Thursday, May 30, 2013

مکالمه

یو بی سی دانشگاه مهربونی نیست. ولی از انصاف نباید گذشت، خیلی خوشگله.  من امتحان نکردم. ولی مثلا شاید بری بالای سخره های ساحلش،‌ بغلتم بکنه.  من میرم گاهی میشینم رو بالکن باغ رز.  اونجا که جلوت خلیجه و زیرت یه باغ گل رز ناز. ملت میآن عکس میگیرن.  من گاهی اون لبه دراز هم میکشم آسمونو نگاه میکنم.  هنوز بغلم نکرده اونجا هم،  ولی کنار هم سکوت خوبی داریم.  امیدی هست که رابطه پیشرفت هم بکنه

همیشه هم دلم میخواسته از درختاش بالا برم.  شاید یه شب این کارو کردم وقتی مست بودم. درختای مهربونی داره.  من وقتی مست میشم رابطم با درختا خوب میشه. نه که گِردَن،  دست دورشون میپیچه.  گاهی از کتابا و اینا بهترن، چون حجم دارن. یه کم مهربونیشون از حالت مجازی در میآد

دارم اسلاید میسازم. احساس میکنم با تمام دلقک بازی ممکن و نهایت رنگ آمیزی،  دارم میرم که پروژمو به همه توضیح بدم. در این لحظه حس میکنم حتی میتونم اسلایدامو تو کودکستان هم نشون بدم و بچه ها میفهمنش. من یه مشکلم اینه که همه چی رو خیلی جدی میگیرم. استادم گفت که توضیح دادن این پروژه به ملت خیلی سخته. من گفتم یعنی باید همه چی رو توضیح بدم؟‌ گفت آره. منم نشستم  همشو شکل کشیدم. نقاشی و اینا. رنگی و اینا. قصه طور و اینا. نزدیک بود حماسه هم توش داشته باشم

ربط اسلایدا به یوبی سی اینه که اگه الآن نباید اسلاید میساختم میرفتم لب سخره ها و یه رابطه باهاشون ایجاد میکردم. فک کنم میشد حتی روشون دراز بکشی. مکالمه هم میکردیم. من نفس میکشیدم. سخره سکوت میکرد

Saturday, May 25, 2013

The desert town

I was in a desert town, it was in the morning. I had been standing somewhere in the middle of a small field, surrounded by wooden fences, where they used to sell horses, ships and all those kinds of animals. Straws were all around on the ground, moving in the air, up and down, being played by the wind as if the little field was its playground. I had something in my hands,  I had been there for a long time, like ready to give it away, but I just had realized the desert town was dead, people had left long ago.I put it back in my dress, pushed it firmly inside, like to hide it. Then I sat there and cried until Migraine came and put the white pill in my mouth, with a couple of blue pain killers. I fell asleep. I woke up after a while, in my bed this time. Migraine was gone, my hands were empty.







Thursday, May 23, 2013

suicide

Relationships are like life. You can't tell if the pleasure worth the pain or not. Getting out is a suicide. Someone inside grabs a knife. Does a neat cut, and if you are still waiting there, goes on "Go home now". Then there is silence for a while, no pain no pleasure, just the bleeding. The nice comforting bleeding, you feel lighter, lighter and lighter for a while. Then the lightness becomes unbearable. But that's another day's story.
 




Monday, May 20, 2013

Do you love me, and other questions.

- The answer is blowing in the wind.

----------------------------------

I love Chopin Funeral March. But, my "Chopin Funeral March" time has not happened in my life yet. I never heard it in my ears, feeling it's happening, notes filling the moments as they pass by, perfect fit. I am wondering when would it happen.

Saturday, May 18, 2013

Daily

Migraine! You are back! hugs and kisses taking the pill I was beginning to worry, I thought there was something terribly wrong with me not having you for such long time. 

Phew, I am wondering what a day it would be, starting at 7 with migraine, and a crave for "A thousand kisses deep". I mean, that is not a "morning" song, not usually, but damn it feels just perfect for today.

