Sunday, December 30, 2012

حاملگی دوم

 حامله ام. موجودی درم شکل گرفته از حضور دیگری، از خون من میخورد و بزرگ میشود و غریبگی متوهمی برایم دارد و من را به فردی وصل میکند که نمیدانم کیست. سنگینم میکند به زودی، نفس هایم را تنگ میکند و آنگاه که هوس کند برای خودش مستقل باشد، نیمی از جانم را میگیرد و از دل من نرم نرم بیرون میخزد و اختیارش برای همیشه از دستم خارج میشود

 از میان اینهمه آدمها، کسی آمده اینجا.  درون من. و آبستنم کرده. و من نمیدانم کیست

Wednesday, December 19, 2012

مناجات

دیری نیست تا که در این خیابان ها. به صدای اذان مسجدی کشیده شوم. یا پیِ صلیب سردر کلیسایی. و نرم و آرام. دعا کنم. دستهای کوتاه از تمامِ دنیا، آه که چه آسان. به آسمان نزدیک میشوند!‌ دنبال کسی میگردد مرجان. که عزرائیل را صدا کند برایش. و من مدتهاست. که با خدا. و بارگاهش. و ملائکش. کاری نداشته ام. ولی عزرائیل و لوسیفر همیشه برایم فرق داشته اند. کسی هست. از شما. که روزانه. به آن بارگاهِ شریف. رفت و آمد میکند. و حرفش آنجا خریدار داشته باشد. و برای من. پیغام کوچکی. به عزرائیل برساند؟ چیزی اینجاست که من نمیفهمم. و احساسی به من میگوید. که عزرائیل. میتواند توضیحش دهد

بس است دیگر. نیست؟‌ منتظر چه هستی آخر؟ چه مانده که به ما نشان بدهی در عذابِ زوالِ تدریجیِ انسانی که سالهاست از زندگی گرفته ای؟ مرگ بدون تبر تیز هم میسر میشود. میدانستی؟‌ ولی لعنتیِ رهایی! رهایی تنها. در دستِ توست

Tuesday, December 18, 2012

زیر تخت بیمارستان

گوشی رو که گرفتم،  منتظر بودم اون جمله رو بگه.  مثل وقتی که رو تخت بیمارستان خوابیدی و منتظری که سوزن سرم بره توی دستت. میدونی که یه دردی میآد و میره و تو روتو برمیگردونی که باهاش کمتر تماس داشته باشی. ولی منتظری. منتظر اون لحظه.  توی این قضیه، یک جمله بود وکلماتی که زمان رو برای اون به تمام توصیف میکرد.  میدونستم وقتی بگه نفسم رو میگیرم و درجا گوشی تلفن رو از گوشم فاصله میدم و سعی میکنم که یادم بره که چه طور با صدای نرم و آرومش که سعی میکرد بقیه نشنون، زیر لب اون کلمات رو ادا کرده. بعد برمیگشتم پای مکالمه لابد و چند بار به سرعت میگفتم که میدونم.  میدونم. وای.  میدونستم
بعد،  با اولین نفسی که بیرون میدادم،  حسرت بغل کردن کسی که اون جمله رو ادا کرده،  انگار که جانم،  از بدنم خارج میشد و مثل دود سیگاری به دورش میپیچید و  ثانیه ای نمیکشید تا محو شه و ختم این نفس تنگی یه '' میدونم '' دیگه میشد که من این بار محکم تر میگفتم و بعدش ادامه میدادم '' مواظب خودت باش،  مواظب خودت باش،  خیلی '' . آروم میومد صداش که میگفت  هوم

