Monday, November 28, 2011

Dildo Issue

- Phew, It's all because my period is getting late. I will be all fine the very first day of it and all the anxiety will go away. I was about to say "Thanks god I did not have sex recently, otherwise I would have been terribly paranoid with my pregnancy phobia"

- Hmm,,, didn't you use condom with your dildo? He said, in a very thoughtful way. 

Sunday, November 20, 2011

شب نشینی با مایکل

همه اش از اینجا شروع شد که اسکیت روی یخ را دوست داشت،  من دوست نداشتم
گشتم برایش یک اجرای خوب اسکیت روی یخ پیدا کنم از یک خانم خوب،  که شاد شود سر صبحی
رسیدم به یک اجرایی که خانمش خوب نبود، اجرایش هم چنگی به دل نمیزد،  ولی آهنگش خوب بود
دیدم خوب حالا آهنگ خوب هم بدهم برایش شاد میشود سر صبحی
بعد دیدم از موضوع دور شدیم،  اسکیت روی یخ و خانم خوب چی شد پس؟  بعد فک کردم اجرای خوب پیدا کنم از خانم ویولونیست خوب بعد دیدم که کاش این خانم خوب آن آهنگ خوب را اجرا میکرد،  بعد دیدم که آن آهنگ خوب اصلش خیلی خیلی خوبتر است 

به اینجایش که رسیده بودم بیدار بود دیگر
اول آهنگ را گوش دادیم.  بعد اصلش را.  بعد در همان اصلهایش ماندیم
دور هم یک ساعتی مایکل جکسون گوش دادیم
حسرت خوردیم که چرا ما الآن به کنسرت مایکل جکسون نمیتوانیم برویم و باید مثلا بلیط کنسرت راجر واترز را بگیریم که خدا قد سال دارد و اصلا مال نسل ما نبوده
احساس آوارگی کردیم
حس کردیم نسل بی اسطوره ای هستیم.  انگار همه کارهای دنیا در ده های هشتاد نود انجام شده و نسل ما فقط دارد استفاده اش را میکند
دانه دانه کلیپ های مایکل را میدیدم و رقص هایش و اینکه چه قدر این آدم خلاقیت داشته

،  باری، دور هم بودیم با مایکل و صفایی میکردیم
دیگر خیالمان به دختر ها ی اسکیت باز و ویولونیست هم نبود.  این مایکلکلا ارضامان میکرد انگار

رویم نمیشد بگویم از آهنگها و کلیپ های این نسل چی را بلدم.  یا خیلی عقب افتاده و پرت هستم یا واقعا حتی چیزی شبیه این اسطوره ها هم وجود ندارد دیگر. میترسم کهن هم تمام شود و من کنسرت هایش را نرفته باشم 

Tuesday, November 15, 2011

The attachment Story

Me sending email to a kind of weird kind of aggressive teacher :

First attemp: Dear Ana... I have this problem so far and here is the report, could you comment on it so I can proceed?
blah blah blah

M.

Attach the .pdf file and send it.

after 5min.
Second attemp: OH, I am really sorry dear Ana..., That was the wrong file, it had the solution incomplete, so this is the file. And I also have these questions... blah blah blah

M.

send the e-mail with no attachments.

Third attemp: 


attach the .tex file and send it.

Fourth attemp:

just click send with no attachment in an empty mail. 


Fifth attemp: almost crying Ana... I am so sorry,

attaching the actual .pdf file and send it.



I believe I might be a little tired. 

Monday, November 14, 2011

لیلیوم سفید

داستانشان یک تراژدی محض بود.  یک عاشقانه ی وحشتناک.  برای من از آن شبی شروع شد که با بغض پای تلفن گفت که بچه اش را میخواهد.  بعد پرسید '' این یعنی خیلی دوستش دارم،  نه؟ 

