Sunday, January 29, 2012

باران های حیاط خلوت، ونکوور

مدتی است هوس سیگار دارم،  یک طور اعتیاد ذهنیست. دقیقا میدانم چه موقع میتواند خوب باشد، چهار سال که با آدم سیگاری باشی، هوسش درت رخنه میکند، انگار که از تمام سلول های پوستت جذب شده باشد، هرچه قدر هم که هیچ در این سالها سیگار نکشیده باشی، میدانی که زیر باران خوب است. میدانی در هوای خاکستری خنک، میچسبد.  میدانی تنت چه طور میتواند هوس دود کردن داشته باشد. میدانی،  میفهمی،  مثل تمام چیزهای دیگری که از کسی میفهمی

هر از گاهی،  هوس سیگار مثل دوره ی پریودت،  ده روزه،‌  میآید و میرود. میآید و میرود

ایندفعه مانده بودولی. آنقدر مانده بود که من دیگر داشتم فکر میکردم که بروم سیگار بخرم

میان همهمه ی صداهای روز و درهمِ تصاویر، یادم به بسته ی رنگارنگی از سیگارهای برگی افتاده بود که دخترک با وسواسی خاص،  در اولین روزهای این شهر داده بود دستم و گفته بود '' سیگارهایش پیشم مانده بود،  تو میکشی؟ '' و من بدون اینکه در نظر بگیرم که میکشم یا نه، صرفا سیگارهایش را مثل هر چیز دیگری که از او مانده بود، گرفته بودم. گذاشته بودم در یخچال،  بدون اینکه خیالم باشد اینها که دارم سیگار است. شاید همان که روزهاست هوسش را دارم،  گیریم یه کم سنگین تر. میگویند سنگین تر است

باران میبارد.  من تا به حال سیگار برگ نکشیدم. حتی نمیدانم از کدام سرش روشن میشود.  یکیشان را برمیدارم. میگوید '' برگ سنگین است '' ولی خیالم نیست. باران میبارد. دلم تنگ است و این حیاط خلوت پشت خانه بدجور زیباست در شبهای  بارانی 
باران میبارد. حیاط کوچک پشت خانه را،  دو خط دیوارک چوبی از خیابان جدا میکند.  پشت دیوارک دو درخت داریم.  بالاتر،  پروژکتور زرد رنگیست که نورش به درختهای جلوی خانه گویی زَر میبارد باران را
زر میبارد باران را
خیالم به قطره های بارانی میرود که مدام از جلوی چراغ میریزند.  صرفا میریزند.  انگار که رهاتر از اینها نباشد
میبارند
قطره ی بارانی باشی که سقوط کنی آزاد،  از جلوی نور چراغی زرد رنگ،  روی شاخه های لخت درختان جلوی خانه ای در زمستان
در ونکوور
پشت چراغ درختهای دیگریست.   شاخه هاشان در پس زمینه ی ابرهای طوسی رنگ،  رنگ تیز و واضح مشکی دارند
 دود سیگار را رها میکنی. بین قطره های طلایی رنگ روی شاخه ی درختان جلوی خانه.  خیالم به دود سیگار میرود.  دود سیگاری باشی که بالا میرود،  صرفا در تمام فضا رها میشود،  به تمامیت خواستش میرسد انگار
آزادیش را حسرت میکند برایت

دود درختان طلایی و درختان خیس سیاه رنگ را تار میکند،  تار میکند و رها میشود،  بالا میرود،  آنجا که باران میبارد

خیالم به سیگارها میرود،  باز به دخترک که داده بودشان دستم.  آن طور با وسواس

سیگار به نیمه رسیده است. تکیه میدهم به دیوارک چوبی.  سرم کم کم گیج میرود

خیالم به قطره های بارانی میرود که این طور رنگ زر میگیرند زیر نور چراغ و بر شاخه های لخت درخت برق میزنند
باز به دود سیگار که رها بالا میرود
باز به قطره های باران که صرفا میبارند
به سیگارها
به دخترک