گفت مجبور بودیم بیاریمش خونه.  بیمارستان نمیشد.  البته باز باید برش گردونیم بیمارستان.  اینطور خونه هم نمیشه.  چرا؟‌ مشکل بیمارستان چی بود؟ مثلا اینکه نمیذاشتن من برم ملاقاتش.  روز اول من دو ساعت زودتر رفته بودم.  میخواستم برم تو اتاقش.  فقط خودش بود.  نمیذاشتن برم.  گفتم من دخترشم.  گفتن بخش مردونه است نمیذاریم بری.  نمیذارن پیشش بمونی. تو هم نرفتی بعد؟  چرا من رفتم بالاخره.  یکیشون رام داد.  صداش صدای خواهری شد که داره توی کودکی از شیطنتی که کرده با تو صحبت میکنه.  انگار که صدات میکنه توی اتاق و میگه '' من شکلات ها رو پیدا کردم! همش رو نمیشه برداریم، میفهمن،  ولی چند تا برداشتم!  '' برای نیم لحظه ای شاید، یک طور شادی حس میکردی. هرچند کمرنگ، از پس اونهمه ساکتِ درد و کلافگی و کلاف موهای بلندش که خسته ریخته بود روی شونه ها و سینه و پاهاش که جمع کرده بود روی مبل.  چیزی نبود که تو ندونی.  چیزی نبود که تو نبینی.  زیادی نمونده بود که اون جمله رو هم بگه دیگه و سمفونی حس های رنگ به رنگی که تو این مکالمه داشتی،  به اوج خودش برسه. لحظه ای سکوت شه.  و بعد ریتم‌ ملایم نت های  زیر از پایین شروع کنه تو رو نرم نرم بیاره به زندگی معمولی.  جمله ای معمولی بگی.  مثلا اینکه  '' ناهار چی خوردین؟ '' ، مثل اینکه همه ی اینها داستانی بوده که تموم شده.  تو اتاق بودم که یکیشون اومد گفت باید برم بیرون. گفت مسئول بخش نباید ببیندم چون شاکی میشه خیلی.  منم رفتم زیر تخت.  قایم شدم تا یارو اومد و رفت. حالا دیگه نیم لبخندی هم رو لباش بود.  قضیه حتی از برداشتن شکلات ها هم هیجان انگیز تر بوده.  اسمش رو صدا کردم.  تو رفتی زیر تخت؟‌ آره.  تو رفتی زیر تخت بیمارستان قایم شدی تا مسئول بخش تو رو نبینه؟‌ آره.  سایه ای ازم تو پنجره معلوم بود و چشمهام که گرد شده بود. میشه گفت قیافم  خنده دار شده بود. سعی کردم تصورش کنم زیر تخت بیمارستان.  اونطور که جمع شده بود زیر تخت و اگه من نگاش میکردم کر کر میخندید.  زمستونه.  بوت های بلندش پاش بوده احتمالا که من براش خریده بودم پارسال و برده بودم و دوسشون داشته کلی.  پالتوی گشاد مشکیش که ایران مونده و هرموقع من یا خودش میریم میپوشیم.  شلوار لی.  با اون پاهای تپلش،  و شال قرمز یا زردش احتمالا،  با یک روسری که رنگی سیاه یا قهوه ای داشته،  با آرایش ملایمش،  جمع شده زیر تخت بیمارستان،  دستهای ظریفش که احتمالا یکی دو تا انگشتر نقره بهشونه،  نرم گوشه ی تخت رو گرفته.  صبور و آروم و با اندک شیطنتی توی چشماش،  زیر اون تخت قایم شده.  خسته. خسته است.  پروازش صبح نشسته و معلوم نیست که چه قدر تو راه بوده و ترانزیت کجا رو داشته.  نگاهم به سر انگشتاش میره که کناره ی تخت رو گرفتن.  و بعد، چشمهای نگرانش. ولی برش میگردونین بیمارستان، درسته؟  آره. مواظب خودت هستی؟  فردا میری بیرون؟‌ با کسی باشی که دور باشه از اون خونه؟  دو ساعت، به خاطر من؟ نفسی میکشه.  از شیطنت تو صداش خبری نیست دیگه و سراسر خستگیِ توی صداش وقتی میگه '' چیزایی هست که  آدم هیچ موقع نمیخواد تو عمرش ببینه '' .  دردی میپیچه زیر دیافراگمت و فقلش میکنه انگار پس از آخرین دَم.  گوشی رو از گوشت دور میکنی و به سرعت میگی میدونم.  میدونم.  و صبر میکنی،  تا بعد از حسرت بغل کردنش تو اولین بازدم،  ریتم ریز زندگی با نفسهای بعدی تو رو بالا بکشه کم کم 
‌    

