Tuesday, April 30, 2013

دغدغه ی مکالمه

گردنت زیادی برهنه است. تمام فاصله نیم فاصله های بین کلمه هات دستم داره میکشه روش، یا خم شدم دارم بوش میکنم. سر انگشتام از پایین گوشا تا استخون بالای سینه. هر دو طرف. ده بار. صدبار. هزار بار.
 تو حرف بزن

Saturday, April 27, 2013

Belongingness

I love the cloudy Spring mornings in Vancouver. It smells like north of Iran in the spring. I can almost hear grandma and mum talking in the morning, the kettle boiling water on the stove, and when mum sees me, she asks me to put the grandma's fig jam on the breakfast table. The huge fig tree in the old garden gives several kilos of big black fig, by around mid June. Everyone in the family who is lucky enough to visit around then would have taken some home too. The rest of the year, visitors would have grandma's thick fig jam for the breakfast.
It's chilly in the old house, except for the big room, where grandma sleeps. I open up the curtains in the balcony, I might open up the the huge windows for a bit as well, asking the morning fresh air to touch the breakfast table.
As mum brings in the tray of tea, the oldest uncle (the only one who lives in town) opens the balcony door from outside, brining in fresh "barbari" bread. If I was lucky, some friend of grandma had brought local eggs some days ago and then mum would have made sunny side up for breakfast as well. 

It's said that one must live in the moment. This is also an old house I am living in, in Vancouver. My living room is messy, as I have just arrived from Iran. I have unpacked, but few things are remaing here and there, on the floor and couch. When I am finished writing, I would make breakfast and start the day, but I know I am gonna be taken away again as soon as I open the fridge and smell the pepper mint I bought yesterday. I am gonna be taken to my mum's town, Bazaar this time. I think I must look for things to do here which would not take me away, things I would miss when I am not in this place, people as well. If I can't make it in a few years, I think I must leave. Everyone would end up where they belong to. I mean, they should.




Friday, April 12, 2013

عزاداری ششم - عزاداری همیشه

شب آخر-خریدکروات - فروشگاه -  ساعت هشت عصر

کراوات تو از بین رنگ به رنگِ کروات ها خودش را انتخاب میکند. کراوات سبز چهارخانه ایست با گلهای نارنجی. ناگهان نبودنت خلائی تاریکی میشود، انتهای حفره ای در سینه ی من که مقصد کروات سبز چهارخانه را تا ابد میبلعد. کرواتت را میخرم

Thursday, April 04, 2013

عزاداری پنجم، شکوفه های گیلاس و بارون

باران میبارد. هنوز هم بارانهای ونکوور رو دوست دارم. دستام بیحس شدن و سنگین، انگار که قرص میگرن خورده باشم. زیر بارون و رو زمین شکوفه های پرپر خیس گیلاسای عقیم راه میرم. اینجا واقعا شهر خوشگلیه.  نمیدونم ساختمون آتلیه کجاست. گفته برم تو یه میدون واستم. نمیدونه هنوز. نمیخواستم پشت تلفن بگم. از اون کساییه که بهش بگم و یه دل سیر گریه کنم. آدم نباید فرصت دل سیر گریه کردن رو پای تلفن هدر بده. میبینمش. زیادی نمیکشه که بغلش کنم و گریه کنم. بعدش میشینیم یه جایی مثل ایوون. بهش میگم هوا مناسب عزاداریه. میخندیم.  شکوفه های سفید گیلاس و بارون واقعا خیلی مناسبن 