دور میشوم
دور
انگار که دورتر از من کسی نباشد
در این نزدیکی


Thursday, January 19, 2012

کیکِ ماست

آمده پیشم زار میزند.  نه ایکه صدا کند،  ولی قیافه اش تمام به هم ریخته است.  موهای پریشانش دورش کلافه شده اند.  چشمهایش کم کمک پف کرده و قرمزند و هر از گاهی فین فینی میکند.  گاهی کلمه ای میگوید و باز صدایش در بغضش میشکند.  چند قطره ای اشک میریزد و آرام که گرفت شروع میکند باز.  نشسته پشت میز غذاخوری،  جلوی پرنده های زیر بشقابی.  من در آشپز خانه کیک درست میکنم بعدا بدهم با شیر بخورد،  کیک تازه پخته غصه ها  را هل میدهد جایی در معده که بعدا هضم شوند و دفع شوند.  میگذارم گریه هایش را بکند فعلا

دستور کیک ماست را در ذهنم مرور میکنم،  ماست را جوش شیرین هم میزنیم،  تخم مرغ و شکر و وانیل را با هم مخلوط میکنیم، با ماست مخلوط کرده و آرد را اضافه میکنیم. نیم نگاهی میاندازم به چهره اش باز که نرم نرم اشک میریزد

دلم هوس سیگار دارد باز. جا سیگاری ندارم در این خانه.  سیگارها را تمام در خیالم دود میکنم.  از آدمها میگوید.  از آدمش میگوید.  از اینکه دیگر هیچ چیز خوب نیست.  خم میشوم روی کابینت.  نگاهش میکنم.  نگاهش رو به پایین است.  میگویم سرت را بلند کن.  بلند میکند ولی همچنان نگاهش به پایین است.  میگویم به من نگاه کن.  نگاه میکند.  پشت بسته ی شکر و تخم مرغ و ظرف ماست و کاسه ی بزرگ فلزی،  با موهای به هم ریخته ام ایستاده ام.  باز چشمایش تر میشود.  سعی میکنم مهربان باشم.  میگویم '' مسأله اون نیست '' خستگی به نگاهش حمله میکند.  خسته ی این است که بشنود تقصیرها گردن خودش است.  ادامه میدهم '' مسأله تو هم نیستی '' صدایم مهربانتر از این حرفها میشود '' کوچولوی من،  شماها کی میخواین بفهمین که مسأله اصلا آدما نیستن؟ کی میخواین بفهمین که اصلا هیچی راجع به تو و اون اینجا نبوده؟  کی میخوای بفهمی که خوشگلی قضیه،  نه یه چیزی تو تو بوده نه هیچی تو اون.  شماها مثه دو تا رقاصین رو صحنه ،  همه رقص و دوس دارن. هیچکی خیالش به رقاصا نیست.   نهایت دوس داشته شدن رقاصا ها هم واسه اینه که بلدن برقصن. نهایت دوست داشتن توام اینه که میشد با طرف برقصی. تو دلت واسه رقص تنگ میشه، نه اون. رقصو دوس داری. عاشقانه میخوای،  میفهمی؟ من بهت میگم که نبودن هر کدوم شما هیچی از هیچ رقصی تو دنیا کم نمیکنه. یا پاشو باهاش برقص،  یا اگه نمیتونی برو با یکی که باهاش میتونی برقصی،  تو این صحنه فقط اگه میتونی برقصی باید بمونی، واسه قدم زدن و دوییدن و اینا نیست


نطقم که تمام شد،  انگار از حال رفته باشد. باورش نمیشد که اینطور عزیزترین داشته هایش را از عزیز ترین خواسته هایش براش تفکیک میکنم . میدانم دیگر هیچ طوره نمیتواند خودش را قانع کند که دلش برای '' کسی ''  تنگ شده.  میدانم فهمیده که تنها هوای عاشقانه ها را دارد،  میدانم که دلش پرواز میخواهد و هیچ باور نمیدارد که هیچ پرنده ای هیچ موقع ماندنی باشد، میدانم که پرواز را میداند، رفتن پرنده را نیز



اشکهایم را پاک میکنم.  کیک درست شده. میلم به خوردنش نمیرود. میلم به سیگار هم نمیرود.  موهای پریشانم را جمع میکنم پشت سرم.  چشمهای ورم کرده و میسوزد.  سرم دارد میگیرد. میگرن است باز. تنهایم نمیگذارد، هیچ موقع مرا در بدترین شرایط تنها نمیگذارد. خنده ام میگیرد. به خودم،  به کیکم.  به پرنده های روی زیر بشقابی