Sunday, December 16, 2012

خدا

 استرس گرفته بود،  تازه قضیه رو فهمیده بود و از ترس فلج شده بود.  از اون لحظه هایی بود که باید دستاش و میگرفتی و اسمش رو صدا میکردی،محکم و شمرده. حروف رو با طمئنینه و واضح باید ادا میکردی.  باید چند بار این کار و میکردی تا بتونی بهش وصل شی و بتونه از بین دیوار قطور وحشت، صداتو بشنوه.  باید جوری صداش میکردی که به ذهنش شوک وارد کنی، نوری بشی در خلا تاریک، بعد آروم دستش رو میگرفتی و اینطور میشد که دستت رو حس میکرد و ذهنش از سقوط بی انتهایی که داشت توش معلق زنان پایین و پایینتر میرفت درمیومد.  دستاش رو گرفتم.  بار سوم صدا کردنم بود که دیدم داره میآد بیرون.  اون موقع که خالی چشماش دیگه اون چاه بدون پایانی که توش سقوط  میکرد نبود.  چشمهاش انتهایی داشت.  انتهایی به درکش از لحظه،‌  وصل شده بودم بهش. دستش رو کمی فشار دادم و شروع کردم

اینجا فقط ماییم.  خودمونیم. و نه.  خدایی نیست.  درست فهمیدی.  ما اینجاییم و نمیدونیم چرا.  راه خروجی داره ولی ما نمیدونیم که به کجا و حتی خروجشم ترسناکه.  من تنها چیزی هستم که واقعیت دارم.  تو هَم.  امروز،‌ تو من و بپرست و من برای تو خدایی میشم که وجود نداره. فردا. نفسی میگیرم و ادامه میدم فردا،  من تو رو میپرستم و تو میشی خدای نداشته ی من.  تو میشی انتهای امن بیقراری های من. به من دعا کن امشب.  و من بهت قول میدم اوضاع بهتر میشه. من قول میدم به تمام چیزهایی که هیچ خبری ازشون ندارم. و فردا که تو شدی خدای من،  قول های من رو فراموش کن.  و به من اطمینانی بده.  به فردایی که توش.  خدایی تو رو یادم میره

Lillies in the house.

Time to turn off the heater at night, to wake up and walk out to the cool living room in the morning, filled with the wonderful scent of the Casablanca Lillies.

Monday, December 10, 2012

مرگ

من دخترکم را جایی پنهان کرده بودم آن روزهای آخر.  گذاشته بودمش در اتاق امن.  بقیه ی ما سعی میکردیم آنچه مانده بود از زندگی را چنگ بزنیم،  طاقت بیاوریم تا حالش خوب شود شاید روزی. ما به هیچ چیز فکر نمیکردیم.  مشغول مردگی خودمان بودیم. نه خوب بودیم نه بد. ما هیچ چیز نبودیم. دیروز بالاخره، دخترک به آرامی درب اتاق را باز کرده بود. با همان ظاهر به هم ریخته اش بیرون آمد و انگار که هیچ نشده باشد،  از من پرسید '' دف کجاست ؟  ''. یعنی که دارد خوب میشود.  یعنی دلش میخواهد دف بزند
نوشته بودم

یه صبی میشه

که من دارم قبل بیرون رفتنمون از خونه
ملافه ها رو مرتب میکنم رو تخت
صدای خش خش ملافه ها هم میآد

من اون صب و دوس دارم

یه اتاقی میشه
که مال ما میشه
هرروز
 هر شب
من اون اتاق و دوس دارم

یه بارونی میآد
که ما سعی میکنیم زیرش خیس نشیم
ولی به هرحال
هردومون خیس میشیم

من اون بارونه رو دوس دارم

یه خیابونایی هست
که من با تو توشون راه میرم
من هیچی از اون خیابونا یادم نمیمونه
ولی من خیلی دوسشون دارم