 گفتم آره.  این یعنی خیلی عاشق شدی

بعدترش دخترک شراب و شهر فلورانس شبی آمد دنبالم.  یادم است کلافه بودم آن شب.  دوست پسرم نمیدانم کجا رهایم کرده بود.  ولی برای دختر لیلیوم سفید خریده بودم.  من سالها قبل دیده بودمش،‌ خیلی سالها قبل. بچه بودم.  ولی میدانستم بوی لیلیوم سفید میدهد.  میدانستم لیلیوم سفید است.  برایش خریده بودم.  آن شب که رفته بودیم بیرون و از دلتنگی مان حرف میزدیم،  صندل سیاه پاشنه دار داشت و لاک قرمز. ناخن های دستش مانیکور ظریف بود.  یکی از زیباترین زنهایی بود که تا به حال دیده بودم.  بعدترها بهش گفتم که شبیه فلورانس است.  همانطور زنانه، همانطور برهنه لم داده روی زمین شراب و مست است.   از آن زنهایی بود که هیچموقع رو زمین بند نمیشوند
 
از آنشب لیلیوم سفید را از همه ی گل ها بیشتر دوس داشتم.  این را گلفروش سر خیابان هم فهمیده بود دیگر.  مادرم که میرفت برایم لیلیوم زرد بخرد با خنده میگفت ولی دختر خانم سفید را دوست دارند.  

میدانستم دارد میرود.  میرود که با هم باشند.  میرود پی عاشقانه هایش،  این هم بدجور عاشق بود،  بچه اش را میخواست این هم

قرار بود یک شب چهار تایی کنار آتیش شراب و پنیر آبی بخوریم.  به من میگف سیسی،  بعدترها که دلم برایش تنگتر میشد خواهرم را صدا میکردم سیسی.  بعدترها که دلش برایش تنگ میشد من را صدا میکرد سیسی،  درست مثل خودش

بعدترها قرار بود دردها و اشک های عاشقانه هاشان را یک سر بشنوم.  بعدترها قرار بود از دوست داشتن هاشان بگویند و از تنهایی هاشان و بعد بارها بگویند که بهشان نگویم و من نمیگفتم.  میدانستم نمیشود.  دختر را میشناختم. میدانستم که پریده.  میدانستم گریه هایش پی پریدنش است.  میدانستم برنمیگردد و تب هایش درد این است که میداند دیگر بر نمیگردد

بعدترها قرار بود جفتشان را داشته باشم که من را سیسی صدا میکردند.  جفتشان را که به سختی با هم نبودنشان را که خودشان با دقت انتخاب کرده بودند درد بکشند،  بارها گریه کنند و خوب شوند و باز هم درد بکشند. که دیگر نه همدیگر را میخواستند،  گریه ی این را میکردند که  دیگر چرا نمیشود که بچه ی کسی را بخواهند.  غریبی دلشان بود که عاشقانه اش معلوم نبود بین حرفهای کدام یکیشان و  داستان کدام شهر این دنیا گم شده بود،  معلوم نبود جایی در تهران مانده بود،  یا آن شهر کذایی در آلمان،  کانادا یا آمریکا

عاشقانه شان ماند تا من یک روز دلتنگی عاشقانه ام را قصه شان کنم و بنویسم،  پنیر آبی و شراب قرمز دوست بدارم و لیلیوم های سفید را.  تا من زنانگی ام شود لاک قرمز ناخنهای پا در صندل های پاشنه دار مشکی، یا کفشهای قرمز اناری

ـ  من عاشق کفشم، ولیقرمز گوجه ای به من نمیآید،  قرمز اناری چرا،  ولی گوجه ای نه
ـ  معلومه که قرمز گوجه ای بهت نمیآد،  آخه تو سیسی منی،  بهت فقط قرمز اناری میآد


آبی

حس جولی را دارم در آبی

همه اش از آن لحظه ای شروع میشود که پسرک گردنبند طلا را به جولی نشان میدهد.  میگوید که این از تصادف مانده.  جولی گردنبند را نگاه میکند،  آن حس تلخی که باعثش میشود که گردنبندی را که از همسرش داشته به پسرک برگرداند،  '' میتوانی نگهش داری

همین گردنبند گردن دختر موبور است.  دختر مو بور جوان حامله.  که فرزند شوهر جولی را دارد.  دختر شادی که که سهمش از زندگی عاشقانه های جولی است،  و از جولی این را میداند '' به من گفت تو قوی هستی و از همه حمایت میکنی،  به من گفت که حتی من هم میتوانم روی حمایتت حساب کنم

