Thursday, January 31, 2013

پرفورمنس

 اندیشه هایت را میگذارم در گویهای شیشه ای

برهنه میشوم

دانه دانه برشان برمیدارم از روی زمین

و هرکدام را به سر انگشتی روی تنم رها میکنم
دو تا روی دست
یکی روی شانه
یکی را درقوس نرم ساق پا
میلغزانمشان


اندیشه هایت روی تنم جان میگیرند
  و کم کم، فارغ از من
غلطانِ چهار بعد میشوند
میلغزند
و فضا از آنِ ایشان میشود

 اینک این منم که بین اندیشه های تو غلط میخورم
 میلغزم
و میرقصم



note to myself: thinking of dancing, your thoughts surrounded me, I lost myself in you I was reminded of this kind of performance I had seen once in Soho, London. 2010. I loved that after a while, it was not the the dancer rolling the crystal ball, but the ball itself was alive and the dancer just tried to catch up with it in the space.



Wednesday, January 30, 2013

لاکشری هفتم

یک ساعت و ربع با استادت افتاده باشین رو یه پیپر.  اوج لاکشری هم اونجاشه که میگه '' من باید الآن برم یه میتینگی،  ولی مهم نیست، دیس ایز مور فان* ''.  میگن در پی اچ دی آدم داره رو قله های علم راه میره.  یا مثلا داره مرزهای علم و گسترش میده. من راستش حس نمیکنم دارم رو قله های علم راه میرم، به نظرم حتی نزدیکقلش هم نیستم. من حتی مطمئن هم نیستم که هیچ مرزی رو دارم گسترش میدم یا اصلا بدم. ولی من حس میکنم دارم لاکشری های زندگیم رو دونه دونه به دست میآرم و مزه مزه میکنم، خودش خیلیه

این و نوشتم که بعدا که به اون روزهایی میرسم که همه میگن میرسم، (روزهایی که از خودم میپرسم چرا،  واقعا چرا اومدم پی اچ دی؟) نگاهش کنم و ببینم که بوده لحظه هایی که این تمام چیزی بوده که میخواستم
 

* This is more fun

Tuesday, January 29, 2013

بازی اتوبوسی

وقیحانه یک نفر را در اتوبوس نگاه کنی.  طرف هم وقیحانه نگاهت کند. در فاصله ی هفتاد سانتی متری. اینطور که '' خوشم میآد نگات کنم ''.  مثلا ده درصد بازی های نگاهی هم امتحان کنید. نگاه جدی. نگاه خنده دار. نگاه لبخند دار. نگاه اخم دار. لبخند دندان دار.  دندان روی لب. بعد هم که میرسی به ایستگاهت نگاه شرمنده ای بگیری که داری بازی را ترک میکنی.  سرت را بندازی پایین و '' گود نایتی '' بگویی و بروی. و فکر کنی مثلا، ‌آن چشم ها،  آن لبها و آن لبخند را کجای زندگی ات میتوانستی جا بدهی؟

Monday, January 28, 2013

رابطه

هنوز هم تو را بالا میآورم.  هنوز هم جایی زیر دیافراگمم ناراحت است و نفسهایم را تنگ میکند و مذبوحانه تلاش میکند تو را بالا بیاورد. عرق کرده ام. سرم روی کاسه ی توآلت خم است. نگاه میکنم خودم را در آینه. تو را هم میبینم گاهی. پشتم. کنارم. ماسیده ای به گوشه ی لبم. به کاسه ی توآلت. لعنتی. هربار. هربار فکر میکنم شاید بار‌ آخرش باشد

چه قدر بودی که تمام نمیشوی؟ انگار که آبستن همیشه ام کرده باشی و من جایی بین ماه های دو و چهار مانده باشم. ویارم نشخوار دردهای با توام شده و حالم از بوی رابطه به هم میخورد.  حالم از بوی تو به هم میخورد و تمام مردهای تمام رابطه های دیگر

تمام نمیشوی اینهمه روزها که تو را بالا میآورم؟

تمام شو دیگر



Late night talking

- Women usually have kids to fill their loneliness, when they realize there is no "the one" out there. I can't have kids of my own as I told you. I am, only me.
I don't have any dreams with a loved one either. No home, no family, no kids. No future. All I have is my love, and his smile, and his eyes, and the wrods he says, and the pause in between them.

