هم میتوانم روی حمایتت حساب کنم

حس این لحظه های جولی را دارم

حس آن لحظه ای که صبح از تخت خواب اولویه بلند میشود،  از آن خانه ی غول آسا بیرون میرود و دستش را میکشد به دیوارهای سرد سنگی،  حس اینکه پشت دستش زخم میشود،  پاره میشود و خون میآید و کلافگی حس اینکه اولویه عاشقش است

کلافگی حس اینکه رو دست خورده است.  نه چون دخترک موبور بچه ی شوهرش را دارد که اصلا هنوز اینها را نمیداند،  هنوز فیلم به آنجایش نرسیده،  کلافگی اینکه اینطور ترکش کرده اند.  کلافگی اینکه اینطور حس میکردند میتواند بدون آنها ادامه دهد. کلافگی اینکه دارد ادامه میدهد. کلافگی اینکه نمرده، نمیمیرد

دنیایم آبی شده است.  من این فیلم را مدتها پیش دیده ام ولی دنیایم این روزها آبی شده است.  وارد اتاق میشوم و صدای جیرینگ جیرینگ تزئینات آبی میآید.  استخر میروم و نفسم را حبس میکنم.  صدای آب را گوش میدهم که با صداهای درهم و برهم زندگی قاتی میشود و آخرش موزیک آبی میشود.  تنها میشوم
تنها خانه میآیم،  تنها از خانه میروم.  دخترکان فاحشه ی همسایه گاهی زنگ در را میزنند،  از من ساعتها تشکر میکنند که حاضر نشده ام نامه ی شکایت اهالی ساختمان را امضا کنم که از این ساختمان بروند.  دخترکان همسایه دوستم دارند.  دخترکان همسایه من را مهربان میدانند،  گاهی از من کمک میخواهند و من تعجب میکنم که در این دنیا آدمهایی هستند که من تنها امید کمکشان هستم،

منی که برایم فرقی ندارد، که مدام در صدای آهنگ آبی غرق شده ام،  من که دنیایم این روزها تمام آبی شده است

منتظر پسرکم که بیاید زنجیر طلا را به من بدهد و من نرم بگویم '' نگهش دار برای خودت
و بعد ندانم که این را گفته ام چون دخترک مو بور عین همان گردنبند را از شوهرم دارد،  یا این را گفته ام چون از شوهرم عصبانی هستم که اینطور ترکم کرده.  عصبانی هستم که فکر کرده میتوانم.  عصبانی هستم که چون میتوانستم ترکم کرده و معشوقه اش را به من سپرده و من را به کی سپرده پس؟

یا چون صرفا دیگر مهم نیست. تنها صدای این آهنگ است در گوشم و این سمفونی که باید ساخته شود،  در این دنیایی که خیلی آبیست این روزها

 

Sunday, November 13, 2011

تِرِدمیل

گفت لاغر شدی. گفتم مقادیری غصه داریم، لقمه میکنیم لای اشکهامان گاز گاز میجویم و قورت میدهیم. گفتم که نگران نباشد، گرسنه نمیمانیم. لاغری هم مال مرده شور این تِرِدمیلهاست. انقدر که رویشان دنبال خوشیهامان دویده ایم.

Saturday, November 12, 2011

خواب

این یه خواب نبود،  واقعی بود

  میگف این تیکه رو خودت باید بشینی. داشتیم برمیگشتیم خونه.  میگف میخوام یه چیزی رو نشون بدم بهت،  ولی خودت باید رانندگی کنی

یه جا راه منحرف میشد.  من میترسیدم برم توش.  جاده رو نو ساخته بودن و حتی سیاهی آسفالت نوش تو شب معلوم بود. چراغ هم نداشت. گفت برو توش از یه کم جلوترش شروع میشه.  نمیدونستم چی رو ممکنه بهم نشون بده،  ولی میدونستم که وقتی انقد مطمئنه که دوسش میدارم،  دارم میرم که خیلی خوشحال شم.  شایدم گریم میگرف از خوشحالی،  از اینکه اونهمه چیز خوب تو یه لحظه جا نمیشد و اینا
رفتم تو راه.  یادمه یه طورایی بالا میرف راهه.  خواب نبود،  من مطمئنم که ما اونجا بودیم.  یه هو تمام دور راه رو زمین نقطه نقطه چراغای آبی شد.  کناره ی جاده، و خط وسطش چراغای سبز شد.  هیچی دیگه جلو مون نبود غیر رد نورهای سبز و آبی رو زمین.  راه به بالا میرفت. میخندیدم،  باورم نمیشد.  خوشحال شده بودم،  خیلی.  اون چراغا صرفا شادم کرده بودن

خندید.  گفت اینجا انقد واسه تو خوبه که آدم میتونه آخر این راهه ازت خواستگاری کنه و مطمئن باشه که نه نمیگی

میدونستم/ میدونستیم؟  نه آخر اون راه نه آخر هیچ راه دیگه ای ازم خواستگاری نمیکرد.  هیچی قرار نبود بشه.  هیچی هم نشد. این فقط  یه چیز رویایی بود که خواب نبود، ولی همه میدونن که فقط چیزهایی رویایی این زندگی که خواب نیستن  باعث میشن این دنیا ارزش موندن و داشته باشه

دِد لاین ها

میگفتم که دیشب خواب بد دیدم حالم بد شد.  پرسیدن مثلا خواب چی.  گفتم نمیدونم،  اصلا مثل خواب بدهای همیشگیم نبود.  من خواب های خیلی ترسناکم معمولا اینه که ددلاین و از دست میدم و استادم شاکی میشه و این چیزا

همشون زدن زیر خنده.  بعضیهاشونم گفتن که برام متاسفن که من زندگی خیلی پوچی دارم که نگرانیهام در این حده

احساس کردم باید چیزی بگم.  بلند شدم و گفتم من آدمیم که بزرگترین کابوسهام راجع به اینه که تو درسام خوب نباشم.  من آدمیم که زندگیم انقد پوچه

احساس سبکی کردم

شبترش که اومدم خونه،  یادم به خوابهای سالهای قبلم افتاد.  به خوابهای قبل از اومدنم،  که خواب میدیدم که خونه رو عوض کرده بودیم  و رفته بودیم جایی که به طرز هولناکی گنده بود.  یه خونه ی نوی هولناک گنده که همه چی توش به طرز هولناکی خوب بود.  همه چی عالی بود.  همه چی به طرز رعب آوری بهترین مدلش بود. میدونین،  اون بهترین حالتی که انقد همه چی خوبه که میدونین که توش یه جای کار حتما میلنگه. رفته بودم تو اتاق جدیدم که  وسایلاش مطابق سلیقم چیده شده بود.  میدونین؟‌ حتی اتاقه هم به طرز هولناکی خوب بود.  بعد کم کم چشمم به تخته وایت برد بزرگی افتاد که رو دیوار بود.  چهار تای تخته وایت برد خودم بود.  یه هو ترس برم داشت.  داد زدم این چرا دورش زرد نیست؟!‌ تخته وایت بردم دورش زرد بود. خودم رنگ کرده بودمش.  صدام خفه شد.  چشمم تازه متوجه دیوارای اتاق جدیدم شد که به طرز هولناکی سفید بود.  دیوارای اتاق من زرد بود.  زرد شاد.  خیلی شاد.  خودم انتخاب کرده بودمش
بیدار که شده بودم گریه کرده بودم.  نمیخواستم برم از ایران

