Monday, May 30, 2011

Ethic of Studies. Seq 1.


One should let the studies and exams Fuck her/him

Deeply and Thoroughly.
One should learn to feel and absorb joy and pleasure from a good Fuck,
For that, one should let the mind to be free, extremely absolutely free while doing it, as he/she should let the body free in sex.

May one learn how to get fucked,
cause it so tremendously feels  good afterwards.

Saturday, May 28, 2011

کوهها و سخره ها

ببین چه کار میکنی آخر

تمام کوهها و سخره ها و سخره ها و کوهها
شهوت انگیز شده اند

همه شان به من هوس همآغوشی دارند
و من
شهوت در نوردیدن تنشان را
آنطور که تو را بالا میرفتم
 و پایین میآمدم
و بالا میرفتم
 بالا میرفتم
و فتح میکردم

مساله دشوارتر از اینهاست
فقط شهوتش نیست
این آخری ها
دوستشان هم دارم
تمام کوهها و سخره ها و سخره ها و کوهها
عاشق شدنی شده اند
و من
مهرشان را 
آنگونه که مهر تو را

بالا میرفتم
و پایین میآمدم
و بالا میرفتم
بالا میرفتم
و فتح میکردم

تمام کوهها و سخره ها و سخره ها و کوهها را





به تمام دیوانه

بهم میگف دیوونه
میگفت خیلی دیوونه ای و به دنبالش اسمم و کامل میگف
اسم کوچیکم به دنبالش اسم فامیلم
فکر کنم این حس رو بهش میداد که یک ذرمم از صفت دیوانگیی که بهم داده مصون نمیمونه
  
و من
به تمام
به تمام
دیوانه اش شده ام



Tuesday, May 24, 2011

مو

هی خونه رو جارو میکردم،
هی موهات رو زمین نبود

دلم تنگ شده بود برات

پرنسس

مادر بزرگم به خدا ایمان دارد. از نه سالگی اش یک نماز قضا ندارد. مادر بزرگم چهره ی نورانی هم دارد،‌ یک خاصیت دیگر هم دارد که آدمها را به رفتارشان میبیند. وقتی مادر بزرگ میگوید '' دیروز کسی به خانه ام آمد که مثل یک پرنسس زیبا بود'' مفهومش این نیست که طرف لباس پرنسس را داشته. منظورش این است که طرف به طرز وحشتناکی مهربان بوده و لبخندهایش اندازه ی تمام لبخند های تمام پرنسس ها زیبا بوده


مادر بزرگم با این ایمان و اعتقادش،‌ ریسمان معنوی تمام خانواده ی ما به خدای وجود داشته و نداشته مان هست. برایمان دعا میخواند و حرفهایمان را به خدای وجود داشته و نداشته مان میزند، مادربزرگم اعتقاد دارد و برای من مهم نیست که خدا وجود دارد یا نه، مهم این است که یک کسی که به وجودش اطمینان دارد، از آن همه وجود برای تو چیزی بخواهد. امکان ندارد که نشود.

Monday, May 23, 2011

پروفایل معنوی من

مهد کودک میرفتم که برادرم بهم گفت که از وقتی نه سالم بشه دیگه نباید دروغ بگم،  باید نماز بخونم و روزه بگیرم و از این داستان ها. شش سالم بود. یادمه کلی غصم شد. من دروغ نمیگفتم،  ولی احساس میکردم از یک سنی به بعد دیگر خوشی زندگی تمام میشود.

من هیچ تصوری نداشتم که نه سالگی چه قدر دورتر یا نزدیکتر است.  به دوستام هم که تو مهد گفتم،  بهشون گفتم ولی اینا مال یه سنیه که حالا مونده بهش،‌ و لازم نیست ما نگران باشیم فعلا.

