Saturday, October 27, 2012

دوئت

بله. من میدانم که این بارانهای ونکوور باید قاعدتا بروند روی اعصاب. باید افسرده کنند. شاید هم واقعا افسرده میکنند. ولی در این بِیسمِنت این خانه ی کانادایی بیست و اندی ساله، با آن حیاط خلوت کوچکش که پاییز شده است، با آن دو تا صندلی و میز کوچک در حیاطش که برق باران میگیرند، با این صدای تلق تلق قطره های باران روی جا به جای تن خسته اش، من یکی از آشناترین و دلگرم کننده ترین و '' خانه '' ترین موسیقی های
عمرم را میشنوم. موسیقی خانه ی مادربزرگ. من فکر نمیکردم باران بتواند دقیقا همان آهنگ را بدون یک نت فالش با این خانه هم بنوازد. بسیار شگفت زده ام. احساس میکنم به صورت افتخاری دارد برایم یکی از آهنگهای محبوبم را مینوازد. هرچند که تک نوازی آهنگی را میکند که من به دوئت اش بیشتر عادت دارم. ولی تقصیر ندارد. آن ساز دیگرش مانند ندارد. یکیست فقط. در آن خانه ی پنجاه و اندی ساله در شهری در شمال ایران. صدای مادربزرگ. نت های مادربزرگ را فقط مادربزرگ میتواند اجرا کند.

Tuesday, October 23, 2012

پیاده روی دنیای کناری ۲



یکی هم آمد این را گفت و رد شد:‌ '' آدم نباید مهربانی اش را جنده کند بیندازد توی تخت خوابِ این و آن به خاطر یک شب و یک ساعت سکس. کار خوبی نیست ''

توضیح هم نداد. همین طور رد شد گفت. یعنی اینکه توضیح ندارد. ببخشید به خاطر کلمه ی زشتش هم. معنی لغت نامه ای اش را میآورم که کمی از خجالت چشمهایتان که همین طور بی هوا افتاد روش در
بیایم، که یعنی یک لغت است فقط: (فرهنگ معین) جنده: [ ج ِ دَ / دِ ] (ص ) زن بدعمل . بدکاره . زن تباه کار که شغلش تبهکاریست . فاحشه . روسبی . قحبه . غر. در وجه تسمیه ٔ این کلمه حدسهای مختلف زده اند.

Sunday, October 21, 2012

همخوابگی

آفتابمان خودش را بیرون کشیده از زیر ابر. به سختی. هنوز هم نصفش گیر است. خودش را رسانده آن طرف کاناپه، سمت پنجره. من نشستم اینور. حس میکنی دستش کش آمده تا تنت را لمس کند. من دراز میشوم رو کاناپه که تنم به نورش برسد. اصلا موهایم را هم باز میکنم. بیا آفتاب جان. بیا عزیزم. بیا با هم بخوابیم اینجا روی این کاناپه

Monday, October 15, 2012

تِریسام من و تو سیگار

تو،  خود سیگاری اصلا
اعتیاد سیگارم را جواب میدهی و باز هوس سیگارم میدهی - بیشتر- بدتر

Friday, October 12, 2012

این فصل آنقدر نمور رنگی!‌

این پست به هر دو وبلاگ من بیربطه ولی مفیدِ و بیچاره خیلی آواره بود. اول تو فیس بوک بود ولی میدونین که فیس بوک مثل '' گوشه خیابون '' میمونه و طفلک یه کم بهتر از یه پست خیابونیه. این شد که تو این وبلاگ بهش یه جایی اختصاص دادم فعلا که در به در نباشه

--------------------------------------------------------------------

دوستان و دلاوران، از اونجایی که با اولین باران های پاییزی و روزهای ابری افزایش قابل توجهی رو در تعداد استتوس های با مضمون '' من افسرده ام'' برای دوستان ساکن کشورهای یکَم '' ابر خیز تر '' شاهد هستیم، خواستم توجهتون رو به چند نکته جلب کنم:

صفر. ویتامین '' دی '' بخورین هرروز.


یک. پاییز، فصل کیک شوکولاتی و شکلات داغه. اینارو درس کنین دوستاتونو بگین بیان پیشتون، با پرتغال و نارنگی بخورین. الآن فصل دیدن فیلم تو خونه است. بتِپین رو کاناپه کنار هم، پتو بپیچین دورتون شکلات و نارنگی بخورین فیلم ببینین. از کارتون های شاد شروع کنین. روحیتون که بهتر شد نوبت فیلم ترسناک میشه



دو. کدوتنبل بخرین. کدو تنبل به مناسبت رنگ و ظاهر خنگ و خولش نشاط آوره. بذارین جلو در خونتون ببینینش، هر موقع هم حال داشتین باهاش پای و کوکی درست کنین. یه دستور خیلی خوب رو تو کامنت میذارم. اگه ام حال کوکی ندارین، بپزینش تو قابلمه. با دارچین و شکر سیاه نوش جان کنین.