قبلترش خوابهای هولناکم یه تعقیب و گریز بود.  همیشه از رفتنش میترسیدم. از کم محلیش.  از نبودنش.  تو یه کاخ بزرگ میدوییدم دنبالش و من همیشه پشتش بودم و همیشه جلوشو نگاه میکرد.  میدونس پشتشم.  میدونس میخوام پیشش باشم.  میدونس میخوام برگرده نگاهم کنه یا حداقل آرومتر راه بره.  یه طوری که بتونم دستاشو بگیرم.  ولی میرفت.  قدم قدم کاخ بزرگ زندگیشو طی میکرد که همه دیواراش لحظه هاییش بود که من توشون نبودم.  که توشون به من نگاه نمیکرد.  که داشت میرفت.  داشت میرفت . خسته میشدم من.  از نفس میافتادم.  دور تمام اون راهروهای تو درتو،  گاهی میخزیدم پشتش.  ولی هیچموقع بهش نمیرسیدم.
داد میزدم. میشنید.  ولی برنمیگشت.  در نظرش باید یاد میگرفتم که داد نزنم
من عاشقش بودم.  من همیشه دنبالش میرفتم


حالا اینجام.  تو این اتاق با دیوارای شیری.  با پرده های سبز صدری.  با گبه ی  کرم. وسایلای سفید و قهوه ای روشن. اینجا هیچیش شبیه اتاق سراسر رنگ من نیست
حالا اینجام.  تو خوابهام دیگه اون کاخ گنده نیست.  من دنبال کسی نیستم.  کسی اگه هست،  اگه باشه،  کنارمه،  همینجا.  کنارش راه میرم

  ددلاین ها؟  درسها؟  شاید آدم باید انتخاب کنه که از چیا بترسه.  که تو کابوسش چیارو ببینه.  اگه نمیدونین من بهتون میگم که کابوس از دست دادن ددلاین ها خیلی بهتر از کابوسای دیگه است. من کابوسهای دیگه هم دیدم.  دو تا جور دیگش و دیشب دیدم. کابوسهای ددلاین ها  و درسها خیلی بهترن،  حتی اگه بدو ان دنبالت،  حتی اگه همه ی استادات سرت شاکی باشن.  حتی اگه چالمرز بگه که دیگه حق نداری بری توش.  همه اینا، خیلی کمتر بدن از بقیه کابوسها

Thursday, November 10, 2011

تا ساحل هست، تا قصه هست

شاکی بودم از خودم،  از اینکه خوب نبودم و این حرفها.  از اینکه کوتاه اومده بودم و مواظب نبودم و این حرفها. از اینکه به موقع شاکی نشده بودم،  از اینکه ترسیده بودم و محافظه کارانه رفتار کرده بودم. از این چیزایی که گاهی پیش میآد گاهی،  از اون روزایی که تو فقط فک میکنی کاش خوب شن ولی هرچی بیشتر میگذره بیشتر باورت میشه که بهتره زودتر از تخت بیای بیرون و این وضع به هم ریخته رو درس کنی که اوضاع به همون بدیه که تو دلت نمیخواد باور کنی ... شاکی بودم از خودم

نشسته بودم جلوش غر میزدم.  خودزنی میکردم و میدونستم که صرفا داره تماشام میکنه که میدونس که اشتباه کردم
وسط غر زدن ها و کلافگی هام و بعضا اشکام، بهش گفتم  یه روزی،  یه جایی،‌ سرم و میذارم رو پات برام قصه بخون

وسط بغل کردن هاش و قیافه های '' آره اشتباه کردی ولی پیش میآد '' هاش،  یه هو احساس کردم اگه یه روزی باشه که سرتو بذاری رو پاش و برات قصه بخونه،  هنوز اوضاع به اون بدی نیست
منظورمه، یه هو حس میکنی که اگه کسی باشه که یه روزی سرتو بذاری رو پاش و برات قصه بخونه،  اگه این صحنه قابل تصور باشه،  هیچی دنیا هنوز به اون بدی نیس

Tuesday, November 08, 2011

شازده کوچولو

بهش گفتم '' هِی،  بیا شازده کوچولو رو بازی کنیم
یه طوری که انگار بقیه دنیا آدم بزرگان و ما تو کویریم
تو بشو خلبان،  من میشم شازده
تو بشو شازده،  من میشم گل رزش
تو بشو روباه،‌ من میشم شازده
تو بشو مار،  من بِشم شازده
برم پیش اخترکم
.
.
.

Saturday, November 05, 2011

تو

به من گفتی تا که دل دریا کن
بند گیسو وا کن
سایه ها رویا با بوی گلها

که بوی گل ناله ی مرغ شب
  تشنگی ها بر لب
پنجه ها در گیسو
عطر شب ها

بزن غلطی اطلسی ها را
برگ افرا در باغ رویاها
  بلبلی میخواند
سایه ای میماند
مست و تنها

نگاه تو
شکوه ی آه تو
حرم دستان تو
گرمی جان تو 
با نفسها
به من گفتی تا که دل دریا کن
بند گیسو وا کن
ابر باران زا  شب 
بوی دریا

به ساحل ها
موج بیتابی را 
در قدم ها ی تو در مثال رویا
گردش ماهی ها
بوسه ی ماه


به من گفتی

Friday, October 28, 2011

لاکشری، تا رویا هست و تو که همه میدانند مرا دوست داری، تا آخر دوست داشتن

هنوزم لاکشری
کُهِنه
تو روز بارونی پاییزی
تو اتاق
با پنجره های باز
و ابسلوت گلابی
که از بطری سر بکشی
داغ

که خیال من و میرقصونه تا آخر دوست داشتن - خدای من این کجا میتونه باشه؟

 رویا هنوز
دختریه که میآد تو این صحنه
لباساشو در میآره دونه دونه
صدای نرم خش خش لباساش که در میآره
برهنه میشه
بی هوا
بدون آرایش
 میخوابه روی تخت
و تو سیگار میکشی و تماشا میکنی
و تو،  تو که همه میدانند مرا دوست داری،  که داری

Thursday, October 27, 2011

دید بیزنسی

من فهمیدم کلا آدم باید بچه ها و حیوانات را دوست بدارد
خیلی زیاد
اصلا هم جنس و نوع و رنگشان فرقی ندارد

برای تمام بقیه دنیا یک دید بیزنسی کفایت میکند
در مواقع مقتضی یک کم لاکشری عاشقانه میتوانید داشته باشید
مثل طعم خوش قهوه ی دم آمده که میپیچد در آشپزخانه صبح روزهای زمستان
حس خوب گرمی دارد یکی دو ساعتی
در همین حد
بقیه اش بیزنس است
باید ببینید چی بیشتر صرف میکند

Tuesday, October 25, 2011

سطح صفر

دیگر حوصله عاشقانه های چهار متر بالاترها را ندارم
کسی آن بالاها نمیآید

اینجا همه چسبیده اند به زمین
ارتفاع صفر



یاد ''خداحافظ گری کوپر'' که هرچه پایینتر از دو هزارمترش میشد سطح صفر،‌ سطح گه

Sunday, October 23, 2011

کلافگی

نه اینکه کلافه باشد به واقع

نه اینکه چیز بدی شده باشد
یا که باز هم زندگی بی معنا شده باشد
نه اینکه شادیش مرده باشد

بازی اش میگیرد گاهی دخترک
گاهی وقتا صرفا ادای کلافگی در میآورد
بی هیچ دلیلی
شبها نمیخوابد و روزها غذا نمیخورد

که خسته ام کند
که ورش دارم بیاورم

در خانه ات
بیندازمش بین دستهایت

بگویم '' بیا،  بگیرش،  من نمیتوانم دیگر
 تو خوابش کن

وتو خوابش کنی

که تو خوابش کنی

انقلاب لیبی

من فهمیدم هیچ انقلابی هیچ بدهی ای بهکسایی که براش شهید شدن نداره

سخنم با اوناییه که میخوان شهید شن.  کسی براش مهم نیست راه شما چیه.  کسی واقعا اهمیت نمیده که شما چی میخواستین. اونایی که زنده موندن دنبال چیزایی میرن که خودشون میخوان،  همونطور که شما دنبال چیزایی بودین که خودتون خواستین
من نمیگم نرین شهید شین.  من میگم فقط بدونین برای چی دارین میرین یا با این شهادتتون حداکثر زور دارین چی رو به باقی مونده ها بگین یا ازشون بخواین یا تو این دنیا عوض کنین. نهایت حقیقی که میمونه، اینه که شما درواقع فقط برای این دارین میرین که دیگه نمیتونین وضع موجود رو تحمل کنین، انقد نمیتونین تحمل کنین که حاضرین برا تغییرش کشته شین. حتی بهتره قبلش اینو یه جا بنویسین،  وگرنه ممکنه هر دلیلی رو بهتون ببندن.  اینم خیلی مسخره اس که یکی از این دنیا بره بیرون به بقیه بگه که آرمان هاشو دنبال کنن،  یعنی اگه بخواد و بگه هم نه انصافه نه عملی. هرکی آرمان خودشو داره و دنبال همون میره. ممکنه آرمان خیلیا که موندن شبیه شما باشه،  مکنم هس که نباشه

