Friday, November 30, 2012

Home



جمله های زنده به گور شده

نشسته است. بر مزار جمله هایی که محکوم بودند به زنده زنده دفن شدن. با بیهودگیِ خاک بازی میکند. منتظر است. تا زیر سرد یا گرمِ خاک. مرگشان اجرا شود. و خاک. بیفتد از تپش.‌آخرین ضجه هایِ تمنایِ  گفتنشان. و امیدوار است. که تاریخِ وجودش. قتل عامِ. جمله هایِ زنده به گور شده یِ. روز سی نوامبرِ. سال ۲۰۱۲ را. ببخشد.

Tuesday, November 20, 2012

صبح ها

 بیست و پنج روز دیگه یک سال میشه که من تو این شهرم. هیچ موقع تو زندگیم، نشده بود که یک سال سفر نرم. بیخود نیست انقدر حالم بده. اصلا '' سفر نرفتنم '' از ۳ ماه بیشتر نمیشد. آدم نمیتونه یکسره تو زندگی خودش سر کنه. باید بکنه بره هر چند وقت یه بار. جایی که هیچ اتفاق روزمره ای نباشه. هیچکی حرف نزنه. صبح ها لای ملافه های سفید هتل پاشی که خش خششونم میآد و تنها دغدغت این باشه که به صبونه برسی. صبح ها روی زمین خونه مامان بزرگ پاشی تنها دغدغت این باشه که صبونش و که باید تو بدی دیر شده. صبح ها پاشی تو لندن تنها دغدغت این باشه که چی بپوشی که کنار خواهرت راه میری از ریختت راضی باشه.  کفشات راحت باشن که معلوم نیست میخواد چه قدر رات ببره

حتی صبح ها پاشی خونه ی دایی. زن دایی جان نازتو بخره تو ام نازش و بخری با هم صبونه بخورین


Tuesday, November 13, 2012

دیالوگ


م:‌ تو ف یِ دانشگاه تهرانی؟ همونی که من و میشناسه؟ حتی خیلی کم؟



ف: آره.همون‌ که تو رو میشناسه، خیلی کم
اما هیچ کی از بعد ها خبر نداره. :)    
سلام.    




م: آخه من یادمه در همون خیلی کم هم رفته بودی تو لیست
let's get close to her   
       اوقاتت خوب باشه    


ف:
(آخه من یادمه در همون خیلی کم هم رفته بودی تو لیست : let's get close to her) 
این رو می‌نویسم توی دفتر - هر روز یک دیالوگ-م که صفحه امروزش خالی بود
-واقعی-


م:‌  پس من درست حدس زده بودم.  تو دفتری داری که دیالوگ ها رو توش یادداشت میکنی؟‌ ها ها.  :))‌ من    عاشق دیالوگ ها هستم    


 ف: اوهوم. یه جمله از میون جمله های اون روز. خیلی وقته که می نویسم. گاهی بر میگردم عقب و یادم نمیاد کی گفته این رو.خودم به یکی گفتم یا کسی به من. جمله ها کانتکسشون رو از دست می‌دن تو گذر زمان و دیگه میتونی باهاشون داستان بسازی. یه تک جمله که افتاده گوشه خیابون.



م:‌ من حس ها رو هم مینویسم. هرچی بزرگتر میشم، زمان کمتری طول میکشه تا بشن '' تک حسی '' مستقل و از آدمها رها بشن. انگار یک بالونی میشن که نخشون وا شده و میرن تو هوا. بعد من هرموقع به اندازه کافی بالا برم میتونم بهشون برسم و به کارشون بزنم. ولی آخرش باز هم دیالوگ چیز دیگه ایه. کلمه هایی که شمرده شمرده لحظه ای، جایی، رنگ رژی رو گرفتن، بوی عطری، بخار نفسی، دود سیگاری، افکت بغضی، افکت خنده ای،‌ تو درهم بک گراند صدای خیابونی،‌ فرودگاهی، هتلی، رستورانی، کافی شاپی. انگار که آش میپزی. ادویه داری. چی بزنم به این جمله ها؟ به این کلمه ها؟‌
چی من و به تو رسوند؟‌ یکی از عکسهای ح.ا. ح دوست خوبیه. عکاس خوبی هم هست



ف:‌ چی من رو به تو رسوند؟ یکی از عکس های ح.ا. چی من رو به ح رسوند؟ سی دی دایی جان ناپلون که تو دکون هیچ عطاری جز خودش پیدا نمی‌شد. سی دی ها رو با خودم آوردم اینجا. تو یکی از این طبقه های چوبی توی هال. دایی جان ناپلون ۱- دایی جان ناپلون ۲- برو بگیر همین رو تا چهار. حکایت این سی دی ها هم مثل همون دیالوگ است. نگهش می‌داری جای همه‌ی دوری‌ها.
دور شدن از شهرت، مثل دور شدن از یک واقعه است. دیالوگ هایی که ثبت میکنم، مثل وسایلین که روز آخر بین ببرم و نبرم، فاتح چمدان سی کیلویی میشن. کدوم جمله های امروز رو بنویسم؟ کدوم سی دی رو ببرم؟ دایی جان ناپلونی که ده بار دیدم، زورش بیشتر از سلکش موزیک محبوبمه و لتز گت کلوز تو هر، فاتح سیزده نوامبر من می‌شه.
اگر دوباره چمدان ببندم سی دی رو بر می‌دارم یا نه؟
باید دوباره رو به روی آینه بایستیم.