عاشقانه ی بار اسپانیایی

داستانم را که در آن بار اسپانیایی برایش میگویم که در نظرش آمده ایم '' دیت'' د رنظرم آمده ایم یک گپ دوستانه،  با دقتی ساختگی نگاهم میکند.  دلم هوس سیگار دارد، که دود کنم دودش میان غریبی نگاهش و خودم حائل شود.  که کمی دورترش کند.  نگاهم میکند و میگوید '' خوب اینکه یه قصه ی عاشقانه است '' خنده ام میگیرد.  بله هست. در خیالم سیگارم را در جا سیگاری فشار میدهم و خاموش میکنم.  صرفا چون باید این لحظه این کار را بکنم.  خیالم که به دستهای خالیم رسید،  هوس سیگار دیگری میکنم.  برایم روشن میکند سیگار دیگر را. همچنان نگاهم میکند.  آخرش چیزی را که باید میگوید '' اینی که گفتی خوبتر از اونه که واقعی باشه '' نگا هش میکنم.   '' درسته،  منم همین طور فک میکنم.  یه جای داستان میلنگه،‌ نه؟ '' ایندفعه دود سیگار را میدهم به سمت دیوار. لبخندم میگیرد.  دقت که میکنم میبینم دود سیگار را دفعه پیش هم داده ام سمت دیوار. آدم دود سیگار را فوت نمیکند به صورت طرف،  لابد.  به خیالم گوشزد میکنم.

صدایش میآید '' من حسودیم شد ''  نرم میگم '' داستان حسادت برانگیزیه 
نمیدونم بهش چی بگم.  نمیدونم براش توضیح بدم؟  که یه روز پاشدم دیدم یه نمایشنامه عاشقانه بهم دادن؟  که من یه نگاه کردم و گفتم '' هی،  این خوبتر از اونیه که واقعی باشه، این قصه یه جاش میلنگه''  ؟
  که بعد من تمام جراتم و جمع کردم و رفتم روی صحنه؟ فقط چون تو اونجا بودی؟ که تو رو گذشته بودن اونجا، تو که نمیدونستی این فقط یه بازی دیگه است؟‌ که هی سعی کردم بهت بگم  هیچ قصه ای اینطوری نبوده؟ که هی سعی کردم برات قصه ها رو بگم تا ببینی؟‌ ولی تو حواست فقط به عاشقانه ها بود؟  حواست بود؟‌ تو موهای من و میدیدی.  که هر روز بلند تر میشدن.  صاف و بلند و مشکی.  تو هرروز موهای من و شونه میکردی و من هرروز بهت میگفتم که موهام مشکی نیستن و خرمایین،  ولی تو موی مشکی دوست داشتی.  تو عاشق من بودی و من نقش دختر مو مشکی رو داشتم توی نمایشنامه


تا حال سیگار دوم تموم شده.  من بهش میگم که دیرم شده و باید برم. اصرار میکنه.  ''بیا پیشم.''  آروم و محکم میگم که برام جالب نیست. اصرار میکنه '' به هر حال من دوسِت دارم

ایندفعه در خیالم نگاهش میکنم.  در خیالم نگاهش میکنم  و  آرام میگویم '' من دوست داشته شده ام.  بارها،  روزها.  بیشتر از اینها،  خیلی بیشتر از اینها

Tuesday, January 10, 2012

چای و شکر

آن شبها که کنارش بودم،  تنم را بغل میکرد،  گاهی سرم را فشار میداد روی سینه اش.  نوازشهایش را بعد دقیقه ها که گریه میکردم،‌ میفهمید داستان چیست.  بغل کردن هایش جور خاصی نمیشد هیچ موقع.  برای تاکید اینکه میداند داستان چیست،  عادت داشت نرم لباسم را صاف و درست کند.  بلوز را بیشتر روی شلوار بکشد، یقه را مرتب کند. نه اینکه لباسهایم را کنار زده بود،‌ نه.  فقط مرتب ترشان میکرد
  یک جور احترام بود که میگذاشت به تنت انگار
بعد خیلی عادی میپرسید چای میخوری؟  من چای نمیخورم.  ولی چای های خانه اش را همیشه میخوردم.  دمشان میکرد،‌ خیلی با احترام دمشان میکرد.  لیوان میریخت میداد دستت.  قند هم نداشت.  نهایت یک کاسه بود که توش شکر بود،‌ اگر قاشق تمیز بود شکر با چای میخوردی