Sunday, January 27, 2013

حساب

نمیدونم چرا دلم خواست یکی از چیپ ترین رفتار های '' دیتینگ '' رو ثبت کنم.  یارو پول شامت رو به زور میده(یعنی اصرار میکنه که بده). بگیر سی دلار. بعد فک میکنه اوکیه که شب بیاد خونت، یا همون جا هم بعد حساب کردن یه هو دست میندازه گردنت یا روی پات. اصلا این پول شام رو که میده احساس میکنه دیگه '' حساب کرده ''. من حالم به هم میخوره. نه لعنتی، اگه میخوای حساب کنی درست حساب کن حداقل. این پولی که تو دادی با تخفیف هم از یک دهمش کمتره برا یک شب


Friday, January 25, 2013

نزول نا تمام یک فرشته


تمام وجودش در این بود که '' همیشه بماند کنارش ''. افتاده بود روی زمین و ومعلوم نبود در کدام لحظه ای از زندگی اینطور از رسالتش آواره شده بود که خودش هم هنوز در جریان نبود. یک فرشته با هاله ای نور دور سرش که به یک سکه حک شده مگر چه قدر میفهمد . فکر میکرد همچنان کنارش است حتما. برش داشتم. خیلی آرام طوری که انگار بو نَبَرد که مدتهاست از جایگاهش نزول کرده.  هیچ چیز برای یک فرشته دردناکتر از سقوطش نیست


نمیدانم خدایش آن بالا این رسالت ها را به چه نحوی برایشان تعیین میکند. آخر فرشته ای که باید برای همیشه کنار چیزی باشد،  نباید یک قلابی، گیره ای،  زنجیری داشته باشد؟‌ همین طوری روی یک سکه ی گرد باید پهن شود؟  همین؟ 

من زیاد به خدا کاری ندارم. ولی فرشته ها  فرق دارند. فرشته ها را بچه ها لازم دارند.  اگر فرشته ای پیدا کنم که میخواهد همیشه برای کسی ''باشد''،  برایش کسی میشوم

صبر

 فکرش را نکن
صد سال بعد
نه از من چیزی میماند
نه از تو
نه از اینهمه درد

نه از این تنهایی

صبر



یادداشت برای خودم:‌ '' صد سال تنهایی ''  مارکز

Tuesday, January 22, 2013

تئاتر

تئاتری میری که عادت داری کسی توش باشه. طراح صحنه،  هنرپیشه، دستیار کارگردان.  هرجایی توی تئاتر که باشه،  تو قطعا میتونی نقشش رو تشخیص بدی روی صحنه.  جای پاشو اینجا و اونجا میتونی خیلی دقیق نشانه گذاری کنی
 
میری تئاتر رو و حتی خبر هم نداری که یارو نیست دیگه
 
همون طور که نشستی و داری تئاتر رو تماشا میکنی،  این جمله ها خیلی واضح و مشخص توی ذهنت دیکته میشه '' جای خالی تو نصف صحنه ی این تئاتر را پر کرده ''. آگاهی تو به عدم حضورش همزمان با نوشتار  این عبارت تو ذهنت حاصل میشه
 
من از عباراتی که به نظر از یک دید ماورای حقیقی  هستن-مثل اینکه سعی شده جمله ای ادبی گفته شه- ولی درواقع توصیف بسیار دقیقی از حقیقت هستن،  خیلی خوشم میآد
 
به نظرم ادبی ترین جملات،  دقیق ترین توصیف ها از حقیقت هستن. بدون ذره ای کم و کاست