حس این لحظه های جولی را دارم

حس آن لحظه ای که صبح از تخت خواب اولویه بلند میشود،  از آن خانه ی غول آسا بیرون میرود و دستش را میکشد به دیوارهای سرد سنگی،  حس اینکه پشت دستش زخم میشود،  پاره میشود و خون میآید و کلافگی حس اینکه اولویه عاشقش است

کلافگی حس اینکه رو دست خورده است.  نه چون دخترک موبور بچه ی شوهرش را دارد که اصلا هنوز اینها را نمیداند،  هنوز فیلم به آنجایش نرسیده،  کلافگی اینکه اینطور ترکش کرده اند.  کلافگی اینکه اینطور حس میکردند میتواند بدون آنها ادامه دهد. کلافگی اینکه دارد ادامه میدهد. کلافگی اینکه نمرده، نمیمیرد

دنیایم آبی شده است.  من این فیلم را مدتها پیش دیده ام ولی دنیایم این روزها آبی شده است.  وارد اتاق میشوم و صدای جیرینگ جیرینگ تزئینات آبی میآید.  استخر میروم و نفسم را حبس میکنم.  صدای آب را گوش میدهم که با صداهای درهم و برهم زندگی قاتی میشود و آخرش موزیک آبی میشود.  تنها میشوم
تنها خانه میآیم،  تنها از خانه میروم.  دخترکان فاحشه ی همسایه گاهی زنگ در را میزنند،  از من ساعتها تشکر میکنند که حاضر نشده ام نامه ی شکایت اهالی ساختمان را امضا کنم که از این ساختمان بروند.  دخترکان همسایه دوستم دارند.  دخترکان همسایه من را مهربان میدانند،  گاهی از من کمک میخواهند و من تعجب میکنم که در این دنیا آدمهایی هستند که من تنها امید کمکشان هستم،

منی که برایم فرقی ندارد، که مدام در صدای آهنگ آبی غرق شده ام،  من که دنیایم این روزها تمام آبی شده است

منتظر پسرکم که بیاید زنجیر طلا را به من بدهد و من نرم بگویم '' نگهش دار برای خودت
و بعد ندانم که این را گفته ام چون دخترک مو بور عین همان گردنبند را از شوهرم دارد،  یا این را گفته ام چون از شوهرم عصبانی هستم که اینطور ترکم کرده.  عصبانی هستم که فکر کرده میتوانم.  عصبانی هستم که چون میتوانستم ترکم کرده و معشوقه اش را به من سپرده و من را به کی سپرده پس؟

یا چون صرفا دیگر مهم نیست. تنها صدای این آهنگ است در گوشم و این سمفونی که باید ساخته شود،  در این دنیایی که خیلی آبیست این روزها

 

Sunday, November 13, 2011

تِرِدمیل

گفت لاغر شدی. گفتم مقادیری غصه داریم، لقمه میکنیم لای اشکهامان گاز گاز میجویم و قورت میدهیم. گفتم که نگران نباشد، گرسنه نمیمانیم. لاغری هم مال مرده شور این تِرِدمیلهاست. انقدر که رویشان دنبال خوشیهامان دویده ایم.

Saturday, November 12, 2011

خواب

این یه خواب نبود،  واقعی بود

  میگف این تیکه رو خودت باید بشینی. داشتیم برمیگشتیم خونه.  میگف میخوام یه چیزی رو نشون بدم بهت،  ولی خودت باید رانندگی کنی

یه جا راه منحرف میشد.  من میترسیدم برم توش.  جاده رو نو ساخته بودن و حتی سیاهی آسفالت نوش تو شب معلوم بود. چراغ هم نداشت. گفت برو توش از یه کم جلوترش شروع میشه.  نمیدونستم چی رو ممکنه بهم نشون بده،  ولی میدونستم که وقتی انقد مطمئنه که دوسش میدارم،  دارم میرم که خیلی خوشحال شم.  شایدم گریم میگرف از خوشحالی،  از اینکه اونهمه چیز خوب تو یه لحظه جا نمیشد و اینا
رفتم تو راه.  یادمه یه طورایی بالا میرف راهه.  خواب نبود،  من مطمئنم که ما اونجا بودیم.  یه هو تمام دور راه رو زمین نقطه نقطه چراغای آبی شد.  کناره ی جاده، و خط وسطش چراغای سبز شد.  هیچی دیگه جلو مون نبود غیر رد نورهای سبز و آبی رو زمین.  راه به بالا میرفت. میخندیدم،  باورم نمیشد.  خوشحال شده بودم،  خیلی.  اون چراغا صرفا شادم کرده بودن