خیال دوستام هم راحت شد
.
تصورم هم از خدا عکس خمینی بود. فکر میکردم اون خداست
بعدترش که صحبت مکه و خانه ی خدا میشد،  فکر میکردم خانه ی خدا همان حرم امام رضاست
به سن تکلیف که رسیدم یه کم معذب شدم.  لابد باید دیگر رفتارم را درست میکردم،  بلکه یک چند روزی شاید خود ارضایی رو هم کنار گذاشته بوده باشم... 
باید نماز میخواندیم و مثلا ساعت های نماز خواندن را برای معلم ها یادداشت میکردیم.  پدر و مادرم کاری به این کارها نداشتند،  مادرم بعد از جشن تکلیف یک چادر سیاه و یک چادر سفید،  یک جا نماز و یک قرآن به من داده بود و گفته بود '' اگه خواستین مومن شین،‌ نخواستین هم نشین.  اینارو دارم میدم که اون دنیا نگین مامانم بهمون چادر نداد ما مومن شیم، وظیفه ی من بود که اینارو بدم

 من هم فکر میکردم که لابد باید یک ارتباط معنویی پیدا شود،  خدا حرفهایم را گوش دهد و مثلا وقتی نماز میخوانم چهره ام نورانی شود، قلبم آرام شود و از این داستان ها.  نشد.

من هم بعد از مدتی بیخیال شدم. مدتش هم کم بود،‌ شاید سه روز نماز خواندم

ماه رمضان ها هم نتونستم روزه بگیرم.  درک نمیکردم داستان را،‌ یا به نظرم نمیارزید.  شاید دو سه سال اول یک روز روزه را گرفتم و بعدش دیگر نگرفتم .  هیچ موقع بیشتر از یک روز نشد. 
من سرتق بودم،  به نسبت تحمل بالایی هم داشتم در غذا نخوردن،‌ دو بار که با مادرم قهر کرده بودم شام و ناهار نخورده بودم،  گرسنگی اش را یادم نمیآید،  ولی روزه را نمیفهمیدم.

ولی به خدا ایمان داشتم. شاید مسلمان هم بودم.  راستش راجع به حجاب و نماز و روزه به روی خودم نمیآوردم
نمیذاشتم هم که خدای داشته و نداشته ام فرصتی گیر بیاورد که سر این چیز ها باهام صحبت کند،  هنوز آنقدری سرتق نبودم که تو رویش باستم و بگم نمیخوام این کارها رو بکنم،‌ اعتقادی بود هنوز فکر کنم

با مدرسه امامزاده و اینها هم که میفرتیم حوصلم در دعاها سر میرفت،  درک نمیکردم

ولی پایش میافتاد برای امام حسین گریه هم میکردم

زلزله ی بم که پیش آمد عدالت خدا را به چالش کشیدم.  ساعتها باهاش صحبت میکردم تا بفهمم این چه داستانیست که راه انداخته.  ریز ریز خبرها را میخواندم برایش یک بار،  میخواستم مطمئن شوم که همه ی اینها رو میبیند و بعد میپرسیدم چرا.  حداقل فکر میکردم چرا.
چند شب بعدی خواب دیدم که همه ی اینها هیچ نبود.  تمام زلزله و داستانهایش به واقع هیچ نبود.  حتی نیمشد گفت که ظلمی به کسی رفته،  حتی غمی هم در این داستان نبود. من فقط در همان خوابم درک کردم که چرا ممکن است یک خدایی باشد و رو زمین همچین اتفاقی بیفتد و خیالش هم نباشد و این داستانها اصلا دغدغه اش نباشد و چه طور میشود که کل داستان دنیا اصلا راجع به این چیزها نباشد... و مثلا آنهمه دردی که من میدیدم اصلا درد نباشد به واقع

بعدترش،
.
دیگر با خدا حرف نمیزدم،  ولی جرات نداشتم بهش بگم که وجود ندارد.  هنوز چیزی بود
کلاس های مدیتیشن هم رفتم چند دوره ای،  باز هم خدا پیدایش نشد یا من نورانی نشدم و از آن داستان ها نشد و حوصله ام سر رفت

اولین صحبت مبارزه طلبانه ام را با خدا قبل از سکس اولم کردم.  یادمه فکر کردم '' من دوسش دارم و هیچ چیز غلطی تو این داستان نیست،  تو میخوای به من بگی که کارم غلطه؟  به نظرم تو اشتباه میکنی  و اگه به خاطر همچین چیزی میخوای من و بندازی جهنم یا هر جای دیگت،  من مشکلی ندارم،  تو هم یه احمقی

و به نشانه ی اعتراض از سکسم بیرونش انداختم
سکس خوب بود،  اتفاق بدی نیفتادد.  