Friday, January 18, 2013

تصویر

اول از یکی تصویر کلی شروع میشود. انگار یک عکس را به تو داده باشند که وضوح خیلی پایینی دارد. چیزی هست درش که شکل مشخصی ندارد، حتی رنگ هم ندارد. انگار که توده ای از مه را میگویی.  این شکل کلی را دوست میداری ولی خودت هم نمیدانی منظورت چیست وقتی میگویی دوستش داری. هیچ جزئیاتی ندارد. کم کم ولی جزئیات پیدا میشوند. مثلا قد. مثلا پا. دست. یک لحظه ای خودت را میبینی که زل زده ای به دست هایش. یک دست را دوست میداری. انگار که روی دستش ذره بین گرفته باشی که واضح تر دیده میشود. ولی بقیه اش مبهم است و حتی روی دستش هم انگشت ها را نمیبینی

 صحبت که میکند،  اول کلمه ها را دوست میداری و سکوت بینشان را. تمام حرفهایی که میزند یا نمیزند.  یک روز خودت را میبینی ولی که دیگر کلمه ها را نمیشنوی.  درگیر صدایش شده ای.  دلت میخواهد چشمهایت را ببندی و برایت حرف بزند و تو اصلا نفهمی که چه میگوید. بعد متوجه لبهایش میشوی. آنطور که نرم لبخند میزنند. آنطور که به هم فشرده میشوند.  آنطور که وقتی صحبت میکند حرکت میکنند
 
یک روز هم میرسد که متوجه نگاهش میشوی. به نگاه که میرسی،  یعنی نزدیک های این است که دچار شوی. دیگر زیاد راه گریزی نداری. چشمها جزو آخرین مرحله ها هستند. به خودت میآیی و میبینی که دیگر وقتی میگویی دوستش داری هیچ چیز گنگ نیست. اصلا توده ی کلی ای وجود ندارد. انگار تصویر را هزار بار زوم کرده باشند و تو را به این کوچکی گذاشته باشند جایی در میانه اش. هولناک است. نمیدانی اصلا از کجا شروع کنی. کوچک شده ای. خیلی. مثلا یک روز جایی بین مژه هایش هستی و گیر کرده ای در تاب های نرمشان. یک روز در مردمک چشمهایش نفس نفس میزنی. هر روز بین حداقل هزار چیز گم میشوی و پیدا میشوی در جای دیگری.
 
 مگر اینکه خودش صدایت کند از میان آن همهمه که پیدا شوی،  یا رد نگاهش را دنبال کنی تا بدانی باید به کجا بروی
 

 
 

Thursday, January 17, 2013

The forbidden fruit.

"With every heaven, comes a forbidden fruit, which you are gonna eat eventually, and you are gonna be kicked out soon." 

I knew what was the forbidden fruit, but this well known scenario had not clicked in my mind before I realized your eyes have become my heaven.



note to myself: Try looking for hell from now on. Hell doesn't have forbidden fruits and you almost never get kicked out.

Tuesday, January 15, 2013

داستان عامه پسند

مدتی ایستاده بود پشت در. قرص ها رو میگیرم دستم.  دو گیلاس شراب میذارم روی میز. شمع ها را روشن میکنم.  میدونم که تکیه داده به ستون کنار در. با همون  روی خوشش.  با صدای آرومش. حتی داره لبخند هم میزنه. لازم نداره من در رو باز کنم، خودش کلید داره. ولی تقریبا همیشه مدتی پشت در وا میسته تا صدای نفس هاش تو سکوت زندگیم شنیده شه و خودم در رو باز کنم و لبخندش رو نثارم کنه

