Monday, March 03, 2014

حال ما اینجا

این صبا که سوپروایزر میآد از تو لب رد میشه دستی به سرو روی جماعت میکشه. حالی میپرسه

اون حال خوشش وقتی میبینه استثنائا یه روز قبل ظهر پی اچ دی استیودنت اش نشسته داره کارشو میکنه
 اون حالی که واسه تاک  میآد اهل لب و جمع میکنه قطار کش میکنه دنبال خودش تا اون سر کمپوس که همه برن تاک. اون تشویقی که تو لب میکنه واسه تاک رفتن،  اون حال خوشش که با پونزده نفر دور و برش میشینه تو تاک

اون حالی که به من میگه امتحانت و خوب جواب ندی واسه من ناراحت کننده است 

اون نگرانیش که میگه تا فلان روز پروپوزال و ندی

اون ایمیلی که میزنه میگه پیپر و ریویو کن ولی '' لطفا ''  ( جون مادرت طوری ) ریویو رو تو لاتک ننویس

پی اچ دی داشتن سخته کلا. اصلا لب داشتن سخته. دل رستگاری داره سوپروایزر


نجات - معجزه

آن صحنه ای که در '' ذهن زیبا '' زن میرود آینه ی دستشویی را میشکند.  یادم نیست با دست خالی میشکند یا چیزی دستش است. میآیی. دستم را میگیری و میگویی بس است. تمامش کن


 انقدر شلوغ کرده ام و فریاد زده ام که جان ندارم. همه گریه میکنند. کسی آن وسط مات شده در من که اینطور فریاد میزنم. حتی کسی دهانم را میگیرد فریاد نزنم. گازش میگیرم دستش را بردارد. بلند که فریاد میزنم گلویم سوزشی میگیرد. آرام میشوم. حواسم پرت گلو میشود. بقیه مهم نیستند. تو صدایم میکنی. چشمهایت از میان تمام دردها و فریادها راهشان را پیدا میکنند، نگاهت میآید داخل. میآید اینجا.  مسخ میشوم. سه ثانیه شاید تمام وقتی است که داری تا معجزه ات را بکنی. میگویی بس است. تمامش کن. زمان میایستد


دامن سفیدم روزهاست که به زمین میکشد. نمیدانم چند روز. روزها را نمیفهمم. زمان بایستی اینجا قرارداشته باشد. سفیدی دامنم دیگر برق چشم کسی را نمیگیرد. روزهای اول سفیدی اش میدرخشید توی خرابه. با التماس دستش میزدند. من نمیدانستم چرا التماس میکنند. دستهاشان خاک داشت. سیاه بود. رنگ گرف لباسم. از سفیدی اش کم میشد من نمیفهمیدم. کسی با دامن سفید نمیرفت آنجا. خرابه پایین دره ای بود. من افتاده بودم؟‌ نمیدانم. تا وسط راه را خودم رفته بودم. میدانم آن بالا که ایستاده بودم پایین را میدیدم. یادم است سرم را برگردانده بودم خانه را نگاه میکردم. تو در خانه بودی. منتظرم بودی؟‌ تو همیشه منتظرم بودی. مگر بدون من شب سر میشد؟
  امروز صبح  که بیدار شدم دامنم گرفت به کناره ی ‌حوضک خرابه. حریرش پاره شد. یک سرش را با دندان میگرم، با دستم سر دیگر دامن را میکشم و پایین دامن را جدا میکنم. از چیزهای دنباله دار خوشم نمیآید. دوست ندارم گیر کنم به این طرف آن طرف. تو میدانی. سفید هم که دیگر نیست
 تمام خرابه را گشته ام دیگر. تو پرسیده بودی آن پایین آخر دنبال چه میخواهی بگردی؟  گفته بودم نمیدانم. نگاهم کرده بودی. پرسیده بودی چه میخواهم. صادقانه گفتم نمیدانم. نمیدانستم. بی قرار بودم. میدانستی
آفتاب آن بالا میزند. نزدیک ظهر که میشود راهش را به این پایین پیدا میکند. من هنوز لبه ی حوضک نشسته ام. چیزی میان خاک روی زمین برق میزند. صدایی میشنوم. کسی پشتم راه میرود انگار. محل نمیگذارم. خم میشوم خاک را کنار میزنم. سطح صاف صیقلی نگاهم میکند. نمیبینم. کسی از پشت دهانم را میگیرد. آینه میافتد از دستم. میخورد به کناره ی حوضک. میشکند. وحشت کرده ام. دست دیگری میکشد روی سینه ام. دندان هایم را فشار میدهم. دست هنوز روی سینه ام است. محکم تر فشار میدهم. دهانم خیس میشود. دستها شل میشوند. میدوم. فرار میکنم. ناگهان تو صدایم میکنی. برق نگاهت از میان خاک هوا راهش را پیدا میکند از آن سر خرابه. تندتر میدوم. به تو میرسم. میایستم. دستت را بالا میآوری میکشی روی خیسی لبم. زمان به جنبش میافتد. گرمای آفتاب ظهر میرسد به تنم. صدای نفسهایم را میشنوم. قلبم هم انگار میزند. ناگهان کف پایم تیر میکشد. پایم را بلند میکنم. یک تکه آینه شکسته باید پاره کرده باشد پوستم را. تو نگاهم میکنی. خرابه بوی خاک میدهد، دهانم مزه ی خون. خون من نیست را جواب نگاهت میدهم
 دره را بالا میرویم. حوالی غروب به نیمه ی راه میرسیم. آفتاب سرخ غروب خاکستری دامنم را رنگ میدهد. لنگ میزنم. دستم را گرفته ای. دنبالت بالا میآیم. حواسم به دستت است. حواسم به زمان است که حرکت کند. معجزه ی تو همین زمان است که به حرفت میکند