میتونین برای باقی مونده ها آرزوی شادی و سلامت کنین و بگین (‌در حد نصیحت) برای تغییر دادن دنیایی که دوسش ندارن بجنگن،  تا حد مرگ بجنگن. ولی هیچموقع نمیتونین بشهون بگین آرمانهای شما رو نگه دارن 

از شهادت شما تنها حقیقتی که میمونه اینه که شما برای از بین بردن وضع موجود حاضر به کشته شدن بودین/ نبودین و اتفاقی کشته شدین




هر انسانی که  در راه آزادی از جونش میگذره، روح بزرگی داره، حالا میخواد آزادیِ خودش باشه یا کشورش یا بشریت،‌ زیاد فرقی نداره

روحتون شاد


اولین قانونی که بعد از آزادی لیبی اعلام شد که تغییر پیدا میکنه،  لغو قانون ممنوعیت چند همسری بود.  من دارم فکر میکنم چند نفر از کسایی که در این چند ماه برای این انقلاب شهید شدن،  این قانون دغدغشون بوده

Saturday, October 22, 2011

اسم درمانی

خوبه آدم کسایی رو داشته باشه که اسمش رو بلد باشن
هر چند وقت یه بار،  محکم و بلند صداش کنن،  اسمشو درست صدا کنن،‌ یه طوری که اون لحظه که صدا میشه تمام حقیقت زندگی آدمه شه

خونده بشه، خطاب بشه،  خواسته بشه ‌
اونطوری که از تمام سوراخای دور و بر زندگیش که تیکه تیکه هاش توش جا موندن بیرون کشیده بشه
بیاد اینجا

بیاد همین جا که ایستاده و گوشاش اسمشو شنیدن

بیاد رو پاهاش
بیاد تو این لحظش

آدما باید هر چند وقت یه بار صدا شن 
تا پیدا شن
تا از گم شدگیشون درآن

Friday, October 21, 2011

.

خودمو پیدا کرده بودم که بسته قرص ترامادول و که از دستشون کشیده بودم گرفته بودم جلوش شاکی سرش داد میزدم که '' این چیه؟‌ اینو برای چی بهت دادن؟  مگه دکتر اینو با نسخه بهت نداده؟ " ماتش برده بود، گف چرا.  گفتم داروی نسخه دار و داری میدی به بقیه بخورن؟‌ جرمه،  میدونی؟  حق نداری دارو بدی به بقیه.  داروهات مال خودته.  جمش کن. واسه من صحبت مرام و اینارم را ننداز،  هرکی بخواد میره دکتر براش تجویز میکنه،‌ فهمیدی؟‌ 

حالا دیگه همه ماتشون برده بود.  گفت خوب،‌ باشه.  قرصارو گذش تو جیبش
 
رفتم آشپزخونه شروع کردم ظرف شستن

آخر شب میگف که قرصاش دارن تموم میشن و باز باید بره دکتر.  میگف که میترسه که بره،  میترسید بستریش کنن باز

Wednesday, October 19, 2011

مادربزرگها

صحبت اینکه، من یه بار با دوست پسرم رفتم شمال، رفتیم یه سری خونه مامان بزرگم. این پسر هوس سبزی پلو ماهی شمالی کرد.  صحبت اینکه ما رفتیم بازار سبزی خریدیم.  این پسر، هیجان زده، نشست اندازه ده نفر سبزیِ سبزی پلو خورد کرد جلو مامان بزرگ ما. صحبت اینکه این مامان بزرگ ما که تاحالا ندیده بود هیچ کدوم از دوست پسرای هیچ کدوم از نوه هاش جلوش اینطور سبزی خورد کنن،  بدون اینکه در نظر بگیره که کلا اصلا هیچ کدوم از دوست پسرهای هیچ کدوم از نوه هاشو ندیده بود تاحالا چون شاید هیچ کدوم اندازه من چشم سفید نبودن،  یک دل نه صد دل عاشق سبزی خورد کردن دوس پسر ما شد،  که چه قد این پسر کاریه،  چه قد این پسر خانواده دوسته،  چه بر بازویی داری،  چه دست و پنجه ای داره

صحبت اینکه،‌ یک سال بعدش که پسر دایی ما با یکی از دوستای پسرش رفته بوده شمال خونه مامان بزرگ ما،  مادرجون بهشون گفتن که این دختر خیلی زبله، اومده بود اینجا یه دوست پسر داشت از من بهتر سبزی خورد میکرد 

صحبت اینکه این دوست پسر پسردایی ما،  برگشته به پسردایی ما گفته که خجالت بکش، یاد بگیر یه کم! پنج ساله دوس دختر داری،  یه بار ورداشتی بیاریش شمال خونه مامان بزرگت؟  دختر عمت ورمیداره دوس پسر ميآره اینجا


صحبت اینکه کلا مواظب مامان بزرگ ها باشید.  شیفته ی یک چیزهایی میشوند یک هو


Monday, October 17, 2011

چپ

یه نگا به پروفایلش کردم ازش پرسیدم اوین بودی؟

گف چپ باشی گذرت به اوینم میافته
 
سریع از دهنم در رف که من چپ نیستم ولی نمیدونم چرا بین چپا بُر میخورم هی
برگش مدل شوخی با ترکی گف که چپ و راس شخصیت آدم و نمیسازه آدم باید خودش انسان باشه


من مونده بودم چرا این جمله آخری رو با شوخی گفته

Saturday, October 15, 2011

یورتمه

خیالها
در جای خالیت
یورتمه میروند
سمهاشان که میکوبد
خون میکند
سنگفرش دلم را

تقسیم

اینهمه نمازها برای تو
ایمان از آن من

بالها برای تو
پروازها از آن من

پروازها برای تو
آسمان از آن من

آسمان برای تو
بادها از آن من

بادها برای تو
ابرها از آن من

ابرها برای تو
بوی باران از آن من

درخت ها مال تو
سیب ها برای من
سیب ها مال تو
سرخیشان از آن من

تمام دوست داشته هایم برای تو
رهایی نداشته هایم مال من
 
صبرها برای تو
صبرها برای تو
من به خدای نداشته ام دعا میکنم

Friday, October 14, 2011

اتاق امن ما

دخترکمان دیگر نمیرقصد
کز کرده گوشه ی اتاق
موهایش پریشان شده دورش
چشمهایش بدجوری خالیست
و مثل مرده ها هیچ نمیگوید
از دیشب برایش اسمش را تکرار کردم
برایش قصه هایش را خواندم
عکس ها را نشان دادم
هر از چندی سرش را بالا میکند
 لبخند کمرنگی میزند
و برمیگردد به مردگی خودش


از دخترک که غافل میشوم
حرفها در سرم صدا میکند
 میشوم یکسر حرف
جمله ها میآیند و میروند
مینویسم
من از دیشب
اندازه تمام چرکنویسهای تمام عاشقانه هایم نوشته ام

دلکم اینجا نیست ولی
محکومش کرده اند باز در این جمع
انداختندش در صندوقچه اش
صندوقچه را هزار بار مهروموم کردند
تا صدایش تا مدت ها خفه شود