آخرین صحبت هایم با خدا این بود که چرا به من با وجودی که میل پرواز را داده،‌ بال نداده
بعدترش هم یک بار بهش گفتم که اگر وجود دارد که من شک دارم داشته باشد،‌ یک دیکتاتور تمام عیار است که از من نپرسیده که میخوام اصلا زندگی کنم یا نه

گاهی وقتها ازش درخواستی میکنم،‌ مثل یک نون به نرخ روز خور پست لابد.  ولی خیالم نیست.  تقصیر من نیست که هنوز نتوانسته قانعم کند که وجود دارد یا ندارد،  اگر که وجود دارد.  واگر وجود دارد طبق وظایفی که خودش برای خودش قرار داده و همگان بر آن آگاهند لابد درخواست ها را گوش میکند،  بررسی میکند

Wednesday, May 18, 2011

انگور

بچه که بودم،  پدر همیشه برامون آب انگور میخرید
مثلا وقتی تو سفرها بودیم
و میخواستیم چیزی بخوریم

پدر همیشه برامون آب انگور میگرف

من همیشه دوست داشتم آب پرتقال رو امتحان کنم
نمیدونم چرا بهش نمیگفتم

پدر همیشه برامون آب انگور میگرف

بزرگتر که شدیم، برامون شیره ی انگور میفرستادن
و مثلا یک ماه با تمام شامها،  شربت انگور میخوردیم

من هیچ موقع علاقه ی خاصی به شربت انگور نداشتم

پدر پدر تاکستان  داشت

بعدترهایشکه با پدر میوه میخوردم
فهمیدم پدر انگور را خیلی دوست دارد

من علاقه ی خاصی به انگور نداشتم
آب میوه هایی هم که میخریدم همه پرتقال بود

خاطرم دیگر به آب انگور های کودکی نبود
بعدترها، وقتی هاییکه مادر نبود و برای پدر میوه میخریدم،
انگور میخریدم

پدر انگور را دوست تر میداشت، 

ولی برای من همه چیز از آب سیب شروع شد
مادر برامون آب سیب میگرفت
بچه که بودیم

در یک روز خیلی معمولی، به جای آب پرتقال،
آب سیب خریدم

بعدتر داستان رو شیربرنج مادر ادامه داد،  که برایش از کجا نمیدانم شیره ی انگور پیدا کرده بود

شیره ی انگور را با شیربرنج میخوردم
برای خودم و پدر و مادر شیره ی انگور را شربت میکردم

بقیه هم آب سیب یا آب انگور بود که میخوردم
آب پرتقال چیزی کم داشت

انگور را دوست تر میداشتم
به انگور ها دقت میکردم
اسمشون رو زیر لب میگفتم
انگور هایی که برای شراب بودن
و انگور هایی که خیلی شیرین بودن
انگورهای بی دونه
انگور های خیلی مرغوب
پدر را میگفتم زیر لب

تاکستان برایم معنی پیدا کرد
تاکستانها را هم دوست میداشتم
  
 بعدترش برای تمام کسانی هم که دوست میداشتم
و دوستتر میداشتم
و دوستتر میداشتم
آب انگور میگرفتم

پدر هیچ موقع ما را کمتر از آب انگور خریدن دوست نداشت
پرد هیچ موقع مارا اندازه ی آب پرتقال های معمولی بی خاطره و بی کودکی دوست نداشت
پدر همیشه برامون آب انگور میخرید


Saturday, May 07, 2011

هوا

میفهمیدی از اون آدماس که میشه بری بهش بگی بغلم کن

بعد بغلت میکرد و کلی دوست میداشت و بلکه بوستم میکرد
بلکه بوتم میکرد

میخواستی برات قصه هم میگف

گاهی هم اون وسطش میگف چته؟

بعدشم جفتتون میذاشتین میرفتین

فرداشم انگار نه انگار که چیزی شده

انگار نه انگار که اون لحظه ها تو تو بودی و اون اون بود، 
یه چیزی بود که به خودتون کادو داده بودین،  چون هر دوتون آدمای خوبی هستین  مثلا

