Sunday, July 31, 2011

پرده های قرمز، چادر، شراب
آلاچیق بتنی پریز برق دارد،  یک لامپ مهتابی و پرده های قرمز رنگی که از نیم متری بتنها از زمین تا سقفش را گرفته اند.  چادر را توضیح میدهد،  بازش میکنیم.  پرده های آلاچیق را میکشد،  میروم تو،  شالم را برمیدارم و همان وسط مبهوت نگاهش میکنم،  '' تا حال تو چادر نبودم ''، میخندد
کمی بعدترش نرم میخزد روی دخترک نیمه مستش،  دستهایش را میگیرد و در گوشش خیلی آرام تنها کاری که  دخترک میتواند انجام دهد را بهش یادآوری میکند
جاده ی جنگلی و پیچ گاوها،  ورودی پناهگاه

از به قول خودش آخرین سوپر مارکتی که میشود خرید کرد در میآید.  سوار ماشین میشود و میگوید که چند دقیقه دیگر خوش به حالم میشود.  جلو میروم.  مسیر تاریک میشود،  کم کمک سر پیچ ها درختها خودشان را نشان میدهند،  نرم میگوید که اینجا جنگل است. راهک آسفالته بالا میرود،  میپیچد و باریک میشود،  از پل ها که رد میشود اندازه یک ماشین بیشتر عرض ندارد،  یک آن جلویم کنده های چوب میبینم،  کنده نیست و جاده میپیچد،  کنده ها شاخه دارند و نور ماشین که بهشان میخورد صورتک ها شان برق میزند،  دو تا دوتا برق میزند،  کنده ها رنگ میگیرند سفید و سیاه و قهوه ای و کهربایی،  چشمهاشان گنده گنده نور ماشین را نگاه میکنند، گاوها هستند که پهن زمین شده اند، 
کمکی بالاتر سمت راست راه نور مهتابی و بعد تخت ها و مردهایی که لم داده اند را میبیند،  همین جا راست، چرخهای ماشین روی سنگریزه ها میلغزد و شیشه را پایین میکشد، هیکلی از نور در میآید و چهره ی خوابآلود متعجبی حتی فرصت زل زدن به ماشین را پیدا نمیکند،  میپرسد جا داری و هیکل به سمت دروازه فلزی چهار متری سمت راست میرود که تا قبل آن پیدا نبود،  در را باز میکند و ماشین را میلغزانم داخل محوطه ی صاف هشتصد متری که دور تا دورش آلاچیق دارد
 

 
صندلی عقب 
 
 دستش را میگذارد روی سینه ام آنجا که ترس دردش میآورد. جانمی میگوید، از ماشین پیاده میشود و من میخزم سمت راست،‌ آنجا که نشسته بود.  کّمکی بعد از راه افتادنش میخزم صندلی عقب،  میافتم به جان دوربین عکاسی اش و سه رخ پشتش و چشمهایش در آینه عقب.  نور که میرود دراز میکشم.  خواب ندارم. فلوت میزنم. حوصله سری میکنم
آخرش دستم را تا کتف میکنم تو صندوق عقب ماشین و بطری شراب را از لای لباسهایم بیرون میکشم. یک لیوانی سر میکشم.  سرحال میشوم،  اول کله ام میرود جلو بعد همان طور که خزیده بودم عقب میخزم جلو. یک ساعت بعدش من در تاریکی شب رانندگی میکنم

منتطر میشوم که بگوید بپیچ به چپ و جاده ی جنگلی شروع شود

جاده های بی صحاب

گفت باید بیشتر بشینی تا درست شود

لابد مثل قبل از رفتنم شود

بعد خاطرش به جاده آمد که خوب بود

مشکلی نداشتم

نمیدانست

جاده بهتر است
 جاده ها همیشه بی صحاب هستند

جاده ها مال آدمهای بی کجا هستند


خیابانها اما
باید صاحبشان باشید

باید مال شما باشند
پیچ ها و
دست اندازها و
چاله ها و
چراغها 
نمیدانست

خیابان های این شهر دیگر مال من نیست

نمیدانست

مهاجرت آدم را جایی بین ناکجایی پرتاب میکند
و میگذارد آنجا آنقدر معلق بزند تا تمام کجاهایش یادش رود

نمیدانست مهاجرت خیابانهایم را
با پیج ها و 
دست انداز ها و
چاله ها و
چراغهایش
از من بی صحاب کرده است



Wednesday, July 06, 2011

Annoyed.

- "you can annoy me, so I exist"
- laughter does not work for me, I am not annoyed easily.
- not even now? not by him? he has been talking for twenty minutes now, he should have stopped ten minutes ago.
- ohum, aha, he is stupid, but I am not annoyed.
- so what are you?
- tired.
- so what would you do if you get too tired?
- If too tired I will leave.
- oh, how "polite "
- If I get too tired, I said. I am also very patient,
- aha, yes, you are
- and very polite
- aha
.
.
.
- and nice.
- you are fantastic.
- oh great you are already there, then I shouldn't tell you about pretty, smart, cute and so on,

دیوونه

مادرش اومده بود سرم جیغ و داد میکرد که تو دیوونش کردی حالا داری میری

به مادرش گفتم تمام مشکلت اینه که چرا عاشق شده؟‌ خوب مگه چیه،  آدم میخواد تو این دنیا باشه عاشق هم نشه؟

رفتم تو خیابون دیدم داره بلند بلند برای بچه ها شعر میخونه

هیچ موقع صداش به اون قشنگی نبود

بغلش کردم گفتم صدات خیلی قشنگه

میخندید

Tuesday, July 05, 2011

Swimming Story

- when did you learn to swim?

- well, I was seven when my mum sent me to a swimming class, but after some sessions I quit,  I stood up and cried and I said I wouldn't go.

- why?

- I was afraid of water, but then when I was fifteen, my mum said "Girl, you got to learn swimming" what would you do when your husband wants to swim with you in the pool or on the  beach on holidays? what would you tell him? that I don't know swimming? what would you tell to your children when you want them to learn swimming?  I am your mum and I am not brave at all, but I managed to learn it, and so must you. mum, it's not like I can swim with my husband, not in Iran. I am not talking about Iran, you are leaving here. you will swim with your family as I did with your father, and it's a shame if you cant!

- And what did the girl say?

- she said "I will try for one session", and she fell in love with it afterwards.

Sunday, July 03, 2011

A love letter.

I need you to fuck me.

Don't get it wrong, It's not an erotic or sexy statement or me being horny  (well, I am horny, but there is much more into it than just being horny, sex is just a little part)

where was I?  Ah, ok, Don't get it wrong when I say I need and need and need and need you to fuck me. like "you" in this sentence is just you and no one else (so it's not the fuck I am asking, you see, it's you  fucking me, that I want, well there are some times that I need the fuck for the sake of fuck, like a physical activity, but this is not one of those), I need the closeness, deeply and thoroughly, the freedom, I need to be relaxed and free and you know how to get me there, oh you do.

There is so much into me, or there is so much of me I have hidden, has been kept for some time, and you like by a touch of your hand could break all the walls and get me out of this, set me free, make me as light as all the flights could ever be,
I want you inside me, but it's not that I need something to be inside me(thats not hard to be fixed, you know), I want you to be as close as possible, to touch me as close as possible, I want to be filled by you, in every possible meaning that sentence could do.