عزاداری چهارم


میآد و میره گریه. مثلا آخرین بار برای چی گریه کردی؟  از سر خوشحالی. حس کردم دیگه پدرم شد مال خودم. دیگه مجبور نیستم وصلش کنم به اون بدن تو اون اتاق بیمارستان. حالا فقط خاطره هاش موندن،  حرفهاش. حالا میتونم بشینم دوسش بدارم بدون اینکه عذاب وجدان بگیرم که هیچموقع زنگ نزدم اونجا یا نخواستم بدونم چه طوره حالش. احساس میکنم من و پدرم تنها شدیم، بدون اون درد، بدون اون بیماری. و حالا تنها کاری که میتونم بکنم،  کاریه که دوس دارم بکنم. هرموقع کفش پاشنه دار میپوشم کنارش وا میستم و میخنده میگه  '' هنوز مونده تا قدت به بابات برسه ''. بعد بلند میشه.  بلند تر. من سرم و بالا میگیرم و نگاش میکنم.  خم میشه بند کفشهامو میبنده. بغلم میکنه. حالا تب میکنم.  تا صبح روی شکمم حوله ی خیس میذاره. شب های امتحان اونطور که مزاحمم نشه میآد تو اتاقم و برام چایی میآره و چند تا قند رو میذاره رو میز کنارش، بعد یه کم نگاه میکنه به کتابم. به خودم.  داریم میریم مهمونی.  یه کم خجالت میکشه که من و با اون آرایش و سینه های برجسته تو لباسم میبینه.  سر تا پام رو نگاه میکنه. میگه '' خوب لباس میپوشی ''. میخندم میگم دختر بابامم دیگه. دستمو میندازم دور بازوش و از آسانسور میرم بیرون. میریم فروشگاه هاکوپیان آ اِس پ.  من و میشناسن دیگه. میخواد کت و شلوار بگیره. من براش انتخاب میکنم پیراهن ها رو.  دفعه ی آخر حتی پولش رو هم من میدم.  کارت بانکش دست منه. حالا صبح از خواب بیدار میشم. من و خواهرم تو یه اتاقیم. سنمون کمه. پدر شب قبل از ماموریت برگشته. کنار بالشم، یه گل سر خیلی ظریفه. کنار بالش خواهرم هم هست. اولین باری نیست که برام گل سر میآره از سفر،  ولی من هنوز کوچیکم.  موهام رو کوتاه نگه میدارم. بعدا که بزرگ شدم گل سرها رو میزنم به موهام. بلند میشم از تخت. حالا میرم دم در. کنارم میآد.  دیگه خیلی آخرهاشه. میخواد یادم بده چه طور ماشینش رو توی پارکینگ تنگ خونه پارک کنم. حالا که دیگه رضایت میده که من به جاش رانندگی کنم.  مریم گفته که دو تا فرمون رو باید یاد بگیرم که بابا بلده. به اون هم بابا یاد داده. میریم پارکینگ. پارک میکنم. بغلش میکنم. بازم کفشهای پاشنه دار دارم. بهم افتخار میکنه.  دستامو میگیره تو دستش. حالا لباس سفید تنمه. آخر عروسیه. دستهای پارتنر من رو میگیره. نگاهش میکنه. چشماش خیس میشه.  میگه '' قدرش رو بدون
تموم شد. بوق ممتد داخل اتاق بیمارستان، سردی و تیزی تیغی میشه که خاطره ها رو اینجا میبّره. این خاطره ی نداشته ی آخری، حد فاصل زندگی و مرگ پدره. تو اینجا مردی برای من، سه سال پیش. و من فکر کرده بودم پس حالا روزبه یا کدوم دایی دست من رو میذاره تو دست کس دیگه ای و میگه بهش که قدر من رو بدونه؟ و اگه هم بگه،  اون قدری که تو میگفتی فرق میداشت. خیلی فرق میداشت
  اون موقع دستم هم دنبال دست کس دیگر ی بود. اونموقع زندگی معنای دیگری داشت.  گریه میکردم برای رفتنت آن روزها. سه سال گذشت. سه سال درد تموم شد. تو نفهمیدی پدر. تو سه سال مشغول مردنت بودی و مرگ سه سال از همه ی ما غافل مانده بود

Tuesday, April 02, 2013

دیر‌ آمدی مرگ،‌ زندگی مدت ها قبل از اینجا رفته بود

یادم نیست.  و هیچ موقع دیگر هم یادم نخواهد آمد.  کجای روز دوم آوریل دو هزارو سیزده میلادی، یا همان چهارده فروردین هزار و سیصد و نود و دوی شمسی، درست دو روز بعد از تولدش که آن هم امسال یادم نمانده بود، این رباعی از خاطر من گذشت و نرم نرم تراش گرفت روی سنگ قبر سیاه کداممان، او یا من، یادم نمیآید قبل از این بود که به من زنگ بزنند یا بعدش. یادم است که فکر کرده بودم چه قدر مناسب است، برای هردومان

از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جلال و جاهش نفزود
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود

حیف. سنگ قبر را قبل از رفتن من سفارش میدهند