آن بیرون کسی ایستاده
کسی ما را اینجا حبس کرده
همیشه این کار را میکند
حال دخترک که اینطور خراب میشود
من و نوشته هایم وحرفهایم را حبس میکند
دلکمان را محکوم میکند
میاندازدش در صندوقچه
لبخندی بر میدارد
میکشد روی لبهایم آن بیرون
پررنگ
پررنگ

کز کرده دخترکمان گوشه ی اتاق
مرده انگار
و من از دیشب
به اندازه تمام چرکنویس های تمام عاشقانه هایم در این اتاق نوشته ام

Thursday, October 13, 2011

احتیاط

به نظرم آدم ممکنه خیلی کلمه ها رو بشنوه
یا خیلی کلمه هارو استفاده کنه

ولی معنیشونو درک نکرده باشه
یا اون کلمه ها تو اون جاهایی که استفاده میشن،  معنیشون به تمام استفاده نشده باشه
یا به تمام نشون داده نشده باشه

احتیاط  کلمه ایه که من برای اولین بار امشب
معنیش رو به ''تمام'' فهمیدم

اخیرا چند تا آدم تو زندگیم
تو مکالماتشون با من
این کلمه رو استفاده کرده بودن
ولی من تو هیچ کدوم از این مکالمات 
معنی احتیاط رو انقدر دقیق نفهمیده بودم
که تو این مکالمه


ـ حالا بعد تمام این داستان ها،  تو داری به من اینو میگی؟
ـ شانتاژ نکن،  من فقط دارم بهت میگم که تو رو تو این مورد نمیشناسم. طبیعی هم هست.  من فقط دارم احتیاط میکنم




Tuesday, October 11, 2011

شب غریبان

اگه این فقط یه خوابه

تا ابد بذار بخوابم


Saturday, October 08, 2011

قبلتر ها و بعدتر ها و امروزهایش

 بعدترهایش
دلتنگیش به جان که رسیده بود،  دیدمش که، یکسر گریه شدم
حرفهایم گم شد و بود هنوز و من میرفتم هنوز
من میرفتم هنوز
میگفتم برایش یک روز
بعدترهایش یک روز میگفتم برایش مرسی برای تمام گریه ها و خنده ها و حرفها، که مهم نیست که گریه باشد یا خنده،‌ مهم این است که این اسیرهای گریه ها و خنده هایم را آزاد کند و باشد و ببیند و مهم نیست که دلتنگیش جان برساند به لب و مهم این است که بعدترهایی بود و دلتنگی هایی که یکسر گریه میشدند و میدانستی که بیاید
بودنهایش بود 
بعدترهایش،  آه
یک روز بعدترهایش تمام دوست داشتن هایم را هم میگفتم برایش



قبلترهایش
گریه هایم را صبر نمیکرد،‌ گریه هایم را بیتابی میکرد
اشکهایم را معذب میکرد،‌ خجالتم میداد
بعدترهایش اشکهای حبس شده ام را آزاد میکرد
نبود، نمیماند،  تلنگری به اشکهای معذبم میزد و میدانست که معذب هستند اگر باشد و تلنگری میزد در میرفت و میدانست که اگر میخواست میتوانسد باشد و معذب نباشند اگر میخواست و تلنگری میزد و درمیرفت و بعدترهایش میگفتم برایش که مرسی، که مهم نیست که باشد یا نباشد، مهم نیست که نبود و نمیماند و نمیخواست بماند و مهم این است که  اشکهای اسیر شده را  تلنگری بزند و آزاد کند که آدم نفسی بکشد
قبلترهایش روزها گفته بودم از دوست داشتن هایم و آه،
قبلترهایش



امروزهایش
دوستم داشت امروزها
 اشکهایم را دوست داشتن میکرد و دوست داشتن هایم را دوست داشتن و میکرد و دلتنگی هایم را دوست داشتن میکرد و دوستتر میداشتم و دوستترم میداشت و جانم
جانم را به دوست داشتن هایش حراج میکرد،  میخرید و میبرد و میباخت و از نو حراج میکرد و به نو میفروخت و باز خریدارش بود و دوستم داشت و اشکهایم را   
آه
 میفروخت گاهی اشکهایم را به تلنگری از قبلترهایش
گاهی  به دلتنگی های بعدترهایش
اشکهایم را میفروخت گاهی
میفروخت و کار نداشت به کارشان که جانم را خریدار بود  و اشکها را میشد فروخت گاهی به تلنگری از قبلتر هایش و دلتنگی ای از بعدترهایش


من ولی، امروزهایم،  اشکهایم
آه
امروزهایم

درخت

میگف من فهمیدم ماها باید زندگی کردن و از درخت یاد بگیریم

میگفت راس میگم،  جدی میگم

میگف ببین چه طوری هرسال پاییز و زمستون گند میزنه تو زندگیش،

اونوخ بهار که میشه از نو شکوفه میده،  انگار هیچی نشده

اصن خیالشی نیس که چه به درد نخوری بوده نصف سال

میگف حالا ما تا یه بار گند میزنیم واسه بقیه عمرمون هر سال افسرده ایم

میگف که آدم باید زندگی کردن و از درخت یاد بگیره

عاشق بود خیلی
خیلی

Wednesday, October 05, 2011

رامِ نگاه

هنرمند ماهری بود

و هم شیفته ی این بود که آخرش
اثرش را تماشا کند

اثرش
تن نیمه جان برهنه نیمه برهنه ی دخترک روی تخت خواب
که تمام هرچه ازش مانده و نمانده بود را
سکوت کرده بود، در خماری برق نگاهی ریخته بود

و
رامِ نگاهش

 که فردایش
و فردایش
نگاهش را
خلق شدن را 
از نو
از هنرمند تمنا میخواهدکرد
تا رامِ نگاهش

Wednesday, September 28, 2011

دُچار


فکر میکنم بشه گفت من در انتخاب کلمات و نگارش جملات دقت خاصی به خرج میدم
 من از مدتی پیش تصمیم گرفتم کلمه هایی رو استفاده کنم که مفاهیمشون برام دقیقا روشن هستن
مدتی بعد از این تصمیم،  اتفاق جالبی افتاد
من شروع به استفاده از کلمه هایی جدید کردم
کلمه هایی که سالهاست میدونمشون
ولی اصلا نمیدونستم  کی ممکنه استفاده شن

 انتخاب با وسواس ذهنم از کلمات
گاهی من و بیشتر از اونچه به صورت عادی 
به حال خودم آگاه میکنه
و باعث شگفتیِ من میشه

من اخیرا از کلمه های مهر،  امان،  آسمان، دچار و میل تقریبا زیاد استفاده میکردم

تکلیف این کلمات نسبتا روشن است
آدمی میداند که در یک حدی کجای کار است

ولی کلمه ای که  امروز من رو غافلگیر کرد
آرامِ جان'' بود

میبینید
  مثلادر این مورد
من خودم هم نمیدانستم که اِنقدر دُچار شده ام

Monday, September 26, 2011

مادیان ها

پهن میشوم خانه اش باز

جایم روی تخت است،  لپ تاپ را میگذارم روی پایم و کد میزنم. زندگیش را میکند. درست، فقط زندگیش را میکند. فیلم میبیند،  گاهی تار میزند و تمام اینها را در آن اتاق بیست و دو متری هیچ کار به من ندارد. بلند که میشوم لابد غذا درست کنم،  از پشت سرم که رد میشود دستهایش را دورم حلقه میکند،  به لبخند میگوید که همیشه دوست داشته وقتی زنش در آشپزخانه کار میکند دستهایش را از پشت دورش حلقه کند.  خاطر من به آشپزخانه ها میرود و کارم را ادامه میدهم

وسط روز میرویم استخر.  برای من در آن اتاق بیست و دو متری یک کشو گذاشته که توش لباس شنا نگه دارم. برای وقتهایی که میرویم وسط روز استخر 

گاهی ولو میشویم روی مبل بغل یکدیگر.  چنان به هم گره میخوریم که خودمان هم خودمان را پیدا نمیکنیم.  گاهی غذا میسوزد،  گاهی من گریه میکنم،  گاهی سیگار میکشد،  گاهی حرف میزند
گاهی حرف نمیزند


