Saturday, May 12, 2012

این روز خاص، این ساعت خاص

روز مادر یا چیزی شبیه آن است.  ولی در این روز خاص،  در این ساعت خاص،  من هوس دارم از پدرم بنویسم

پدرم محقق بود،  یا شاید بتوان گفت که محقق هم بود. در این ساعت خاص،  این حقیقت برایم مهم است

باری.  در این روز خاص، در این ساعت خاص، خیالم به تلفن های وسط روزی هم هست که به پدرم میزدم در محل کارش. گوشی را خودش برمیداشت. شماره ی اتاقش را فکر کنم آدمهای زیادی نداشتند. هر بار که در مسابقه ای برنده میشدم، کلاس زبان شاگرد اول میشدم،  رتبه ای میگرفتم،  تیزهوشان که قبول شدم، بارها و بارها و بارها و خاطرم هست که خبرها را به مادرم در خانه که بود میدادم و مادرم  به نرمی میگفت که گوشی تلفن را بردار،  به پدرت زنگ بزن و بگو که چه شده.  یادم هست بارهای اول خجالت میکشیدم. میگفتم که مادرم خودش زنگ بزند و بگوید. ولی مادرم تاکید داشت که خودم شماره را بگیرم. سختم بود زنگ بزنم وسط کار پدرم و بهش یک خبر را بدهم و مگر چه قدر مهم بود؟  

در این روز و ساعت خاص،  میدانم که خیلی مهم بوده،  که زنگ بزنم و بگویم،  که خودم گوشی را بردارم و شماره را بگیرم،  که پدرم را اینطور داشته بوده باشم

 دیگر اینکه پدرم دوست داشت که تحقیق کردن را به ما یاد بدهد. هر فرصتی میشد در مدرسه که باید در مورد چیزی تحقیق میکردیم،  پدرم حاضر بود ساعتها قبلش برایم روش را توضیح دهد.  در حین کار سوآلهامان را جواب دهد.  با صبر فراوان اطلس جغرافیا،  تاریخ ویل دورانت و لغت نامه را نشانم میداد،  یادم میداد که چه طور بگردم،  بخوانم و جستجو کنم و نتیجه بگیرم

چشمهایش برق میزد وقتی میدید میخواهم راجع به چیزی تحقیق کنم،  بپرسم،  بدانم،  بخوانم یا کشف کنم

پدرم بدون اینکه بدانم کی و چه طور،  از زندگیم نرم نرم بیرون خزید، و بدون اینکه بداند کی و چه طور،  همه ی ما از خاطرش بیرون خزیدیم

و ما همه گاهی خیلی تنها میشویم

در این روز خاص،  در این ساعت خاص،  که شاید ترس کمی بیشتر از معمول مرا تسخیر کرده بود،  و گم شده بودم کمی بین تمام چیزهایی که نمیدانستم،

پدرم از روزهای نرم شاد قبلترها،  قبل ترِ رفتن هایش،  بیرون خزید.  دور تنم را در این طبقه ی دوازده مرکز تحقیقاتی پیچید.  ( با اینکه هیچ موقع این کار را نمیکرد و تا همان آخر ها هم من بودم که هر دفعه میآمد خانه میپریدم بغلش و گاهی روی مبل مینشستم روی پایش و شک که داشتم از اینکه بزرگ شده باشم شاید برای این کارها،  گفته بود '' اینجا برای تو همیشه جا هست،  روی پاهای پدرت همیشه برای تو جا هست '' ) و نرم زمزمه کرد '' جسوری و تلاش میکنی ،  این عالیه '' و چشمهایش برق زد

 میدانم پدرم تمام چیزی که میخواسته را دارد،  حتی اگر مدتهاست یادش رفته باشد که چه میخواسته

و این حس فوق العاده خوبیست که من لازمش داشتم،  در این روزها،  در این ساعت ها

Friday, May 11, 2012

شبها

روزهایم چیزی کم دارد انگار، رضایت به خواب نمیدهند شبها چشمهایم
شبهایم چیزی به بیداری صبح هایم بدهکارند انگار
این تخت
این اتاق
این زندگی
چیزی کم دارد


Wednesday, May 09, 2012

The Doctor

.
.
.
- Now, put your legs up and move to the front, just like when you are giving birth, which you have never done before, I know.
- ...
.
.
.
- So how is the situation in Iran?
- em, Uh, , ,
- How do you think of it? Is it going to get any better?
- em, I am not sure,
- There are many young people like you there, right? How do you think of them?
- hhmm,,,

Doctor laughing - now you please talk to me, I am trying to distract you here!
- I know, I see that. I am really distracted, but I honestly don't know the answers. It's very complicated and, saaa[Oouch]d

.
.
.
- Ok, that's it, we are done. 

Tuesday, May 08, 2012

سکوت

گاهی ناگهان دنیا ساکت میشود

 بلند میشوی،  جایی میروی.  قطعا جایی میروی،  هرکسی جایی میرود
 
آفتاب را که نگاه کنی میرود،  تمام آفتاب های تمام روزها غروب میکنند
 
ماه را که نگاه کنی میرود،  تمام ماه های تمام شبها غروب میکنند
 
گاهی دنیا ناگهان ساکت میشود

گریه که میکنی، تمام میشود.  تمام گریه ها یک روز تمام میشود

این روز ترسناک،  آن روز ترسناک،  فردا که میآید،‌ هفته ی بعد،‌ ماه بعد،  این حرفها

تمام میشود

گاهی دنیا ساکت میشود

و تو میشمری تمام چیزهایی را که میدانی که تمام میشوند،  تمام چیزهایی  که میدانی که میروند