گشنه هم اگر بودی نون و کره بود همیشه

قبلتر هایش خیلی ساده میگفت که همه نوازش میخواهند.  این را مثل چیزهای دیگری میگفت که آدمی محکوم ،بود به خواستنشان،  محکوم بود به داشتنشان،‌ میتوانست دوستی را از نوازش و نوازش را از عشق و عشق را از سکس جدا کند.  ولی سکس را از نوازش جدا نمیکرد.  عشق را هم از نوازش جدا نمیکرد
گاهی سر خنده و شوخی به من میگفت فقط به نظر آدم بِده ای میآی،  ما که چیزی ندیدیم

من سکوت میکردم
 
هیچ موقع هم نپرسید این اشکهایت سر چیست.  از آن آدمها بود که نمیپرسند.  لابد چیزی حدس میزنند،  لابد سر چیزیست دیگر،  چه فرقی دارد
هیچ موقع هم گمانش به این نرفت که شاید این سردی تنم برای این باشد که جدا از من و او و آن اتاق، تنم خیالش گرم به گرمای دیگریست، در دنیای دیگری سیر میکند، جدا از من.  شاید غیر ممکن میدانست  از این سردِ ساکتِ تن که‌ با نگاهی به تب بیفتد، به سر انگشتی به تاب بیایَد و نفسهایش نا هماهنگ شود    

شاید هم میدانست
اگر میدانست هم فرقی نداشت.  باز هم قصه ای بود مثل بقیه هزار قصه ای که من و خودش شنیده بودیم و تمامش این میشد که  روزی به من بگوید تو هم رفتی.  تو هم به خاطره ها پیوستی دختر

Monday, January 09, 2012

پیاده روی دنیای کناری

گاهی یه چیزایی میشنوم،‌ یه طوری که انگاری یه کسی داشته میرفته جایی،  همینطوری گذری یه نگاه به من میندازه یه چی میگه و رد میشه.  صب بیدار شده بودم سرم و اینور اونور میکردم که یه طرفی خواب پیدا شه و از تو تخت در نیام.  فکام درد میکردن،‌ احتمالا باز همه ی شب تو خواب به هم فشار داده بودمشون. دردشون دیگه داشت به پشت سرم میرسید. مقصد بعدی گوشه ی سمت راست گردن بود،  اونجا که میشد میگرن. نزدیک این بود که چشمامم درد بگیرن انقد که سعی میکردم بسته باشن که یکی یه چیزی گفت،  انگار داشت یه جایی یه خبری رو تو یه صفحه ی روزنامه میخوند و رد میشد،‌ تو یه دنیای دیگه که تخت خواب من صرفا پیاده روش میشه،‌ گفت '' جفت پاهاش تو دستگاه پرس شدن ''، مثل یه دود اینو گفت و رفت. فک کنم تخت من شاید فقط اندازه نصف قدمش ازپیاده رو بود.  یکی توم با تعجب گفت '' یعنی دیگه نمیتونه راه بره! '' یکی دیگه گف '' تو میتونی راه بری '' توم داشت پر صدا میشد. اینطوری که میکنن دیگه آدم نمیتونه بخوابه.  شروع میکنن حرف زدن و اینا.  گفتم آره،  میتونم راه برم.  پاهامو یک کم تو تخت تکون دادم.  به دستگیره ی در اتاق خواب نگاه کردم که میشد بازش کنم،  به همه جاهایی فک کردم که میتونم با دو تا پاهام برم،  حس خوب حرکت کردن به این آسونی