با هم حسرت دخترهای همسایه را میخوریم که روی تراس برهنه آفتاب میگیرند.  با هم برای تنهاشان نقشه میکشیم،‌  باهم تنهاشان را روغن میزنیم،‌ با هم به حسرتهامان میخندیم
شب که میشود فیلم میبیند.  تمام اتاق بیست و دو متری پر از فیلم میشود. من خسته ام.  من باید زود بخوابم

گلوله میشوم روی تخت نود سانتی متری،  بالش را میندازم کنار و تخت میخوابم

بعدترش، فیلم که تمام شد میآید کنارم.  یک طوری لابد جا میشود روی تخت.  بغلم میکند،  شاید هم نمیکند.  شاید هم فقط میخواهد یک طوری روی تخت یک نفره جا شود.  جا میشود

صبح که بلند میشویم دست و پاها را از هم تفکیک میکنیم،  هرکس تن خودش را برمیدارد و از تخت جدا میشود.  باز تخت میشود مال من،  کاناپه ی آلبالویی برای او.‌ تا شب کد باید بزنم

مینشیند روی کاناپه،  ساز میزند،  ناهار درست میکنیم،  وسط روز استخر میرویم،‌ حسرت دخترهای همسایه را میخوریم،‌ شب تنهامان تا صبح روی تخت لابد به هم گره میخورندو هرکس دست و پایی میگیرد و میخوابیم


بعدترهایش به من میگوید که مادیان ها را صرفا دوست دارد
که نگاهشان کند

 میگویم من روزهای سبک خالی پر از هیچ چیز را دوست میدارم
که نگاهشان کنم

و خیالم به مادیان های وحشی میرود
و آنهایی که رامشان میکنند
آه
آنهایی که رامشان میکنند

Wednesday, September 21, 2011

خاک

تا به حال روی خاک خوابیده ای؟
میتواند داغ و خشک باشد
یا خیس و خنک
هر جورکه بخواهی

نرم و آرام دراز میشوی روی خاک
ساکت است
سرت را که بگذاری رویش به وسعت تنت میشود
و دردهایت
و نفسهایت
بعد آسمان را برایت هدیه میکند
با چه سخاوتی

  مثل باد نیست که بیحیا باشد
لباست را کنار بزند
تنت را دست بکشد

کار به کارت ندارد
گریه که میکنی آرام
باز هم ساکت است
چیزی را به رخت نمیکشد

نرم نرم از اشکهایت تر میشود
میدانی؟‌ هرکسی اینطور اشکهایت را از خودش نمیکند
بعد بوی عطرش را لابه لای موهایت پریشان کند
 
بعد که بلند میشوی
نرم و آرام سر جایش میماند
 
هنوز ساکت است

خاطرش به رفتنت نیست
میداند برمیگردی
ساکت و آرام
مال خودش میشوی
یک روز
از خودش
آنطور که اشکهایت

Monday, September 19, 2011

دنیای واقعی

نکته ی اینکه میگم دلتنگتم این نیس که بگم باش
حتی اینم نیس که بگم چرا نیستی

فقط میخوام بدونی که یه طورایی، اینجا دنیاییه که اگه زندگی من دو هفته خالی از تو باشه
دلم برات تنگ میشه

من فقط میخوام تو این دنیا رو بهتر بشناسی
وقتی میگم دلم تنگ شده برات
دوسِت دارم، میدونی؟
برام مهمه که این دنیارو اونطور که هست بدونی

Friday, September 16, 2011

نور

 اینجا بودم
با چند جای دیگه
مثل اینا
تاریخ من و ازم دزدیدن
حالا من باید ذره ذره دنبالش کنم

میگن '' وای اگه دیوارهای اوین و قصر حرف بزنن
چی میگن؟
دلم گرفت
این قصه ها تمومی ندارن
یه هو احساس کردم تو یه جای تاریک دارم میچرخم
بین تمام سیاهی این قصه ها
دارم گیج میزنم
نور میخوام
بتابونم تو سیاهیشون
بلکه راه خروج این سیاهی رو ببینم
ازش در بیام


Thursday, September 15, 2011

بانو


اینها را خوب میدانند بانو
 
زنجیرت کردند
درد تنت را با زنجیر قسمت کنی
به زنجیرهاشان پناه ببری
چنگ بزنی
کاری کنی که زنجیرها
دردهایت را
جیرینگ جیرینگ قهقه بزند


تحقیر شدی بانو؟

خیالت نباشد

تو را به خاک زنجیر میکنند که شاید آسمانت را پایین کشند
از آسمان است که میهراسند پرنده
نمیدانند ولی
 آسمان را  گزندی از قهقه ی زنجیر نیست
که شوق پرواز در زخم بالهای زخم خورده ات
اسیر نمیشود

از آسمانت است که میهراسند پرنده
که تا آسمانی هست
پرنده را
پرنده ها را
شوق پرواز تمامی نیست

شعر

زنگ میزنم به مادرم
شعرها را برایش میخوانم
و میپرسم

چه میگویند این همه شعرها مادر؟

مادرم فارسی را میداند،  فارسی را دوست داشته،  خوانده،  حفظ کرده،  سالها درس داده
مادرم شعرها را میداند

با صلابتی که از کودکیِ پشت درهای کلاسهایش در صدایش به خاطر دارم
شعرها را برایم معنی میکند

صدایش صدای دبیری میشود 
    که از پس سالها
عشقبازی شعر با شاگردها
لابهلای گرد گچ و پیش روی تخته ها

شنیده میشود

تمام که میشود
نرم میپرسد شعر میخوانی؟

میگویم بله

میگوید
من دیگر اینها را گوش نمیدهم
آهنگهای خارجی گوش میدهم
آنها را که گوش میدهم آرام میشوم
میدانی؟

اینبار 
صدایش صدای مادری میشود
پشت خطهای تلفن
که بچه هایش را 
هر روز
حداقل سه بار
در سه جای دنیا دلتنگی میکند
  
که دیگر نه شعرهای خودش
نه عاشقانه های خودش
که تنها هوای شعرهای دنیاهای دلتنگی هایش
آرامش میکند
 
دلش میخواهد این هواها را نفس بکشد
 میدانید؟



 
 

Wednesday, September 14, 2011

خیال

خیال من به ناشدنی ها نیست

کجا ماهی خیال آسمان دارد؟


خیال من به حسرت بالهاییست

که اگر
اگر فردا به عزای پروازهای نکرده شان بمانند؟



Sunday, September 11, 2011

سُس هات چیلی

خوشی زندگی

گاهی اینه که 

یه شب با یه دوستی پیتزا درس کنی

و بعد از قصه هات بپرسه

و بعد تو قصه های باور نکردنیتو 

رو میز غذاخوری

با آدمایی که میرن تو قالب زیتون و کاسه و بشقاب و شمعدون و لیوانا

و آخریشونم با بطریِ سُس هات چیلی 

با این عبارت که 

Come on, I bet he is at least as hot as this sauce,

براش تعریف/بازی کنی

و کر کر بخندی از نگاهای متعجبش
و تازه بفهمی که قصت اصلا معمولی نیست
و اینا چیزایی نیس که هرروز واسه یکی بشه
 