یه فرودگاهی هم هست که من مطمئنم هیچی ازش یادم نمیمونه
 من اون فرودگاه و دوس دارم

یه آدمی هست
که الآن خوابیده
یه شبی هست
که من کنار خوابش بیدار میشم
نگاش میکنم
و دوسش میدارم
اون شب و
اون آدم و
و خوابشو


من. تو. ما. اون بارون.  اون خیابون. اون فرودگاه.  دود میشویم.  هزار بار.  هزار بار در خاطر من دود میشویم. خاکستری از ما میماند. ما مردیم. و من هیچ وقت.  مرگ را انقدر به واقع. لمس نکرده بودم

Sunday, December 09, 2012

برای مردن

آهنگهایی شر میکرد اسم من و دو سه تا دیگر را تگ میکرد،  زیرش مینوشت :‌ برای مردن. مثلا

یک بار یکی آمده بود گفته بود جواد یساری و هایده رو شر نمیکنی؟‌ برای مردن؟  

گفته بود اونا واسه زندگی کردنه.  این واسه مردن


مراعات

آدمی که عاشق شده، مثل زن حامله میماند. سنگین است. قلبش ورم کرده آمده تا گلویش بالا نفس کشیدنش را هم تنگ میکند. یک تشابه دیگرش هم این است که همه میخواهند عاشقیش را بوس کنند. با اینکه همه سختی اش را میدانند، و میدانند که دارد میرود که دردی بکشد که دمار از روزگارش در میآورد، همین عاشق بودنش یک طور حس خوشبینی و نشاط به بقیه میدهد. رفتارش هیچ معیاری ندارد. تمام خوب ها و بدهای زندگیش قاتی شده اند. مثل زن حامله که حالش از بوی شوهرش به هم میخورد، ممکن است از عزیزترین چیزهایش بدش بیاید یا برعکس ویار چیزهای عجیب غریب بدارد. آدمی که عاشق شده وضعیت خاصی دارد. درست مثل زن حامله. باید مراعاتش را کرد.

مراعات کنید.

Saturday, December 08, 2012

The cure

Although there is no cure for love itself,
 the truth is I believe,
 love is the cure for everything else there is.

استیصال

گاهی وقتا هم سکس از سر یک جور استیصال تو رابطه است.  اینطور که:  من با تو چی کار کنم دیگه آخه؟  باهات شعر بخونم؟  کتاب بخونم؟  آهنگ گوش بدم؟  برقصم؟  بدوییم؟  بازی کنیم؟  آشپزی کنیم؟  غذا بخوریم؟‌ حرف بزنیم؟  حرف بزنیم... حرف بزنیم...  بخندیم؟  گریه کنیم؟  برهنه شیم؟

همه این کارارو کردیم و تو فوق العاده ای و همه ی این کارا عالی بود. دیگه چی؟ دیگه چی کار کنیم؟ اینکه سکس نداشته باشیم یک جور ستمه به تمام این کارا. زشته. اصلا چرا باید استثنا قائل شیم؟ معلومه که سکس هم میداریم.  به همون سادگی بقیه کارهایی که کردیم


Friday, December 07, 2012

Moments

note to myself: this post was originally written in early October, 2012.

Among all the things we did not get to do together, we managed to do this last one anyway. I rushed to the hospital for you, after I got your call. You said "Hi" and I knew I needed to ask "which hospital?", and it didn't even matter. This city has no more than three. I was not worried, I knew what was going on, although I rushed in my pyjamas, couldn't waste time, you see, there aren't many times when you have the chance to be there for someone, and once you got it, you better not waste it.

We also checked something in Canada that we would laugh at later, "We got some morphine ", for you. Man, that was some tough pain.