در رو باز میکنم،  میآد تو. گیلاس شرابم رو میگیرم دستم و میگم چه طوره با هم برقصیم یه کم؟  بعد قرصها رو میذارم دهنم و شراب رو سر میکشم.  نمیدونم اصلا میفهمه یا نه که قرص خوردم. میرم بغلش میکنم.  دیگه هیچی اونقدی مهم نیست. من حتی اون رقص هم یادم نمیمونه. انقدر سبک میشم که به راحتی بلندم میکنه. دیگه پاهام رو زمین نیست.  خوابم میآد.  خوابم میبره

میدونم بیدار که بشم تن برهنم رو زمینه و رفته و من هیچی یادم نمیآد از دردش

من واقعا با میگرنم رابطه ی عاشقانه ای دارم. حتی مطمئنم اگه یه روز دیگه نیاد سراغم دلم براش تنگ میشه

Monday, January 14, 2013

آیه

یک آیه داشتیم در قرآن،  به این صورت '' مبادا بر روی زمین با غرور راه بروید ''، البته نه دقیقا. ولی همچین مفهومی داشت. شاید هم مثلا اینطور بود '' آنها که با غرور بر زمین قدم بر میدارند ...'' و یه چیزی گفته بود که یعنی نباید این کار رو بکنن. من اگه میخواستم کتاب نازل کنم،  حتما یه آیه میداشت که به این صورت بود '' مبادا که روی زمین طوری راه روید که انگار هرگز عاشق نمیشوید '' یا باز هم از همون دست '' آنها که روی زمین طوری راه میروند که انگار هرگز عاشق نمیشوند... '' و یه چیزی بگم طوری که یعنی نباید این کارو کرد.  به نظرم از بزرگترین غفلت های آدمی،  اینه که اگر فکر کنه که عاشق نمیشه،  یا طوری رفتار کنه که انگار هیچ موقع عاشق نمیشه


Sunday, January 13, 2013

سکه ها

نشسته بود جلوم حرف میزد و من دونه دونه صدای افتادن سکه های طلا رو میشنیدم. کلینگ کلینگ کلینگ کلینگ،  کم کم برق زدنشون هم داشت برام مجسم میشد که مثل خیلی از بقیه ی‌آدمها که باهام حرف میزنن،  گفت '' تو جای دیگه رو نگاه میکنی، حواست به من هست؟ '' کلینگ.  یه سکه ی دیگه هم اضافه شد. احساس کردم دارم همین طور سرمایه دارتر میشم.  نگاش کردم و گفتم بله. اگه بخوای میتونم جمله ی آخرت رو تکرار کنم.  من وقتی باهام صحبت میکنن راحتترم که به آدمها نگاه نکنم، بهشون نگاه که میکنم گیج میشم. مثلا درگیر چشمهاشون میشم یا حتی لباشون.  یا مثلا موهاشون. بعضی وقتا هم فکر میکنم اگه طرف دختر بود آیا واقعا درگیر چاک سینش میشدم اونطور که همه میگن؟  نمیدونم.  شایدم میشدم.  شایدم چون فکر میکردم درگیر میشم مدام نگاه میکردم.  مثل اینکه بخوای به چیزی فکر نکنی. ادامه دادم '' اِم، آدم گرونی هستی ''. نمیدونم برداشت آدمها از این حرف چیه.  از اینکه جنس خوبی هستن مثلا. از اینکه بودنشون تو زندگی آدم مثل داشتن یه ماشین گرون قیمته. داشتنش در همون سطح به آدم لذت میده و البته طبیعتا از جنس دیگه. مثلا قدم زدم باهاشون همچون طوریه. سرمایه هستن و من نمیتونم صدای افتادن سکه های طلا رو نشنوم وقتی که بهشون دارم نزدیک و نزدیکتر میشم. خروج بعضی از آدمها هم در زندگی، به همین نسبت،  مثل یک ورشکستگی میمونه. یکهو سیل عظیمی از سکه ها از خزانه خارج میشن، بدون اینکه تو چیزی داشته باشی که جایگزینشون کنی