و آخرش
جدی نگات کنه

و بگه به نظر خوشحال میآی

و منظورش این باشه که

با این قصه ها
قطعا باید خوشحال باشی
خیلی خوشحال


Wednesday, September 07, 2011

بال

گفت بغل میخوای؟

نه اگه ازش زنده در بیام

گفت کاری هس من بکنم؟

نه،  نه اگه نمیتونی آزادم کنی

میدونستم لبخند میزنه. صورتش باز میشه.  گفت تو آزادی.  اون یکی بالتم بهت میدم

بعد یک ماه

مثل دیوونه ها زدم زیر گریه

حراج


جنده شدم آخر

جانم را میخواهم بفروشم، به بغل هاتان
یکی بیشتر نیست

آهای

آدمها

خریدارید؟

Monday, September 05, 2011

جرعه

به فریادم رس ای پیر خرابات
به یک جرعه جوانم کن که پیرم،

به فریادم
به فریادم
به فریادم
به فریادم رس ای پیر خرابات

به یک
به دو
به سه
به صد جرعه

به صد جرعه
خمارم کن

خمارم کن
که میخواهم

 میخواهم

بمیرم

دَرد

من میگرن دارم

درد پریود نمیدارم زیاد

ولی سر جمع،  درد میگرن و پریودم،  میگن آستانه ی دردم رو بالا میبره
میگرن باعث میشه صبر اسطوره ای درمورد درد پیدا کنی
مخصوصا وقتی به اونجاش میرسه که مسکن دیگه کار نمیکنه

یعنی من دیرتر از آدمی که میگرن نداره و پریود نمیشه یا درد مشابهی نداره دردم میآد

مادر و خواهر من نسبت به داروی بیحسی دندون پزشکی حساسن
یعنی بیحس نمیشن
به جاش تپش قلب میگیرن
خواهرم یه بار تو دندون پزشکی از حال رفت
و بعضی بقیه وقتها هم درد میداشت

من تصوری از درد دندون پزشکی نداشتم

به نظرم همه ی دردها رو میشد تحمل کرد، 
تموم میشه آخرش دیگه. مگه چه قدر طول میکشه؟  یه رب؟ نیم ساعت؟

اینو از دندون پزشکم پرسیدم،  وقتی برای اولین بار دندونم بیحس نمیشد و درد داشتم

گفت ده دقیقه،  سریع تمومش میکنم

دستام میلرزید،  تپش قلب داشتم،  

نمیتونستم،  پنج دقیقه هم نمیتونستم

دوست داشتم بیهوشم کنن و دندونام و تراش بدن

درد دندون پزشکی درد نیست
یه جور حسه
هیچ شبیه درد پریود و میگرنم نبود
حسیه که میشه همیشه شبیه سازیش کرد و ازش درد کشید و از دردش هیچ کم نشه
ترس بی انتهاییه، 
ترس بی انتهایی از باور اینکه این درد فراموش نمیشه

 صحبت گذشتن یک ربع و یک ساعت  و یک روز و یک ماه دردناک نیست
 ،  دردهایی هستن که درد نیستن
وجود لحظه ای هستن که نمیخوای توش وجود داشته باشی/داشته بوده باشی
لحظه هایی که نمیخوای وجودشون رو باور کنی
دلت میخواد پاکشون کنی
  یا اون لحظه ها تو  دنیا نباشن،  هیچ کجای دنیا نباشن

حالا من برمیگردم مثل یک معلم سر کلاس
که میخواد تابع پیچیده ای روتعریف کنه،
شما رو نگاه میکنم
و میگم
تا اینجا من و دنبال کردین؟
حالا
دَرد اینه که این لحظه ها هستن
نمیتونی پاکشون کنی





Saturday, September 03, 2011

شماها

چی میگین شماها
من اصلا هیچ موقع نخواستم که کسی آزادم بذاره

من فقط میخواستم خودم انتخاب کنم که کی اسیرم کنه



شیرینی بادومی


بَهَ!  تو چه ساده ای بچه

اینهمه گشتی  یکی رو پیدا کنی که دردت نیاره؟

تو دیگه کی هستی
با هرکی باشه درد داره
قضیه فقط اینه که میتونی انتخاب کنی کی دردت بیاره

غصه نخور حالا
شیرینی بادومی میخوری؟

توپ تنیس و گوشت خوک

گاهی آدما از چیزایی که من نمیدونم تعجب میکنن
گاهی از اینکه حرفهاشونو باور میکنم که منظورشون نبوده باور کنم تعجب میکنن

کریس همسر ایرانی داشته.  اینطور بوده که اینها گوشت خوک در سبد خریدشون نبوده.  و عادت به خوردنش نداشتن.  اینطور بوده که هر جا میرفتن همه فک میکردن که چون شوهر کریس ایرانیه و مسلمون اینا گوشت خوک نمیخرن،  یا به طور معمول تو غذاهاشون استفاده نمیکنن.
نه،  اینطور نبوده.  شوهر کریس اصلا مسلمون نیست.  یا فقط اسما مسلمونه.  همه جور شراب و نوشیدنی الکل دار هم میخوره.  شوهر کریس گوشت خوک هم میخوره.  قضیه فقط این بوده که کریس به گوشت خوک یه جور حساسیت داره.  از بچگیش فهمیده که نمیتونه بخوره.  کریس الآن هم خوک نمیخوره


وقتیک ه کاپشن زمستونی سوئدی مو نشون کریس دادم و ازش پرسیدم که میشه اینو تو ماشین لباسشویی معمولی شست یا نه،  فقط یه نگاه کوچیک کردو گفت که مشکلی نداره،  ولی قضیه اینه که اون توپ تنیس نداره.  من داشتم فک میکردم که آیا توپ همون توپه و تنیس همون تنیس،  و آیا کلمه ی توپ تنیس میشه همون توپ قطر ۵-۶ سانتی متری سبز روشنی که باهاش تنیس بازی میکنن یا نه.  و بعد به کریس گفتم که منظورشو نفهمیدم.  گفت که توپ تنیس لازمه و اون نداره،  واسه همین نمیتونه کاپشنم و بشوره.  من با اینکه از جواب منفی این جمله مطمئن بودم ازش مستاصل پرسیدم که آیا داره من و دست میندازه؟ 
کریس برچسب راهنمای کاپشن رو نشونم داد که روش نوشته بود :  با توپ تنیس شسته شود
 
منظورمه،  چیزایی که انقد به نظر ما بدیهین ممکنه کاملا جور دیگه باشن
و اینجا ملت کاپشناشونو قطعا با توپ تنیس میشورن

از کجا معلوم دلیل خیلی چیزای واقعا دیگه چیه
از کجا معلوم مردم خیلی جاهای دیگه چه کارایی رو واقعا میکنن
 
 

Thursday, September 01, 2011

کاندوم تاریخ گذشته

میبینه حال ندارم،‌ میگه چته؟

میگم نمیدونم

میگه حامله شدی؟

میام بگم نه من همیشه کاندوم استفاده میکنم،  هنوز نه شو نگفتم که میگه چه قد من به شماها بگم کاندوم تاریخ گذشته استفاده نکنین،  بعد این میشه وضعتون حالا کی میخواد جمتون کنه؟

کرکر میخندم

Wednesday, August 31, 2011

عاشقی

نشئگیِ عاشق پیشگیمان پرید
  بازیگر شدیم باز

از عاشقیمان جمله هایی مانده 
که حفظ بودیم
از نمایشنامه

صحنه غریب میزند به این جمله ها
کلمات آشفته 

لعنتیِ این نمایش
کِی تمام میشود؟

Tuesday, August 30, 2011

Things one gets to know

"What one must know, one will find out, sooner or later. Facts do not become clear by just asking them, nor do they vanish by ignoring."

And oh they do not vanish,
They don't.
No matter how hard one tries to ignore them.


Reactions.

They say world starts to spin around, and you can not help throwing up, when it happens to you.


People are divided into many binary categories concerning their reactions. Like,
those who consider suicide, those who do not.
those who faint, those who do not,
those who throw up, those who do not
those who go into shock, those who do not

I sometimes believe those who get to faint are the luckiest, cause they don't have to face it. But to the rest of us who does get to face it, it might have pain, and we also have to take tricky decisions, I mean, it's not easy.

Those who throw up are kind of lucky too. cause you do feel like throwing up anyway. You feel so much like it that you want to throw up your brain out of your nose, but the stubborn good working stomach just wouldn't let go. so you just keep the annoying feeling of being sick, or "pain in your heart" - as French say - and not throw up. So, again, I am not in the lucky group here.