خندید.  گفت اینجا انقد واسه تو خوبه که آدم میتونه آخر این راهه ازت خواستگاری کنه و مطمئن باشه که نه نمیگی

میدونستم/ میدونستیم؟  نه آخر اون راه نه آخر هیچ راه دیگه ای ازم خواستگاری نمیکرد.  هیچی قرار نبود بشه.  هیچی هم نشد. این فقط  یه چیز رویایی بود که خواب نبود، ولی همه میدونن که فقط چیزهایی رویایی این زندگی که خواب نیستن  باعث میشن این دنیا ارزش موندن و داشته باشه

دِد لاین ها

میگفتم که دیشب خواب بد دیدم حالم بد شد.  پرسیدن مثلا خواب چی.  گفتم نمیدونم،  اصلا مثل خواب بدهای همیشگیم نبود.  من خواب های خیلی ترسناکم معمولا اینه که ددلاین و از دست میدم و استادم شاکی میشه و این چیزا

همشون زدن زیر خنده.  بعضیهاشونم گفتن که برام متاسفن که من زندگی خیلی پوچی دارم که نگرانیهام در این حده

احساس کردم باید چیزی بگم.  بلند شدم و گفتم من آدمیم که بزرگترین کابوسهام راجع به اینه که تو درسام خوب نباشم.  من آدمیم که زندگیم انقد پوچه

احساس سبکی کردم

شبترش که اومدم خونه،  یادم به خوابهای سالهای قبلم افتاد.  به خوابهای قبل از اومدنم،  که خواب میدیدم که خونه رو عوض کرده بودیم  و رفته بودیم جایی که به طرز هولناکی گنده بود.  یه خونه ی نوی هولناک گنده که همه چی توش به طرز هولناکی خوب بود.  همه چی عالی بود.  همه چی به طرز رعب آوری بهترین مدلش بود. میدونین،  اون بهترین حالتی که انقد همه چی خوبه که میدونین که توش یه جای کار حتما میلنگه. رفته بودم تو اتاق جدیدم که  وسایلاش مطابق سلیقم چیده شده بود.  میدونین؟‌ حتی اتاقه هم به طرز هولناکی خوب بود.  بعد کم کم چشمم به تخته وایت برد بزرگی افتاد که رو دیوار بود.  چهار تای تخته وایت برد خودم بود.  یه هو ترس برم داشت.  داد زدم این چرا دورش زرد نیست؟!‌ تخته وایت بردم دورش زرد بود. خودم رنگ کرده بودمش.  صدام خفه شد.  چشمم تازه متوجه دیوارای اتاق جدیدم شد که به طرز هولناکی سفید بود.  دیوارای اتاق من زرد بود.  زرد شاد.  خیلی شاد.  خودم انتخاب کرده بودمش
بیدار که شده بودم گریه کرده بودم.  نمیخواستم برم از ایران

قبلترش خوابهای هولناکم یه تعقیب و گریز بود.  همیشه از رفتنش میترسیدم. از کم محلیش.  از نبودنش.  تو یه کاخ بزرگ میدوییدم دنبالش و من همیشه پشتش بودم و همیشه جلوشو نگاه میکرد.  میدونس پشتشم.  میدونس میخوام پیشش باشم.  میدونس میخوام برگرده نگاهم کنه یا حداقل آرومتر راه بره.  یه طوری که بتونم دستاشو بگیرم.  ولی میرفت.  قدم قدم کاخ بزرگ زندگیشو طی میکرد که همه دیواراش لحظه هاییش بود که من توشون نبودم.  که توشون به من نگاه نمیکرد.  که داشت میرفت.  داشت میرفت . خسته میشدم من.  از نفس میافتادم.  دور تمام اون راهروهای تو درتو،  گاهی میخزیدم پشتش.  ولی هیچموقع بهش نمیرسیدم.
داد میزدم. میشنید.  ولی برنمیگشت.  در نظرش باید یاد میگرفتم که داد نزنم
من عاشقش بودم.  من همیشه دنبالش میرفتم