هیچی. همین.  صبح اینطوری از تخت پاشدم

Thursday, January 05, 2012

بودن ها

آخرش یکسر نگاه که میشدم و تمام '' جانم '' ها را امتحان میکرد و من یکسر نگاه بود که جوابش میدادم، خنده اش میگرفت '' باز که ساکت شدی''.  بعد که میدید نگاههایم شوخی بردار نیست،  بدون شوخی نگاهم میکرد.  مهم این بود که نگاهش کنی.  چشمهایش را.  گاهی هم یک کم نگاهت را جابه جا اگر میکردی، به ابروها یا به لبهایش، یا از مردمک چشما به رقص مژه هایش،‌ برای این بود که برگردی در چشمهایش باز،  برگشتن چیز خوبیست،  آنقدر خوب است که آدمی گاهی برای داشتن لذتش از عزیزترینهایش فرار میکند،  فرار میکند که رفتنی باشد که برگشتنی داشته باشد،‌ میدانی؟‌ تو تا به حال از نگاهی در رفته ای، یک بار و چند بار و چندین بار؟  فقط برای اینکه بارها و بارها  به تمام چیزهایی که میخواهی برگشته باشی؟  تو هیچ موقع تا به حال برگشته ای؟ هیچ موقع رفته ای؟ تو اصلا هیچ موقع جایی بوده ای؟

صدایش میکردم.  صدایم نرم و آرام و بیحال بود و مدام صدایش میکردم.  باز هم تمام '' جانم '' ها را امتحان میکرد. زبانم نامش را نبض میزد انگار و گاهی پیچش دستهایش را دورم محکم میکرد و تمام بودن هایش را خرجم میکرد، '' آرام بگیر،  بخواب''.  تو تا به حال چند بار عزیزی را خوانده ای؟  چند بار فرصت این را داشته ای که صداشان کنی و جواب بدهند،  قبل از اینکه به تمام بی نهایت صدا کردن هایت سکوت کنند؟  قبل از اینکه رفته باشند،  بدون اینکه برگشتنی داشته باشند؟ تو اصلا تا به حال کسی را صدا زده ای که تمام لحظه هایت معطل جوابش شوند؟  که جواب بدهد؟ هزار بار باشد و جواب بدهد؟  که جواب ندهد؟  تا ابد جواب ندهد؟ تو میدانی؟




Wednesday, January 04, 2012

پرنده ها



اینطوری خیالمون راحته
صبا که خورده های نون صبونه میریزه رو میز
پرنده ها  میخورنش
برا جغده ام من سعی میکنم سر شام یه چی بریزه رو میز
نه که شبزیه،  صبا حال نداره غذا بخوره لابد

Sunday, January 01, 2012

سبکی تحمل نا پذیر هستی

قصه ها را که میگویی،  یک جایش دری باز میشود.  در خانه ای.  تو در را باز میکنی،  تو داخل ایستاده ای.  دنیا سنگین میشود،  انگار رویت آوار میشود.  یک هو اندازه ی جمع وزنت در تمام روزهای تمام ماههای سال گذشته،  سنگین میشوی.  چیزی تو را به داخل میکشد.  چیزی در را سنگین میکند،‌ باز نمیشود،  در را، دستگیره را،  چیزی خیابان های بیرون را سرد میکند، سردی ای که حتی کاپشن سوئدی ات هم  که همه میگفتند اینجا به کارت نمیآید گرمت نمیکند.  میدانی که گرمت نمیکند در آن خیابانها

چیزی تمام لذت تمام آهنگ های تمام پاب ها و کلاب ها و کافه ها را هورت میکشد،  سکوت میکند تمام صداها را. تمام مغازه ها را، لذت ساحل را به صفر میکشد،  موجهایش را میایستاند.  آن بیرون ساکت میشود.  بیرون آن در هیچ نمیدارد برایت.  میدانی داخل این در درد هست.  میدانی دردت میآید،  ولی همه میدانند که درد داشتن بهتر از هیچ نداشتن است . هیچ نداشتن،  سبکی تحمل ناپذیریست.  سبکی تحمل ناپذیر هستی،‌ که بیرون آن در آن خانه است،‌ در یکی جایی در تمام این قصه ها که تو در این لحظه به آن رسیده ای
 
در را میبندی.  آسان بسته میشود.  صدای محکمی میدهد،  دریست که تو را از خلا به تمام هستی جدا میکند.  نرم قدم بر میداری.  در اتاق را باز میکنی.  وارد اتاق میشوی.  خوابیده.  نرم و آرام خوابیده.  تیغ تیزی روی بازویت کشیده میشود.  درد است لابد.  محلش نمیکنی.  بعدا یک جایی برای این دردها گریه میکنی،  ولی اینجا نه.  در این لحظه ها نه.  نرم خم میشوی گونه اش را آرام با لبهایت لمس میکنی
 
صدای آهنگ کافه ها را میشنوی