Thursday, May 16, 2013

Bridge to Terabithia

I checked some of the "fantasy, adventure, creative" list of movies on the internet for the second time. The first time, I was looking for a film called "Pan's Labyrinth". I had some idea of the story, I remembered some characters, but could not remember the name or the year it was made. This time, I was looking for a movie called "Bridge to Terabithia". I remembered the story and some dialogues, but not the name. Like most of the best creative stories/movies (including Pan's Labyrinth and Alice in Wonderland), I did not like it very much in the beginning, but as I grew up, I realized how much I enjoy watching them, and that I love them, indeed.

What I like the most about these stories, is that apart from fantasy world brought into it through the imagination of the characters(which I love and have no way to prove that does not exist), the real-life story is, the life as I know it. Bitter, with kind/sad/mad/loving people. Not trying to be nice. Not trying to be happy ending. 




Tuesday, May 14, 2013

hard life.

I have been beggin' myself so badly to prepare a mango for me for half an hour now, with no success. Life is hard, people are mean sometimes.

Uh.


خوب و بد

یه روزیَم بود که بابا مامان و بغل کرد و بوسید. جلوی همه ی ما. مال وقتی بود که تازه رفتیم بودیم تو خونه ی خیابون شصت و چهار. خونه ی آپادانا و باغ و ماشین و فروخته بودیم تا بخریمش. مونده بود چک آخرش که پاس شه،  پولش مونده بود تو یه سرمایه گذاری. مال شهرداری بود،  کرباسچی رو که دادگاهی کردن کارا خوابیده بود پولا هم معلوم نبود تکلیفش چی میشه.  مامانم یک جفت کفش آهنی پاش کرده بود با یک جفت عصای آهنی تو دستاش، انقدر این پله های شرکت پیمانکار رو بالا پایین رفته بود و واسه جهیز منشی ربع سکه داده بود تا پول و پس گرفته بود. معلوم نیست به چند نفر اون وسط درس اخلاقم داده بود و از سی سال گچ خوردنش سر کلاس درس تعریف کرده بود. نمیدونم اینم گفته بود که بابا سه شب بود خوابش نبرده بود یا نه. بابا میترسید آبروی سی سالش تو بانک تجارت سر کوچه ی شرکت بره. تا حالا چک بی محل نکشیده بود. تا حالا مامانم جلوی ما بوس نکرده بود. اونروز ولی از شرکت که اومد بغلش کرد بوسیدش

 فک کنم همون سالِ اولِ خونه ی شصت و چهارم هم بودیم که برای تولد روزبه تمام نرگسای گلفروشای چهار راه آاِسپِ رو خریدیم. اونموقع چهار راه بود. هنوزم من میخوام با تاکسی اونجا پیاده شم میگم چهارراه آ اِس پِ. دو سه تا پسر گلفروش داشت سر چهارراه که روزبه باهاشون دوستم بود. انقد که ازشون نرگس میخرید. نرگس دوس داشت. اصلا بعدا هم که رفت کانادا یکی از دغدغه هاش این بود که نرگس ندارن. من و مریم برا تولدش تمام نرگسای پسرای گلفروش سر چهار راه و خریدیم. بعدشم رفتیم یه گلفروشی بازم نرگس خریدیم. برنامه این بود که همه ی اتاقش رو پر نرگس کنیم. کردیم. خوشگل شد. کیکش هم شکلاتی بود. شب که اومد خونه یه کم خوشحالیش ساکت بود. یادم نیست اون روز یا فردا صبش که ازش پرسیدم چیزی هست، زیر لب گفت '' بابا به من تبریک هم نگفت ''. بابا به تولد اعتقادی نداشت

زندگی خوب و بد زیاد داره

Tuesday, May 07, 2013

روزای معمولی


- Oh, I don't think it's hard to believe in God. hhmm,,, don't worry, they will come and get you soon.
- They?
- Yes, they got to be more than one, like an organization or something.