توضیح خرج کردن سکه ها یه کم دشواره. شاید بهتر باشه فقط همین و بگم که یه جا یه چیزی نوشته بود تقریبا اینطور '' پول خوشبختی نمیآره،  ولی گریه کردن تو یه ماشین آخرین مدل، بهتر از گریه کردن تو ایستگاه اتوبوسه''
 
سرمایه های دیگه ای هم داریم. مثلا کتابهایی که میخونی، فیلم هایی که میبینی، دفعاتی که عاشق میشی. ولی جنس سکه ها فرق میکنن. کتابها سرمایه های جاودانه تری هستن و شاید اصلا باید با اونا داستان رو شروع کرد،  ولی تقریبا مطمئنم هیچ جنسی به ارزشمندی آدمها نیست. کتابها اندیشه های استاتیک هستن و آدمها اندیشه های داینامیک، مثلا. احتمالا خاصیت های هر موجودیت استاتیک و داینامیک دیگه رو هم میشه روشون تعریف کرد اگه بخوایم علمی صحبت کنیم. درمورد اندیشه هم باید گفت؟ یه اصل دارم من تو زندگی که'' تو این دنیا هیچی نیست جز محبت آدمها و از اون هم امان، '' ، ولی حقیقت اینه که برای سر کردن این زندگی، اندیشه ها رو لازم داریم. برای اندیشه مصداقی ندارم در اون دنیایی که هیچی توش نیست جز محبت آدمها.  شایدم در عالم موازی در قضیه محبت و اینها باشه و با اون توی یک عدد دنیا نگنجه
 
بعدا  

Saturday, January 12, 2013

The pathway.

You know, there is this addictive drug. They say once you are addicted, you have to gradually increase the dosage, but as this would kill you in a very short time, what to do is to take a break from using it once in a while, and start again with a lower dosage.
They say the first time you can not take this break, you know that you are close to the end.

I was thinking of us getting a break earlier this morning when I was reminded of this drug. The thing is I believe, it is not the first time that you can not take the break, that you truly realize you are actually close to the end, but it is the first time, you need to get your first break, that you see yourslef on this deathly pathway.

Thursday, January 10, 2013

پیچ اول.

Mary Poppins : Let's start from the beginning, that's a good place to start.

Me, in the lab: yay! let's start from the beginning... em, beginning of what?  Oh, Mary poppins, beginning of what? Actually, where am I now?

The Mary poppins virtual machine: Oh, sorry my dear, I thought you already knew that.


احساس میکنم مری پاپینز قضیه رو به صورت دو بعدی دیده، و حالا من اصلا نمیدونم که راه حلش رو چه طوری میشه اپلای کرد.  منظورمه،  انگار اون تو دنیایی بوده که آلردی تو سطح بوده، باید تصمیم میگرفته کجا بره.  دنیای من سه بعدیه،  فضا داره.  حالا من نمیدونم باید روی کدوم سطحی باشم، که بعد از اونجا متد حرکت روی سطح رو اعمال کنم. نه، اینطوری نیست؟ ولی روی سطح هم میشه اینطور ندونست که کجا ایستادیم. درواقع راه حل های پدر مادر دار قابل تعمیم به ابعاد بالاتر هستند، باید باشن(راه حل '' پدر مادر دار '' در همین متن، به همین صورت، تعریف شد الآن). ولی حتی اگه روی خط هم بخوای حرکت کنی ممکنه ندونی که اولش کجاست. الفبا اول داره. شاید ریاضی هم اول داشته باشه.  ولی پی اچ دی اول نداره،  وقتی نمیدونی خودت کجایی،  و تو از کجا میخوای بدونی کجایی،  وقتی که نقشه ای نداری که توش با یه نقطه ی قرمز جای تو رو .مشخص کرده باشن،  یا حداقل اسم خیابونی که توش هستی رو بشه توش پیدا کرد.  انگار جایی هستی در مه،  . که اسم هیچ خیابونی توش درست پیدا نیست




