Sunday, February 19, 2012

نامه های بی صحاب

من از شانزده سالگی ارتباطم با نزدیک ترین آدمهای زندگیم،  نامه ای شد. طبیعتا به اجبار.  اینطور بود که دیگر نامه نگاریهایم صاحب سبک شد. برای هر کس یک سبک داشت. بعدترش اینطور شد که من برای نزدیکترین آدم زندگیم هم که در اتاق کناری بود، راحتتر بودم نامه بنویسم تا حرف بزنم.  در این سالها،  من به شاید نزدیک ده نفر، انواع نامه های عاشقانه، احساساتی،  غمگین، شاد، خبری، داستانی، نامه های داد زن،  نامه های خیس گریه، نامه های کرکر خنده،‌ نامه های دلتنگی، نامه های هر جوری که این زندگی بود و نبود و میتوانست باشد و نمیتوانست نباشد، بارها، بارها و بارها زده بوده باشم.  من امشب گیج بودم و خسته،  مثل خیلی وقتهای دیگر.  ولی امشب خودم را دیدم که دارم نامه ای مینویسم که تمام که شد،  نمیدانستم این نامه برای کیست.  شاید هر جمله اش مال یکیشان بود،  شاید مال هیچکدامشان نبود

نمیدانم با کدام یکی شروع شده بود مخاطبش و وسطش کشیده بود به آن یکیهای دیگر و آخرش نمیدانستم این حرفها برای کیست،  اصلا گفتنش برای چیست؟

من امشب فهمیدم نامه ی بی صحاب،  شاید یکی از غمگین ترین موجودیت های دنیا باشد،‌ شاید هم یکی از رهاترین هاشان. چیزیست در مفهوم به مانند جنده.  برای هر کس چیزی دارد،  برای هیچ کس چیزی ندارد


 

Wednesday, February 15, 2012

Luxury

The beautiful girl, tall with short light brown hair going amazingly with her dangling golden earrings, scarlet red lipsticks with big light brown eyes. This is not luxury, adding to this her glorious smile, this would be just perfection.

Luxury; would be passing by her bedroom at night, standing by the door, lighting up a cigarette, watching her having sex with her lover/boyfriend/man, smoking.

Satisfaction

That moment, AAH, that moment when you crave to know, to learn something, that moment when you have questions, answers to which seem to be the ultimate goal in your life, and then there is a book that seems to have all those answers, and then it is expensive, and then  there is a library close by, within minutes which has the book, the moment you seek through the shelves to find out the book is available, the moment you pick it up, the moment you open it... UH, Satisfaction.

Friday, February 10, 2012

مرام میگرنی

دروغ گفتن برام سخته.  مخصوصا اینکه از میگرنم سو استفاده کنم که دیگه برام یه طور خیلی ناجوریه. منظورمه درسته که میگرنه خیلی چیز بدیه و شاید کاملا منصفانه باشه که وقتی اون همه وقت به صورت ناخونده میآد و مثلا یه روزتو خراب میکنه، یه سری روزاییم که دوس نداری کسی کار به کارت بداره بگی میگرن دارم بشینی تو خونه.  حالا گیریم بداری یا نداری.

باری، داستان اینه که از ساعت پنج امروز عصر میگرنم دستاشو زده بغلش واستاده یه گوشه،  میگه '' اگه انقد دروغ گفتن سختته میخوای فردا بگیرم؟ ''

یه طور خاصیه.  انگار احساس وظیفه میکنه.  منظورمه خیلی چیز کوفتیه این میگرن،  خیلی هم رو اعصابه،  ولی این همدردی خالصانش الآن یه طورایی بهم دلگرمی میده

Wednesday, February 01, 2012

اشکهایم

 تب کردم امروز.  اینطور که تب میکنم،  ترس برم میدارد.  دلم میخواهد صدایش کنم تنگ بچسبم در بغلش.  بیتابم،  نمیدانم چرا.  شاید هم میدانم و نباید گفت.  حتی به خودم.  تب کردم امروز. تب که میکنم میترسم

سرم را فشار میدادم روی سینه اش و پاهایم را حلقه کرده بودم دور تنش،  به نامرتب ترین حالت ممکن به نزدیکترین حالت ممکن بغلش کرده بودم. خیالم رفت به حرفی،  چیزی بود که باید میگفتم،  کاری بود که باید میکردم،‌  اینجا،  خاطرم نمیآمد ولی

چیزی بود که باید میگفتم به تو
صدایش آمد که جانم،‌ بگو

خواستم که بگویم، صداها انگار غریبه شده باشند، رنگها هم،  گویی خواب را که میخواهی تعریف کنی،  میدانی بوده،  میدانی واقعی بوده همانقدر که خودت حقیقت هستی الآن اینجا.  ولی خوابت از دنیای دیگریست، انگار،  هرچه بگویی آن نمیشود که تو میدانی،  که تو میخواهی بگویی

ساعت ها میگذرند انگار
صدایم را میشنوم

آهان،  یادم آمد.  من باید گریه میکردم.  باید اینجا که اینطور تنگ به تو چسبیده ام گریه میکردم،‌ دلتنگم
صدایش آمد که جانم،  گریه کن

ماتم برده بود.  زیر لب گفتم ولی اشکهایم،  اشکهایم کجا هستند؟ 

بعد انگار که گم شده باشند،  دور اتاق را نگاه میکردم.  انگار زیر این بالش باشند،  پشت آن چراغ،  کنار آینه شاید

نبود، نیستند اینجا

پریشان بودم.  میدانم این همه روزها بدون گریه سر نمیشود،  تب هم که میکنم اینطور ترس برم میدارد.  میدانم این تبها را،  قبلا هم تب کرده ام
،

میترسم.  صدایش میکنم.  میچسبم بهش و بعدش کلافه میشوم.  اشکهایم کجا هستند؟‌ اینجا بودند همه.  اینجا. میان عطر سینه ات!‌ زیر نرمی گوشت، ولی کجا هستند حال؟‌ کجا رفته اند؟‌ روی کدام سینه آواره شده اند لابد؟‌ مستاصل میشوم.  اشکهایم را صدا میکنی؟‌