سه. بیرون که میرین به آسمون نگاه نکنین. آسمون خاکستریه. ابریه. به درختا نگاه کنین. رنگی رنگی ان. شادن. زرد و قرمز. این رنگا نشاط آوره. ملافه های تخت خوابتون رو عوض کنین به رنگ های روشن. پاییز زمستون اصلا فصل های مناسبی برای خوابیدن روی ملافه های آبی، توسی یا سبز و سیاه نیستن. بزنید تو کار قرمز زرد نارنجی و رنگ رنگی و اینا.

چهار. دوستانی که زوج یا زوجه دارن که از هوای '' دونفره'' پاییز لذت میبرن. اونایی که تنهان، آقا جان نشین گوشه ی خونه. این هوا مناسبه دوییدنه. برو بیرون بدو، دوستاتو دعوت کن خونه فیلم ببینین و اینا.

پنج. فصل عکاسی، فصل جنگل نوردی. اصلا خنکی پاییز ملسه. دوستانی که قهوه دوس دارن میدونن که تو هیچ فصلی قهوه اندازه پاییزنمیچسبه :))

شش. پاییز فصلی نیست که توش اشتها زیاد شه. آدم دلش خوراکی های کوچولوی شیرین و طعم دار میخواد. طعم زنجبیل و دراچین و جوز هندی عالین. به کیک شوکولاتی، کدو و شکلات داغتون این ادویه ها رو بزنین.

هفت. اگه من از این استتوس ها گذاشتم خفتم کنین نذارین تو افسردگی خودم بمیرم.

Sunday, October 07, 2012

مکررِ تهوّع

مغزم مذبوحانه تلاش میکند که بالا آورده شود. یکسر به معده فرمان بالا آوردن میدهد. کسی پشتم است.  یک دست را گذاشته روی صافی بالای قفسه سینه، وسط سینه هایم.  یک دست را گذاشته زیر دیافراگم، روی معده.  انگار که میخواهد معده را خالی کند.  بالا میآورم یک بار دیگر. نفس میگیرم.  بوی استفراغ توی دماغم میپیچد و باز دلم میخواهد بالا بیاورم.  هنوز نفسم تنگ است.  هنوز انگار معده ام خیلی جا گرفته و دیافراگم نمیتواند حرکت کند.  نفس میکشم،  بالا میآورم.  قلبم تند میزند.  میترسد کمی بعد نوبت خودش برسد.  میترسد بالا آورده شود.  تندتر میزند. دست بالای قفسه سینه را فشار میدهد،  انگار بخواهد قلبم را نگه دارد.  مغزم فرمان میدهد.  باز من بالا میآورم. حالا دست روی معده آرام حرکت میکند.  نمیدانم با خودش چه فکر میکند.  اشک در چشمهایم جمع شده دیگر. عرق هم کرده ام. میخواهم از پشتم کنار برود. نفس نفس میزنم.  هنوز نفسم کافی نیست.  دوباره معده خودش را جمع میکند.  انقدر شدید این کار را میکند که حس میکنم تا نیمه ی مری بالا آمده.  مری ام درد میکند انگار،  باید بالا بیاورم.  بالای معده،  درست آنجا چیزیست که نفس هایم را تنگ میکند.  معده ام را تحریک میکند.  قلبم را به تپش میاندازد و مغز را کلافه میکندکه تلاشهای مذبوحانه اش را برای بالا آوردن تکرار کند.  یک سر به معده فرمان بالا آوردن میدهد. کسی پشتم است. یک دست را گذاشته روی صافی بالای قفسه سینه...و.  

Friday, October 05, 2012

جاکلیدی


راهت دور باشه.  یکی که میره خونه جدید.  بهش چی کادو میدی؟  

یه پاکت پست. که توش یه جعبه ی پروانه ایه. که دورش یه کاغذ چسبوندن با نخ طلایی.  که روش نوشته برات. که توش یه عالم کاغذ قرمز خِش خِشیه. اینطوری که مطمئن شه بازش که داری میکنی یه عالم خش خش بشنوی. که حس کادو گرفتنت به اندازه کافی ارضا بشه. که بعد توش یه توکان گُل گُلیه نوک قرمزه که بهش یه گردالیه جا کلیدیه

که دوست داره