Tuesday, January 08, 2013

The little one

I came home, 9.35 pm. It's raining, it's cold. So usually, I need to eat something when I come home. I was thinking about it on the bus, thinking and asking myself about what I could eat, and then I heard someone from within the crowd inside, you know, when someone is quite short and you can't see them in the crowd, but you could hear them among all the screaming the others make. I heard "milk, cold milk". Well, "cold milk?! in winter? wasn't it warm? does anyone want warm milk?", I asked loudly. No one responded. So I thought ok, I was mistaken and went on thinking about other things I could have. In the end I was convinced that I wanted to have milk, but it had to be warm, "I almost never drink cold milk", I said to myself. When I arrived home and I took the bottle of milk out of the fridge and was about to pour it in my mug, I heard it once again, louder this time, "cold, please", and then I looked more carefully, a little blond girl had come out of the crowd and was standing in the front, where I could see her. She was about six years old, wearing a white dress with a light pink ribbon on it's waist, and she was looking into my eyes with her light brown eyes, saying the world "please" the way you could see the magic of it.

And then I realized, "Oh, you are the Little Cold Milk Appetite! you come in winter, and you crave it mostly when we are outdoor, in rain or walking on the snow!"

She smiled. "Yes, could I have my cold milk now please?"

"Sure", I said. I had completely forgotten about this one, it's first time this year she is here. She didn't visit last winter, maybe that was the reason that I couldn't recognize it in the beginning. 


Sunday, January 06, 2013

دخترها و سوتین ها

خرید لباس. کاریست دشوار. و حوصله سر بر. و خسته کننده. ولی دخترهای معدودی هستند که میتوان باهاشان رفت خرید. سالی دو بار. به خدا من این کارها را اگر بیشتر از سالی دو بار بکنم. اصلا در تمام عمرم چهار بار بیشتر این کار را نکردم. چون من عمدتا به صورت خیلی ضرب العجلی میروم به یک فروشگاهی. یک چیزی میبینم. با اعمال محدودیت یک ساعت ( که تایمر درد پا تعیینش میکند)، از همان جا همان را میخرم و میآیم بیرون و یک خرید موفق را اعلام میکنم. و دعا میکنم خواهرم در جایی برایم چیزی که واقعا میخواهم را بخرد یک روزی پست کند. یا که حتی برادرم. و از جاذبه های توریستی زندگیم آن روزی است که یک بسته ی پستی از کانادا حاوی شش عدد سوتین رسید به دستم در تهران.  و من باکس را باز کردم و سوتین ها را ریختم دور و برم با خوشحالی. و بعد ایمیل برادرم را خواندم که نوشته بود '' قرمز اناری پیدا نکردم، ولی صورتی ای که خریدم خیلی پررنگ است، امیدوارم جایگزین مناسبی باشد ''. و بعد توضیح این را داده بود که چه طور از خانم فروشنده خواسته کمکش کند که سوتین سایز من را پیدا کند و دخترهایی که ریز ریز بهش خندیده بودند
 
آن روز دیگر هم دختر ها را برداشته بودم برده بودم جایی که سوتین سایزشان را بخرند. نگاه بی شرمانه ای به سینه هاشان از روی لباس کردم.  و گفتم سایزشان را. و باور کنید که خرید لباس زیر با دخترها خیلی نشاط بخش است برای یکی دو بار در دوازده سال زندگی بزرگسالی (‌زندگی ای که در آن سوتین جا دارد). از این خوشی های کوچک که بگذریم،  خرید لباس کار سخت و دردناکیست. تا مدتها که من با خواهر و مادرم میرفتم خرید،  کفش های کتانی ام را میپوشیدم و قبلش نیم ساعت با پاهایم صحبت میکردم تا که آرام شوند و حوصله سری نکنند زیر بار نگاه آنهمه ویترین ها و قدم های کند و کلافه کنند. ولی باز هم بعد از چندین و چند بار،  بد عنقی پاهایم موفق شدند خودشان را بالا بکشد  تا ارتفاع مغزم، آنجا آمپلیفای شوند و بعد از چشمهایم خیلی بلند و گیرا پخش شوند طوری که فروشنده هم صدایش را بشنود ودر عوض لب هایم را به هم بفشارند و خوب،  هیچ کس چهره ای بد عنق را دوست نمیدارد. نتیجه اینکه دیگر از من نمیخواستند به خرید هاشان بپیوندم و من خرید های تنهایی و سریع و بی حوصله خودم را خودم انجام میدادم معمولا