There are people who get shocked. It's not fun either, cause you will just get it later than others. So you simply go into some shocking time, which could take some hours, some days, or whenever. In this shocking time you don't feel much. You don't get it why those who cry, cry, those who throw up throw up or those who think of suicide do so. And you just can't decide what to do. But just reaching this point, when you question yourself "what should I do? cry, throw up or kill myself?", you realize you are in shock. Cause it's not like you decide your reactions, you just react the way you do. The numb period of "not knowing  what to do", is the shocking period.
I am of this kind.

I am quite fond of suicide too, but I do consider it generally in life, and not in particular events.

But the thing I am satisfied about my type of reaction is spinning. I get to see the world spinning around for quite a while. It starts from the back of my head, and then the whole things move around. All the facts, the happiness and of course the pain. In a blurry mixture, they keep spinning around and then you feel sick and so on.

I like the spinning around the best.

Saturday, August 27, 2011

Thursday, August 25, 2011

پری های قصه


یارو اصرار که میکرد،  برمیگشتن میگفتن '' آخه آدمیزاد شیر خام خورده،  من با تو نمیتونم کنار بیام
 
یارو که بیشتر اصرار میکرد، شرط میذاشتن،  میگفتن مثلا هیچ موقع این کارو نکن، مرده هم قول میداد،  اینا هم قبول میکردن که پاشونو بذارن رو زمین و یه مدت رو خاک زندگی کنن
همیشه هم شیر خام خوردگی مرده باعث میشد که بزنه زیر قولش و اونم نه یه بار،  سه بار ( تا سه تا نمیشد پریه ولش نمیکرد،  منظورمه اونقدرا هم سختگیر نبود) بعدشم پریه دست دو تا بچه هاشو بگیره بره واسه همیشه

مرده هم بشیه به عزا
 
من همیشه به اینجاش که میرسید خوشحال میشدم که مثلا پریه میتونس بازم بره هرجا که دوس داره،  جم کنه بچه هاشو از این خاک بکنه
 
 منظورمه، یه چیزایی در مورد آدمیزاد اجتناب نا پذیره



Saturday, August 20, 2011

جان

ببین چه ساده

جان میدهم در دستانت

زنده میشوم باز

از تو

هزاران بار

از نو

Wednesday, August 17, 2011

Religion

It's not like I would say these are all lies,

The thing is, If, I was living in a limited world, where people couldn't know much, or couldn't find out much, and I really felt like my ideas would make a change and make the world a better place, with knowing that I am smarter than average,

I would have set some rules and ok, if people asked I would have invented someone much stronger - God - to establish them.

I mean, this is just a matter of having an extra ordinary smart person with limited perspective, with some good will to make the world a better place.

I could see me bringing a religion and even creating a God, I could pretend I got all the books by some sound from the god (common, with a little help of illusion it could look like that, you don't even need to make that big of a lie!)

I mean, a religion is one of the simplest inventions of human beings. Why people buy it then? ok, why not. It's really bothering not to know where you come from, where you are going. it's really depressing the fact that this world has absolutely no rule, no justice. No one would ever tell you why the most disaster things happened in your life, no one would ever give you any guarantee that you are doing the right thing.

and man can not just take this "meaninglessness". It's too much. It's too "pointless", you never know wether you did the right thing, you can never be sure of what you are doing. But having a religion, whatever you do is right, good result is guranteed either in this world or afterwards, and you are never wrong (never need to blame yourself) if you do according to the religion. The more you believe in a religion, the more you get to feel sure of doing the right thing if you do what exactly the religion says. Things would have an end. Bad guys would get punished in hell. Good guys would get rewarded in heaven. little children died in wars would be happily living afterwards.

It's just that, in some world, in some time, I could be the one who brings a religion. Why would I believe in such thing then?

Tuesday, August 16, 2011

Sweden to Canada

- So, when are you expecting to be here?

- Em, I guess by mid-November,

- Oh, I must tell you, it's the worst time to come to Vancouver, it's rainy and honestly, the weather SUCKS. 

- Em, it's probably fine, considering I am gonna leave Sweden to Vancouver, you know, 

- Yeah, I know, but here it's like cold and rainy ALL the time. 

- Freezing, windy, rainy and dark, all the time, here it's gonna be by mid November.

Saturday, August 13, 2011

Not meant to be washed.


- Em, I didn't wash this one, I wouldn't dare! Said Chris coming back from the laundry
- why?!
- No washing, no bleach, no Iron, dry clean, no tumble-dryer,

پولداری با طعم چپ گرایی افراطی

من در یک خانواده ی چپ متولد شدم.  یا اینطور گفته میشد،  اونموقع یا شاید هنوز هم،  خانواده ام کلا چپ نبود،  در واقع تمام نکته ی چپ بودن خانواده ی ما در پدرم خلاصه میشد،  که البته نکته ی مهمی بود چون بخش بیشتری از کل مخارج کل خانواده را پدر تامین میکرد.  پدرم در جایی بین خانواده ی مذهبی پولدارش،  خود غیر مذهبی پولدارش، تمایلات روشنفکرانه ی غیر پولدارش و لباسهای شیک و کت شلوارهایش گیر کرده بود و من را در یک دست کت دامن با کفشهای ورنی پاشنه دار همانقدر زیبا پیدا میکرد که در لباس گلدار مامان دوخته ی تابستانی ام،  که پارچه اش از پارچه فروش سر کوچه ی خونه ی مامان بزرگم در شهر کوچکی در شمال ایران  خریده شده بود و سرجمع یک چهارم یک لنگه ی کفشهای ورنی کت دامنم قیمت نمیداشت

با جفتش دوست میداشت که بازویش را بگیرم و تو تمام خیابان ها با هم راه برویم و بهم افتخار کند،  نه اینکه پدرم به این لباسها اهمیت نمیداد،  پدرم در جایی بین تمام اینها گیر کرده بود

مادرم ولی فقط زندگی را باور داشت،  اوایل پدرم را هم باور داشت،  ولی بعدش زنانگی زندگی اش باور هایش را خالص کرد. ادبیات خوانده بود و شعر را میفهمید، مادرم به شادمانی و مهربانی و بچه هایش ایمان داشت،  یک زن به تمام معنا بود. پدرم را هم دوست داشت،  بعدتر هایش که پدرم مریض شد هم هنوز دوستش داشت،‌ ولی دلیل اولش ما بودیم.  به خاطر اینکه پدر ما بود دوستش داشت

پدرم یک چپ به تمام معنا بود. این را بچه های هم نسل من میدانند، آنها که پدر هاشان چپ بوده اند میفهمند. پدرم برای کتابخانی ما جایزه کتاب میداد،  برای خریدن ماژیک و مداد رنگی بعد از اینکه میفهمید که برای مشق مدرسه لازم داریم یک هفته ای طولش میداد ولی کتاب را که میخواستیم همان روز میخرید،  برای خرید کفش مدرسه باید میدید که کفشهامان دیگر قابل پوشیدن نیست.  مادرم این میان دزدکی برایمان لباس مهمانی های خارجی میخرید،  آنوقت ما تابستان ها میرفتیم سفر، شهرهای مختلف ایران،  با تور و هواپیما، پدرم سفر را یک کار فرهنگی میدانست و کارهای فرهنگی چیزی از چپ بودن کم نمیکند،  این را همه ی بچه های چپ میدانند.  ولی اینکه چه کاری فرهنگیست را آنجا تعیین میکند که پدر ها و مادرهاشان گیر کرده اند،  بین مذهب و درآمد های نسبتا بالاشان،  کودکیشان یا وضع مالی خانواده شان. برای ما هواپیما و تور و هتل هم فرهنگی بود. معمولا رستورانها هم فرهنگی میشدند،  این را احتمالا مادر جا انداخته بود
 غیر از اینها هیچ چیز در زندگی ما نباید پولداری را نشان میداد

پدر موسیقی را فرهنگی نمیدانست،  گفتم که،‌ بستگی داشت پدر مادر ها کجا گیر کرده باشند. خارج هم قابل تصور نبود. خارج رفتن آنقدرها فرهنگی نبود. کلاس شطرنج خوب بود،‌ ورزش خوب بود و کلاس زبان عالی بود
 