---------------------
   اوضاع خوب نیس. صُبَم تو خونه یه هزار پا دیدم رو زمین را میرفت. انقد جریان ناجور بود که با یه تیکه دستمال کاغذی جمش کردم انداختمش تو سطل آشغال.  مثلا تو یه روز خوب، آدم یه کفشدوزک  میبینه دم در خونش، خیلی با احتیاط میکُندش رو یه کاغذ، نرمی نرمی میندازدش تو باغچه. هزارپا و دستمال کاغذی و سطل آشغال درست اونسر خط کفشدوزکه و ایناس. مثلا حتی تو روزای معمولی آدم عنکبوت میبینه تو خونش، کاریشونم نداره. میشه روز معمولی

روزای اینطوری قبلاام داشتم، یادمه. ولی یادم نیست آخرشون چی میشده

Monday, May 06, 2013

تو حافظ میخوانی

یکی از وقتهایی که خودم و خودت تنها بودیم، توی هواپیما بود، موقع رفتن. حافظ رو برداشته بودم وساطت کنم که چیزی هم گفته باشی، خارج از خیال و خاطره های من. اومد

حالیا مصلحت وقت در آن میبینم،     که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم

خودت خوندیش. حافظ ها رو تو میخوندی و من همیشه فک میکردم که چرا وقتی مامان معلم ادبیاته تو باید بخونی،  ولی حافظ رو تو گویا بیشتر حفظ بودی یا بلد بودی

مامان زنگ زد امروز گفت که اینو نوشتن رو سنگقبرت. شعر خیامِ اون روز رفتنت رو من نگه داشتم که بدم یه دایی بنویسه بزنم به دیوار خونم. بیشتر مناسب زندگی منه تا مرگ تو. گیریم اونقدی فرقی هم نکنه. ولی این بیت حافظ، حقش بود بیاد رو سنگقبرت

خوش بشینی،  تا مصلحت خوش نشینی ما کِی باشه

-------------------------------------------

یک بخشی داشت یه کتابی که پدرِ خانواده مرده بود. مادره ورداشت بچه ها رو یک روز برد سر قبر پدره پیک نیک. نویسنده گفته بود '' میخوایم امروز با مرده هامون خوش باشیم

کسی اینجا نیست. من تنهام. به قبر و اینا اعتقاد ندارم. من همین طوری همین جا با تو خوشم. کلکسیونم از زندگی داره کامل میشه. عشق شکست خورده، خانواده ی افسرده، دوستای خوب و حالا هم عزیزی که فوت کرده. همیشه هم کسایی که دلم براشون تنگ شه، تو یه عالم شهر دنیا. خودش یه زندگی رویاییه. ما طوری بزرگ شدیم که اسم کشورهای خارجی همیشه برامون به معنی لاکشریه. شاید برای بقیه دنیا هم اینطور باشه، نمیدونم. به هر حال من نتونستم از خودم جداش کنم. رفته تو خونم. بگذریم. همیشه نگران بودم که اگه پولدار شم یه مریضی دامنم رو بگیره. یه چیزی بهم میگفت زندگی همه چیش با هم نمیتونه خوب باشه. ولی حالا خیالم راحته. حس میکنم میتونم خوشبخت باشم. احساس میکنم حسابم با زندگی برای یه خوشبختی طولانی مدت صافه. احساس میکنم دیگه ایمن شدم. شایدم یه مرضی گرفتم که دیگه جای نگرانی نداره. نمیدونم چه طوریه. به هر حال نگران نیستم 

Sunday, May 05, 2013

یادداشت برای خودم


کسی که نشده باهاش درست صحبت کنی این روزا
کسی که باهاش میشه خندید
کسی که دلت براش تنگ شده (‌این مورد دو ستاره است، چون هیچ وقت نمیفهمی برای چی باهاشون صحبت کردی)
کسی که باهاش میشه گریه کرد

و آدمهایی که میشه باهاشون سیگار کشید و الکل خورد
و همه ی آدمهایی که یک طورهایی مهم هستند

  وقتی استرس لِوِل سقف آسمون و اعتماد به نفس لِوِل زیر خط فقر داریم نباید با آدمهای لیست بالا صحبت کنیم

کارهای زیر رو میتونیم بکنیم به جاش
سریال ببینیم
نفس بکشیم
حواسمون باشه که با آدمهای لیست بالا صحبت نکنیم
 

Friday, May 03, 2013

ژانر خوشی های کوچک میان روزی

باز کنین بازکنین، شل کنین خودتونو ببینم چه خبره،  بِکَنین از اون دیواره، درس بیاین وسط پخش شین
 
من در حال لوگ گرفتن از دیتا برای کشیدن پلات

Thursday, May 02, 2013

زندگی

بیتابی موها در گیس برای رها شدن
رهایی سینه ها از سوتین زیر سیاهِ ساتَن
کوهن
ابسلوت
 سیگار