Saturday, August 31, 2013

طاق

پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند- منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود

 ولی این طاق مینا هم قشنگه حالا، گله ای نیست

Thursday, August 29, 2013

یک الآن

اینجا در ونکوور باران میریزد. نمیبارد. اسمش باید میشد ریزان. در ونکوور ریزان میریزد، در تهران باران میبارد


Sunday, August 18, 2013

درس اول

اتاق تو از بقیه ما جدا بود. سه اتاق ته راهرو به هم وصل بودند انگار. اتاق تو اتاق مهمان بود. بزرگ،‌ تراس هم داشت. بوفه ی بزرگ کتابخانه و فرش نارنجی. من هیچموقع نفهمیدم اتاقت چه قدر بوی تو را میدهد، تا بعد دو هفته ی بعد از رفتنت که جرئت تحمل خالیش را داشتم. درش را آرام باز کردم، نوک پا رفتم تو. اتاق اشباع از بوی تو، اتاق خالی، از تو. یادم است بوی اتاقت که خورد به تنم، سرم را هم برگرداندم. قصه ها، نمایشنامه ها، فیلم ها، کم کم واقع میشدند. درد جان میگرفت. از همان روزها بود که من دیگر شبها قبل از خواب داستان ها را بازی نمیکردم برای خودم. دیگر به واقع های زندگی گریه میکردم. رفتن تو استخوان من را ترکاند. تصمیم گرفتم مسائل را همان ابتدا درست تحلیل کنم و بفهمم. درس اول. آدمها میروند، هرچه قدر هم که خوب باشند. سختم بود اوایل. یادم است خیلی شبها گریه میکردم. صبحش از خودم میپرسیدم '' فهمیدی؟ '' نه. عجب دختر تو سختی. زندگی شوخی های وقیحانه ای میکند. از ترکیب های جالب خوشش میآید. همان موقع ها بود که من فهمیدم بهترین نویسنده ها، همان خود زندگی را خط میزنند. بهترین لحظه ها، همان لُختِ زندگی هستند. داستان ها جان میگرفتند. مثلا آن صحنه ی شب اول آمدن مادربزرگ. درد داشت. مریض  شده بود. برده بودنش اتاق تو. برای من هنوز سخت بود بروم اتاقت. تا جایی که میشد نرفتم.  صدایم کرد. تحمل بوی اتاقت را نداشتم. نفسم را گرفتم. در را باز کردم. اسمم را گفت. گفت '' ساعت صدا میکند '' نگاه کردم به ساعت روی دیوار. مادربزرگ را نگاه کردم و باز ساعت را. حواسم رفت. نفس کشیدم. شوکه شدم. بوی تو رفته بود. اتاقت بوی پماد و درد میداد. به همین سادگی. ساعت را از روی دیوار برداشتم. باطری را درآوردم. اتاقت ناگهان ساکت شد. زمان ایستاد. تو رفتی. تو رفته بودی

آن شب هم گریه کردم. درس اول تا هشت ماه طول کشید
 
 
 
 

Thursday, August 08, 2013

بی همگان به سر شود - بی تو به سر نمیشود. دعای روز هشتم آگوست -

 تا به حال هر چه رفتند سر شد، یا اینکه ما سر شدن سَرِمان نمیشود لابد و این دردِ سر نه این سررا شدن باشد.  ما را آنی ده که بی او به سر نشود و برود و کار ما یکسر شود. آمین

Friday, August 02, 2013

معرفی

باور کردنش برام سخت بود. فک میکردم سهم من میگرن بوده، این یکی رسیده به خواهرم. از پدرم رسیده. میگرن مال ولی از مادرمه. حالا  بعد دفعه ی سوم، دیگه موقش شده بود. نمیشد دیگه همین طوری بیاد و بره. معلوم بود که یه طورایی اینجا خونش شده. با خواهرم هم مطرح کردم. گویا خودشه. امروز دیگه همه رو دور هم جمع کردم. میگرن و بقیه رو. نفس عمیقی کشیدم. آدم همیشه اینطور وقتا نفس عمیقی میکشه. مثل تو فیلما. کارگردانا واقعا یه چیزی حالیشونه. سرم و انداختم زمین، بعد بالا. من اصلا باید هنرپیشه میشدم. انقدر این صحنه های دراماتیک رو خوب بازی میکنم. یه کم مکث کردم بعد یه نگاهی کردم بهش و گفتم بچه ها،‌ معده درد. معده درد، بچه ها


فانتزی

آره، یه هو به خودم اومدم دیدم دارم خیلی شیرین فک میکنم که برم خونه دستمو ببرم. مسخرگیش به اینه که من کلی فانتزی خودکشی دارم ولی تاحالا مچ بریدن جزو هیچ کدومشون نبوده. اصلا مدل من نیست. یه کم آدم حالش میگیره. درست موقعی که فک میکنی که دیگه خودتو میشناسی، اینطور غافلگیر میشی