من آنقدری در چپی خانواده نبودم که برادر بزرگترم و بعد از آن هم خواهرم بود. 
دانشگاه که رفتم کم کمک پول پدر را میفهمیدم.  سفرهای خارج هم دیگه غیر فرهنگی نبود.  پدر سنش زیاد نبود،‌ ولی خسته میشد کم کم.  زیادی نمانده بود تا بیماریش.  دیگر به خیلی چیزها اهمیت نمیداد.  دوسه باری که از ایران رفتیم،  تمام دلارها را میداد دست من و خواهرم و خیال راحتش را داشت که دیگر نمیخواست نگران خرید ها باشد. آنقدر ها هم زیاد نبود،  ولی مثلا اندازه ی پول کفشهای من میشد. 
من عاشق کفش بودم/ هستم.  هرجا میرفتم کفش میخریدم.  همیشه اول کفش میخریدم،‌ بعد اگر باز هم میماند دامنی، پیراهنی،  تمام لوازم آرایشم به یک رژ خلاصه میشد و هیچ موقع برای مانتو پول نمیدادم.  گهگاهی که با خواهرم بیرون میرفتم شکایتش در میآمد که حداقل با من که میآیی لباس درست بپوش،  ولی زورکی بودن مانتو و اینکه لباسی نیست که انتخابش کرده باشم مانع این میشد که برایش پول بدهم
به جوانی من که رسید پدر کم کم مریض شد،  خواهر برادرم از ایران رفته بودند و مادر مانده بود و من و درآمد پدرم و دغدغه ی مریضی اش و کم کمک افسردگی من
روزهایی میشد که دغدغه ی شرایط پدر خواب را تا صبح به چشمم راه نمیداد و شروع و تمام شدن ماه را نمیفهمیدم،  رئیسم از این شاکی میشد که تو چرا حساب حقوقت را نداری از بس که شکمت سیر است!  آنموقع ها صبر را نرم قورت میدادم و میگفتم نه،  متاسفم،  من واقعا شکمم سیر است گویا.  ذهنم مشغول مسائل دیگریست   

شرایط کودکی و نوجوانی ما در ایران طوری بود که بعدتر ها آدمهای اطرافم یا مثل خودم بزرگ شده ی یک خانواده ی چپی بودند،  یا بزرگ شده ی یک خانواده ی کم درآمد.  خیلی کم میشد که آدمهای معمولی ببینم،  آدمهایی که پدرها و مادرهاشان اندازه درآمدشان که کاملا کافی هم بود و نه لزوما زیاد،  برای بچه هاشان خرج کرده بودند.  آدمهایی که برایشان نه کفشهای فلان قد تومانی من و نه مانتوهای ارزان قیمتم یا گوشی موبایل پنج ساله ام مطرح بود.  آدمهایی که کلا با مسائل مالی درگیری نداشتند.  هر قدر داشتند خرج میکردند،  کاری هم به خرج کردن نکردن بقیه نداشتند.  آدمهای آرامش داری بودند اینها که زیاد پیدا نمیشدند

بعدترهایش عادت کردم که سیستم خرج کردنم توسط آدمهای اطرافم به قضاوت گذاشته شود.  انقدر این زیاد اتفاق میافتاد که یک روز به خودم آمدم و دیدم که حتی متوجه هم نیستم که این برخوردها برایم خوشایند نیست. جالب اینجاست که دیگر هیچ کدام از آدمهای اطراف من به واقع افراد نیازمندی نبودند.  آدمهایی که  خرج کردن مرا مدام زیر نظر داشتند و به تناسب آن با من برخوردهای تلخ و شیرین میکردند،  همه یا اکثرا درآمدی بیشتر از من داشتند،‌ یا پدر مادرهایی پولدارتر از من،‌ یا خیلی ساده  بیشتر از من خرج میکردند. تنها چیزی که داشتند دید چپی بود که از پدرها و مادرهاشان یا زندگی سخت کودکیشان درشان رخنه کرده بود،  دچار یک جور پولداری با طعم چپ گرایی افراطی بودند و اینها هم مثل پدر من جایی گیر بودند

کفش های نویم را با تعجب نگاه میکردند و نیمچه غری میزدند که باز هم کفش خریدی و بعدش میپرسیدند که آیا تا فروشگاه مواد بهداشتی همراهیشان میکنم تا کرم صورت شصت دلاریشان را بگیرند یا نه
گاهی سوارشدن سه ایستگاه مترو را به خاطر دو دلار خرج بلیطش چنان با تعجب تکرار میکردند و اندک غری میزدند که پول دانشجویی به این خرجها نمیرسد و  پیاده برویم،  دیگر اوقات چهل دلار پول تاکسی و ویسکی و شراب میدادند،  آخر همه شان هم یا حقوقشان ته ماه بود که جواب همه را میداد یا پدر مادر پولدارتر از منشان به ته ماه نرسیده حسابشان را پر میکردند،  ولی بدون کلاس چپ گرایی انگار نمیتوانستند،  بلد نبودند خرج کنند

دوستانی که هفته ی قبل در یک رستوران نفری سی دلار پول شام داده بودند،  درحالی که با آیفونشان خط ترافیک شهری را چک می کردند،  درخواست من برای خوردن کافی سه دلاری در یک کافه در مرکز شهر را با عنوان اینکه به اندازه من پولدار نیستند رد میکردند.  در همان حال از زمان سفرم به ایران میپرسیدند و از اینکه قیمت بلیط هواپیمایم پنجاه دلار گرانتر از قیمت یک هفته پیش بود که ایشان بلیط خریده بودند، زیر لب میگفتند که خوب پول این چیزها برای تو مهم نیست

بعد از مدتی فهمیدم این آدمها گیجم میکنند. همه چیز را چرتکه میاندازند و صد بار بیشتر از من به ظاهر بورژوآ اسیر حساب کتاب مالی هستند.  نمیدانستی در مرامشان چی درست هست چی غلط،  گاهی خرج کردن عار بود گاهی فرهنگی ترین کار ممکن بود.  به مورد هم ربطی نداشت،  اینطور نبود که طرف کلا خرج ماشین و رستوران و رفت و آمد لباسش نکند!  به زمان و مود و مکانشان یا آخرین فیلم سینمایی که دیده بودند بیشتر ربط داشت تا به پول تو جیبشان یا باورهای چپی شان. که همه شان همیشه پول تو جیبشان بود،  منتها پول تو جیبشان جایی گیر کرده بود، یا اینها جایی به پول گیر کرده بودند، پولدار بودند، خرج هم میکردند،  ولی انگار پولداریشان بدون طعم چپ گرایی افراطی شان به دلشان نمینشست 

Prescription

Study Math, or something related - the more math the better
Have some Rum - as much as takes you up 4 meters - that will do,
Make love with the girl -
Do not eat anything until you are better or dying out of hunger, - it's good
Keep your breath for sometime, let your body have this desire for oxygen,
Study Math, the more math the better.





Sometime ago



Wednesday, August 10, 2011

Friday, August 05, 2011

club

Handsome bartender, two tequila shots and a mojito,
It's a shame you wouldn't dance, you know,

Sunday, July 31, 2011

پرده های قرمز، چادر، شراب
آلاچیق بتنی پریز برق دارد،  یک لامپ مهتابی و پرده های قرمز رنگی که از نیم متری بتنها از زمین تا سقفش را گرفته اند.  چادر را توضیح میدهد،  بازش میکنیم.  پرده های آلاچیق را میکشد،  میروم تو،  شالم را برمیدارم و همان وسط مبهوت نگاهش میکنم،  '' تا حال تو چادر نبودم ''، میخندد
کمی بعدترش نرم میخزد روی دخترک نیمه مستش،  دستهایش را میگیرد و در گوشش خیلی آرام تنها کاری که  دخترک میتواند انجام دهد را بهش یادآوری میکند