م:‌ تو قطعا مانند نداری. ولی از همون آدمایی. از اونا که کلمه ها رو مدتها شلاق زدن و رامشون کردن. حالا فقط منتظر بهانه ای. منتظر بهانه ای که به اشاره ی نرم انگشتات کلمه ها رو پخش کنی روی صحنه. بعد بشنینی و نگاه کنی که به تب و تاب میافتن، به فرمانت نقش میگیرن و رنگ به رنگ میشن. کلمه ها کمترین چیزین که تو استفاده میکنی. هنری هست در ترکیبشون. استاد ترکیب گر!‌
آینه هنرپیشه ی خوبیه در بازی کلمات. توانمنده. در متن بالا، از نقش خودش خیلی راضیه. جمله ی آخر رو گفتی من جلوی آینه ایستاده بودم. تو توش نگاه کردی، جملت رو گفتی و رد شدی. من جلوی آینه ایستادم.
من از ایران سه کتاب آوردم. حافظ. خیام. داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد. باقی مانده ی هیچی نبودن. دو تای اول رو برای ویار کلمات، آخری رو هم برای ویار دیالوگ ها. خوشحالم که آخری زیاد باز نشده. یعنی دیالوگ های خوب میشنیدم به کفایت لابد. از سوئد مهر چند نفر رو آوردم کانادا. یه دامن بلند میبینم تنم تو آینه ف. هرجا میرم چیزهایی بهش گیر میکنه. کلمه ها. جمله ها. حتی یه جاییش یه رادیو هم هست. مثلا یه گوشش یه بشقاب قورمه سبزیه. با یه گیلاس نیمه پر شراب. چند تا قاب و نقاشی و کارت و گل سر. من هی باید جم و جورش کنم. میکشمش دنبال خودم. گاهی که دلتنگ میشم میکشمش روی تخت. میپیچمش دور خودم. هربار یه تیکش نزدیک دلم میشه.



ف:‌ هزار یوسف مصری فتاده در چه توست
تو می‌گی '' آ '' من زنی رو می‌بینم که مثال تابلوهای پیکاسوست. تابلوهایی که از تصویر مناظر طبیعت و اشیا ی بی نقص به مجموعه ای رسیدند که گاهی یک چشم و یک دست و گاه چند قاب و نقاشی و کارت و گل سر
آینه در آینه اسم این آهنگ آروو است، و لابد نام کوچک تو
http://www.youtube.com/watch?v=B8qg_0P9L6c
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد/گناه بخت پریشان و دست کوتاه ماست


 پینوشت:‌ حرف های '' ف''  را خود '' ف''  نوشته است.  نه من.  من فقط حرفهای '' میم '' را نوشته ام

Four hours of laughter, tears, and pure pleasure

Leonard Cohen. Sir, tonight, I felt bad, for all the "words" which have never been touched by your glorious voice, or have never been crowned to their kingdoms in your fantastic poetry.
I was honoured/amazed to see you standing towards your musicians/vocalists, one by one, silent and having your chapeau taken off for them when they were playing/singing.

And Life. No matter how mad I am at you usually, you did a good job doing what you did which led to the presence of Leonard Cohen.

Saturday, November 10, 2012

سمفونی خنده های من و تو دریا

و از آن شبی که من به گریه افتاده بودم و میدانستی که طوری شده که هیچ وقت حرفش را نمیزنیم، که نشستی برایم از ساحل دریایی گفتی که شنهای طلاییش کف برهنه ی پاهایم را قلقلک میداد و بادش دامن پیراهن نازک  سفیدم را به رقص موهای بلند مشکیم میانداخت و خیال رقصیدنمان دلیلی بود برای ماندن، از آن شب، ساحلی شده از آن من، با آسمان آبیش،  پیراهن سفید بلندی و سمفونی خنده های من و تو دریا
 
 
 
 

Saturday, November 03, 2012

نامه ای برای ''ر''

در زندگی هر انسان معطلی هایی هست عزیز.  هرکس حداقل پشت پنج درب به معطلی ایستاده است. آدمهایی میآیند و میروند.  آدمهایی که درب هایی را باز میکنند یا که نرم و آرام کلیدی را در دستهایت جا میدهند. آدمهایی هستند که دربهایی را باز میکنند که تو حتی از وجودشان هم خبر نداشتی.  آدمهایی هستند که تکلیف را بر تو تمام میکنند و راه را هموار.  امان از این آدمها عزیز.  امان از این آدمها.  خواهرت دچار شد باز.  خدایش رحم کند

خجالت هم نمیکشد. رحم ندارد این دل لا مصب به ما.  خون به پا کرده. سنگفرشش را که آنهمه مرتب چیده بودیم با دست خالی کنده،  جایی بالاتر از معده ایستاده و فریاد میزند '' تا باشد از این دشواری ها '' ا

Thursday, November 01, 2012

ُThat last week.

Let's eat cookie.
- ok.
Now let's eat something salty. 
- ok.
No, that didn't work. Let's eat dinner. 
- ok.
I had dinner, but I need something salty. 
- nuts? 
NUTS! That's perfect! I need nuts.
- ok
hhmm,,, didn't work. Some more cookie? 
- I keep eating like this and Migraine would knock.
Ok, can I have some fruits then? I feel like eating orange. 
- Period, is that you? 
Yes. Sorry. I am due in one week.