منظورمه نمیکرد همه اونارو از چهارمتر بالاتر بکشونه پایین بیارشون رو زمین قاطی این زندگی کنشون،  فقط چون دلش میخواس این زندگیه بهتر شه

میدونس اینجا به همین مسخرگی میمونه همیشه،  
عوضش آدم میتونه هر چند وخ یه بار بکنه بره چهار متر بالاتر،‌ یه نفسی بکشه،  

منظورمه میذاش هوای اونجا یه طورایی تمیز اینا بمونه
میفهمید این چیزارو،‌ هوا و نفس کشیدن و اینارو


برداشت اول

بهش گفتم تو خیلی سکسیتر از لباس پوشیدنتی

گفت که میدونه و واقعا میدونس

بهش گفتم خوب چرا؟

گف که دوس نداره اولین برداشت آدما ازش این باشه که سکسیه

داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد

 هر دوتاشون نشسته بودن پشت یه میز 
دو تا جعبه پیتزا رو میز بود که سرجمع یه نصف پیتزا توشون بود،
یه بطری شراب خالی و دو تا گیلاس که ته جفتشون اندازه مساوی شراب بود،
دخترا رو نشونده بودیم راجع به فهمیدن و نفهمیدن حرف میزدن
فک کنم درواقع اصلا حرفی نمی زدن،  نمیشنیدن یا فرقی نداش

نرم گفت '' بگو آ
آ
حالا یه طوری بگو آ که یعنی دوستم داری

تو خیال دوس داشتنش بودم که بگم آ یه طوری که دوسش داشتم بعد فهمیدم خاطرش به داستانه است،  دوس داشتم اون تیکشو
سه صفش همین بود
ببین آدم میتونه،  اگه دوس داشته باشه واقعا میتونه

قضیه اینه که حتی لازم نیست تلاشم بکنه

ببین،  میتونی حتی به طرف بگی اینجا جلو من راه برو یه طوری که دوستم داری،‌ مگه نه اینکه فرق میکنه؟‌ میتونی حتی بهش بگی راه برو یه طوری که ازم متنفری،‌  ممکنه بخواد این کارو بکنه فلج شه بیفته رو زمین،  ولی این میشه اینطور راه رفتنش وقتی انقد دوست داره و باید یه طوری راه بره که ازت متنفره،‌  میفهمی؟


منظورمه دخترا رو نشونده بودیم با هم حرف میزدن
شراب و پیتزا میخوردن
اونطور که همو دوس داشتن
یا نداشتن
یا میخواستن
یا نمیخواستن

Tuesday, May 03, 2011

Phone ring

Telephone rings several times in the evening and I am dead tired asleep/almost awaken, saying to myself "It's Christina, I should pick up the phone, I should get up",
It's only after the third series of phone rings that I manage to jump out of the bed, realizing I can not continue sleeping with the phone calling anyway,

pick up the phone in the living room,

- Yes?
- Oh, at least one of you is awake!
- not considering myself the awake one as I am hardly on my feet, oh no, he is still asleep,
- ...
- oh, you want me to wake him up?
- will you?
- sure, I hesitate going to the other room for a minute and finally dare to talk a little loud so he would wake up em, it's Christina, she wants to talk to you,

And I give the phone to rather slim, green eye, dark brown hair half Swedish half Iranian boy, who had just got up,

There are three of us in the apartment now.
I like changes,
And I like how I feel around the existence of another person, like there is a change in the whole atmosphere of this colorful three bedrooms apartment and the way Christina is even happier.

Sunday, May 01, 2011

Caring.

- Take it easy, I don't think that you are as caring as me, but I don't mean that that's a bad thing, I think it makes you happier and more free than me.

-  You are right, I might be more free than you are, I know people usually prefer "caring people", but it's good to have a sample of "free person" around as well, sometimes they need it, they want me around for whatever which is definitely affected by this "freedom", which also results in you telling me "you are not caring" in this conversation.