And I got to see you struggle in pain, as your arms were twisted in your chest, trying to push it away, muscles were contracting and I got to admire your muscular arms once again. I had forgotten how gorgeous they looked, couldn't resist to enjoy. Sorry.

I got to be by your side, and people noticed, I could not help hushing you, kissing you on your cheeks or touching your soft black hair while you were being tortured with that pain.
 
Now you are asleep. Morphine and that drug for the nausea have worked at last. They have put you in a room where they can keep the lights off. Light is a torture, that I know. I also fantastically realized that the UBC wireless works in this hospital. I had brought my laptop to keep me busy. I hope the typing sound is not bothering you as it always did when I typed in bed. I am trying to be quiet.

Sleep tight. The pain would be gone soon. 




Thursday, December 06, 2012

Dream



" I am ok, I am fine, it's a long story, but I don't know, why you, out of so many people, after so many years, my mind chose to be by my side while picking flowers for him. You also picked some white flowers, I asked why? you said just in case. "

Wednesday, December 05, 2012

funny

A very funny moment is when people/friends get more upset about things happening in your life than you do, and you have to be the strong one, imagine a person who has his leg broken badly, blood all over and the white bone showing from the torn skin, and of course, people panic. Then he gets kind of embarrassed and try to calm them down, "It's ok, I know, but it shall be alright, no worries, please calm down"




Tuesday, December 04, 2012

vertigo

"You get a call. You get the news. And there again, your hands slip off the cold walls of the endless well you were trying so hard to climb out. There you fall again. Into the endless emptiness, the vertigo. "

Give it a break, seriously life, give it a break. 

Sunday, December 02, 2012

کارتون ها

کسی بود که از تمام این حرفها نزدیک تر بود. یک کانال مستقیم زده بود در جایی بالای معده. یک کانال باریکی بود که از طریق همان دارو را خالی میکرد وسط تنت،  هرموقع که لازم بود.  بعد با چشمهای بزرگ کنجاوش میایستاد به نگاه کردن. میدید که چه طوری '' دوایش '' درمانت میکند.  نرم نرم و ذره ذره. صبور بود. فکر میکرد. عصبی هم اگر میشد از غم یا غصه ات،  یا خاطرش اگر ناراحت میشد، سکوت میکرد. بعدترش که خوب شده بودی شاید بغلت میکرد و چشمهایش تر میشد و میگفت که چه قدر دوستت دارد و نمیخواهد که از دستت بدهد
 
آنروز کسی پیدایم نمیکرد. میترسیدم از آدمها.  مثل خیلی وقتهای دیگر. یکیشان را در دانشگاه به سلامت پشت سر گذاشته بودم. چشمهایم را که دیده بود قضیه دستش آمده بود. نگذاشته بودم گریه ام بگیرد. سریع رفته بودم. نگاهش تا دم درب دانشگاه تنم را دست کشیده بود. من فرار کرده بودم. حالا ایستاده بودم در ایستگاه اتوبوس.  نمیخواستم خانه بروم.  گویش موبایلم را هم جواب نمیدادم به همه شان که زنگ میزدند. دیدم پیغام داده.  گفت بیا خانه.  گفت من در خانه ات منتظرت هستم، تاکسی تلفنی گرفته بود که حتما قبل از من در خانه باشد. بهش نوشتم به مادرم بگو چیزی نپرسد. گفت نمیپرسد. خیالت راحت.  رفته بودم خانه.  از در که رفتم تو تمام آرامشش را ریخته بود روی تنش.  تمام زورش را با مهربانی اش چپانده بود در چشمهاش و سر تا پا ور اندازم کرد.  مادرم در سکوت نگاهم کرد.  بعد نگرانی را از نگاهش دزدید و مشغول تماشای تلویزیون شد.  دنبالش کردم تا اتاق.  سه تا سی دی کارتون گذاشته بود روی میز. گفت '' برات خوشحال ترین کارتونهایی که داشتم رو آوردم، من که رفتم ببینشون''.  خندیدم.  شبش تمام کارتون ها را دیدم