تا بدانی که این سکوت هم تمام بشود

لابد، یک روز



Thursday, May 03, 2012

تلفن

 ایستاده ام کنار شیشه ی پلکان مارپیچ،  درختهای باغ روبه رو را نگاه میکنم. سبز، سبز، سبز،  یک سبز دیگر

بعد از دو هفته زنگ میزنم.  خوابیده.  میدانم بغض میکند.  سکوتم را درک نمیکند.  مدام میگوید قهر کرده ای.  قهر کرده ام؟‌ نمیدانم. نرم نرم میگوید.  از همان بغض هایش.  میگوید.  از آدم ها.  آه، آه از این آدمها

نمیشنوم چه میگوید دیگر.  خیلی وقت است از گریه گذشته است.  سرم را گذاشته ام روی پاهایش گریه میکنم.  حتی نمیگویم چه شده.  درد را میداند.  گریه میکنم. نرم نرم دست میکشد به موهایم، دیگر جانم هایش را هم نمیگوید،

خیال گریه ام هم مثل خیسی چشمهایم دیر نمیماند.  میگذرد سریع.  برمیگردم به حرفهایش.  هنوز هم از آدمهاست.  خنده ام میگیرد،  چه قدر حرف میزنند این آدمها.  نمیدانم چه مرگشان است. دوای دردشان خود درد است که بگیرند، خفه شوند.  درد آدم را خفه میکند

کمی بهتر شده، ولی هنوز هم بغض دارد. با فرکانس مشخص یک پالس در پنج دقیقه،  اشاره ای به این میکند که چه قدر خوب است بین اینهمه کوفت آدمها،  اگر بتواند گاهی با ما حرف بزند.  اگر قهر نکنیم مثل اینکه من کرده بودم.  اگر اینطور ساکت نباشیم مثل اینکه من بودم

میدانم اینها را. بر میگردم به خیالم. دوباره سرم را روی پایش گذاشته ام و گریه میکنم

بعدش از آینده میگوید،  از اینکه اگر با هم باشیم.  من خیالم به آینده ی گذشته هایم میرود.  به تصور شیرین خواهر داماد بودن سر عروسی،  به آن لحظه ای که لابد پدرم دستم را میگذاشت در درست کسی و نگاهش میکرد و میگف ( و میدانم که میگفت )  قدرش را بدان.  به پسرم که چه قدر شبیه پدرش میشد،  به دخترم که میدانستم من کمش میشوم همانطور که مادرم مرا. تصور بچه شان را کرده بودم، تصور خواهر عروس بودن،  به آن بغضی که کرده بودم وقتی فهمیده بودم بدون اینکه من بدانم ازدواج کرده،  بودنم را که دیگر بیخیال

بغضش تمام شده.  حال با فرکانس یک پالس در دو دقیقه میخندد. آن میان باز هم از دلتنگیش میگوید،  میگوید کاش مادر شوی بفهمی... خنده ام میگیرد من باز.  مادر؟ من؟  

خیره شدم به سبزی درخت ها.  میروم بالا. اینجا باید راهی باشد، پنجره ای، خیالم به بالکن طبقه ی پانزدهم میرود.  ازآن  بالا سبزی درختها را میبینم. سبزی درخت گیلاس عقیمی را محو میشوم.  نباید جور خاصی باشد.  مثل پریدن در آب سرد اقیانوس است،  از روی سخره ها. یکی دو ثانیه ای صبر میکنی،  بعد که هیچ انتظارش را نداری میپری. قبل از اینکه دلتنگیش از خیالت بپرد،  صدایش را میشنوی '' آرام بگیر،  تمام شد '' . میدانم که زمین هم گرم است
تمام '' آرام بگیر، تمام شد'' هایش را خرج این صحنه ی آخر میکنم.  کمش نمیآید

خوب شده حالش دیگر.  با احترام میگوید یک سفارش دیگر؟  میبخشی؟  خنده ام میگیرد باز.  میگوید '' آشپزی که میکنی،  پشتت صاف نیست.  اینها را برای قد تو نساخته اند،  کوتاهتر است،  مراقبت کن

 


Wednesday, May 02, 2012

سیگار دوم


خیالم به همه آدمایی رفت که شاید یه روز بهشون میگفتم '' تو غریبه ای،‌ به دلتنگیت آشناترم

کم کم دیگه فک کنم دلم برای دلتنگی ها تنگ شه، اعتیاد.  اگه همشون پیشم بودن،  پس دلم واسه کی تنگ میشد؟‌ این درسته؟‌ درسته که آدم کسی و نداشته باشه که دلش براش تنگ شه؟

احساس میکنم دچار پوچی میشم اگه همه پیشم باشن.  میشد پیشم باشن و نبودن این همه مدت؟‌ بلد بوده این کارارم؟‌ که آدما پیش هم باشن،  خوشحال باشن؟‌ واقعا؟‌ 

نه

فهمیدم که خودکشی کرده، یه طورایی لبخندم گرف.  ترسم همش از روزیه که بدون خودکشی مرده باشم. قضیه اصلا غم و غصه و این چیزا نیست.  من حتی مدتهاست که غم اونقد گنده ای هم ندارم.  به قولی گل در بر و می در کف و معشوق به کام است،  ولی این یه تصفیه حساب شخصی که با خود زندگیه که دارم.  من همیشه سعی میکردم آدم درستی باشم، ولی حالا حس میکنم مدتهاست که یه خودکشی به این زندگی بدهکارم. بهش حسودیم شد.  خیلی آدم درستی بوده