Monday, July 29, 2013

زندگی، مرگ، و مابقی



  همین روزها که بیخیال از من میگذرند

قطاری که هر روز از روی ریل راه آهن پایین خیابان رد میشود نمیدانم به کجا میرود

در ایستگاهش به انتظار نشسته باشم که نه آمدنی باشد نه رفتنی
اینجا نه من باشم نه دِگری

Friday, July 05, 2013

زندگی

یکی از نازک ترین لذت های دنیا،  نازک منظور مثل کاغذ سیگار، یا مثلا  شال خنکی که با نازِ سَبّک هوا بیقرار به رقص موها میافتد، این است که در سایه ی شلوغی جمعی ایستاده باشی. تکیه به دیوار. شراب را مزه مزه کنی، آن وقت که زمان کند و خیالت رها، از چشمها بیرون میخزد،  نگاهش کنی که چه طور میکشد دورش. احتمالا از گردن شروع میکند. همیشه از گردن شروع میکند. تمام زندگی میتواند به تماشای همین شوی کوچک رقص بیرزد