حالا اینجام.  تو این اتاق با دیوارای شیری.  با پرده های سبز صدری.  با گبه ی  کرم. وسایلای سفید و قهوه ای روشن. اینجا هیچیش شبیه اتاق سراسر رنگ من نیست
حالا اینجام.  تو خوابهام دیگه اون کاخ گنده نیست.  من دنبال کسی نیستم.  کسی اگه هست،  اگه باشه،  کنارمه،  همینجا.  کنارش راه میرم

  ددلاین ها؟  درسها؟  شاید آدم باید انتخاب کنه که از چیا بترسه.  که تو کابوسش چیارو ببینه.  اگه نمیدونین من بهتون میگم که کابوس از دست دادن ددلاین ها خیلی بهتر از کابوسای دیگه است. من کابوسهای دیگه هم دیدم.  دو تا جور دیگش و دیشب دیدم. کابوسهای ددلاین ها  و درسها خیلی بهترن،  حتی اگه بدو ان دنبالت،  حتی اگه همه ی استادات سرت شاکی باشن.  حتی اگه چالمرز بگه که دیگه حق نداری بری توش.  همه اینا، خیلی کمتر بدن از بقیه کابوسها

Thursday, November 10, 2011

تا ساحل هست، تا قصه هست

شاکی بودم از خودم،  از اینکه خوب نبودم و این حرفها.  از اینکه کوتاه اومده بودم و مواظب نبودم و این حرفها. از اینکه به موقع شاکی نشده بودم،  از اینکه ترسیده بودم و محافظه کارانه رفتار کرده بودم. از این چیزایی که گاهی پیش میآد گاهی،  از اون روزایی که تو فقط فک میکنی کاش خوب شن ولی هرچی بیشتر میگذره بیشتر باورت میشه که بهتره زودتر از تخت بیای بیرون و این وضع به هم ریخته رو درس کنی که اوضاع به همون بدیه که تو دلت نمیخواد باور کنی ... شاکی بودم از خودم

نشسته بودم جلوش غر میزدم.  خودزنی میکردم و میدونستم که صرفا داره تماشام میکنه که میدونس که اشتباه کردم
وسط غر زدن ها و کلافگی هام و بعضا اشکام، بهش گفتم  یه روزی،  یه جایی،‌ سرم و میذارم رو پات برام قصه بخون

وسط بغل کردن هاش و قیافه های '' آره اشتباه کردی ولی پیش میآد '' هاش،  یه هو احساس کردم اگه یه روزی باشه که سرتو بذاری رو پاش و برات قصه بخونه،  هنوز اوضاع به اون بدی نیست
منظورمه، یه هو حس میکنی که اگه کسی باشه که یه روزی سرتو بذاری رو پاش و برات قصه بخونه،  اگه این صحنه قابل تصور باشه،  هیچی دنیا هنوز به اون بدی نیس

Tuesday, November 08, 2011

شازده کوچولو

بهش گفتم '' هِی،  بیا شازده کوچولو رو بازی کنیم
یه طوری که انگار بقیه دنیا آدم بزرگان و ما تو کویریم
تو بشو خلبان،  من میشم شازده
تو بشو شازده،  من میشم گل رزش
تو بشو روباه،‌ من میشم شازده
تو بشو مار،  من بِشم شازده
برم پیش اخترکم
.
.
.

Saturday, November 05, 2011

تو

به من گفتی تا که دل دریا کن
بند گیسو وا کن
سایه ها رویا با بوی گلها

که بوی گل ناله ی مرغ شب
  تشنگی ها بر لب
پنجه ها در گیسو
عطر شب ها

بزن غلطی اطلسی ها را
برگ افرا در باغ رویاها
  بلبلی میخواند
سایه ای میماند
مست و تنها

نگاه تو
شکوه ی آه تو
حرم دستان تو
گرمی جان تو 
با نفسها
به من گفتی تا که دل دریا کن
بند گیسو وا کن
ابر باران زا  شب 
بوی دریا

به ساحل ها
موج بیتابی را 
در قدم ها ی تو در مثال رویا
گردش ماهی ها
بوسه ی ماه


به من گفتی