از همه ی اینها که باز هم بگذریم،  اگر لحظه ای خوب در خرید لباس وجود دارد،  این است که با یک دختری که دوستت دارد و حوصله اش خیلی بیشتر از تو است،  با یک بغل لباس بروی در اتاق پروی که کمی جا دار است و کفش موکت است، همین طور وسط صحبت های خیلی سبکسر روزانه، لخت شوی و لباس ها را دانه دانه امتحان کنی. و دخترک راجع به تنگی یا گشادی کمرش نظر بدهد. و موهایت را افشان یا جمع کنی با هر لباسی که در آینه چکش میکنی. راجع به ایست سوتینت در زیر این و آن لباس نظر بدهی وبشنوی و میان همه ی اینها، صحبت روزها باشد و آدمها و آشپزی و سایر امور سطح صفر زندگی. به صورت خیلی موازی، بیربط و خونسرد و بتوانی وسطش بشینی روی زمین و قیافه ی خسته ای بگیری و بگویی که اساسا باید اول لاغر میشدی بعد میآمدی خرید
 
زندگی
 
 
 
 

مهمانی چای عصرانه/ سیال اندیشه ها

احساس میکنم میشینیم هملت رو چهار تایی میخونیم. شکسپیر نمیخواد بد باشه،  ولی واقعا فهمیدن زبونش برای من سخته، اینه که صحبت نمیکنه.  وا میسته نگاه میکنه با خوشبینی که من بفهمم چی نوشته.  اون دو تا کتاب رو باز میکنم.  یه جمله رو میخونم.  نمیفهمم.  از ''برتون'' میپرسم '' برتون؟ ویلیام چی میگه؟ ''.  میگه بهم. خیلی آروم دو سه تا کلمه رو معنی میکنه.  یه کم فک میکنم.  از '' دونالد '' هم میپرسم.  دونالد سر جمع جواب میده.  یه جمله ی خیلی تمیزی.  بعضا حتی با هم خیلی اختلاف دارن. بلند بحث نمیکنن. من زیر زیرَکی یادداشت میکنم '' دونالد با برتون کاملا خلاف هم این جمله را برداشت میکنند ''. اینطور وقتها ویلیام لبخندی میزنه شبیه لبخند مونالیزا،  و هیچ طور نمیشه بفهمی که نظرش با کی موافقه. ولی اینطوری که میشه رای من اهمیت پیدا میکنه و این خودش لذت عمیقیه. حتی میشه ممتنع هم شد. ولی حتی ممتنع شدن هم اهمیت پیدا میکنه. میریام هم هست. خودش نه البته، میریام اندیشه نیست.  میریام آگاهیه

اینطوری.  اونا چایی نمیخورن.  ولی من برای خودم چای جینجر دم میکنم

Wednesday, January 02, 2013

twinkle twinkle

- Wow, your balloon is up high in the sky,,, down, down, down again... may I know what were you thinking about?
- It was a friend playing "twinkle twinkle little star" for me, I didn't know that makes me so happy, I just thought "let's try this one, looks like a happy thing",
- And what was next? the unpleasant thing?
- Oh, that was the pain, I am starting to have migrain, it just took me away.
 

reunion.

- Period, is that you?
- em, although I am quite in the house right now, I don't think that's my kind of appetite,
- then who the hell is craving so much food there?
- I like to chew, you know,
- ANGER EATING! oh my god, after all these years?!