Friday, November 11, 2016

مرگ شاعر دنیا را تنها تر کرد

  
تو رفتی و حضورت اون بالا انقدر سنگینه که آسمون رو این پایین تنگ کرده. جای خالی تو درد میکنه و من نمیدونم بعد از مرگ شاعر، کی نگفته های متلهب رو از سینه ی ما آزاد میکنه و روی ترانه به رقص در میاره. تنهایی بعد از رفتنت همین بس که دردش، در عجز کلام ما، برای همیشه توی سینه میمونه.

Sunday, October 16, 2016

دیدار شد میسر و بوس کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم

زاهد برو که طالع اگر طالع من است
!جامم به دست باشد و زلف نگار هم

Thursday, August 25, 2016

خانه

از ظهر که میگذره، پرده های پنجره ی شرقی رو باز میکنم. چندین سال طول کشید تا پلاک هشت خیابون زرتشتیان تهران مقامش رو واگذار کنه به خونه ی شماره ی ۴۶۶۰ خیابان دهم غربی، در ونکوور. با امتیازات محدود به شماره ی ۲۰۰ دِینای شرقی در کالیفرنیا. خونه شده جایی بین بایوانفورماتیک، کالیفرنیا، ونکوور، البرز و الهام. اینها، مفهوم خونه رو هورت کشیدن و شکلشون عوض شده. دقت کنی مثلا یه دیوار سفید و شیروونی هم دارن. هار هار.  ونکوور شده تهران،‌ شده بابلسر، شده کالیفرنیا. احساس میکنم راه رفتنم تو شهر فرق کرده، هرکی نگام کنه میفهمه من مال اینجام و اینجا مال منه و اینجا تمام موجودیت هر لحظه است. بعد از ۶ سال، من و زمان و مکانی که درش هستم همانگ شدیم. چیزی جا نمونده، خونه جلوتر یا عقب تر نیست. خوشحالی،‌ غم،‌ من،‌ ما همه درست همین جا هستیم. فرش چهار متری اتاق  خواب زرد پلاک هشت ، آخرین نقطه ی تعلق بود که دو ماه پیش با خودم آوردمش اینجا. قالیچه ی گل ابریشم قرمز رو امروز جم کردم. برای هردوشون جا نیست.  قلاب بافی کوچیک رو انداختم رو پشتی مبلم. نعناهای باغچه ی خانم دایی جان رو که چیده بود واسه پسر داییم ولی آخرین لحظه «قسمت من شد» رو هم ریختم تو ظرف مرتبط. عسل کندوی دوست مریم هم گذاشتم تو آشپزخونه. البرز سه تا از گلدون هامو که داده بودم نگه داره تو این شیش هفته امروز آورد برام.  قرار شده همین طور خورد خورد بقیه رو هم بیاره. . تقریبا دو ماه میشه که ونکوور نبودم. حس میکنم تو یه فیلم هستم با صدا گذاری عالی. به قول الهام در کشف و شهود بعد از سفر در 
لایه های زمان و مکان رسیدم. صداها مجزا و مشخص هستن، بالا هستم. بالا. مفهومه؟‌ 

هواپیما عصر دوشنبه نشست. ولی من تازه دیشب فرود اومدم. بعد از استیک و گفتمان شبانه. اینا خیلی خصوصیه.  ولی من دیشب فرود اومدم. این دو روز قبل بالای فرودگاه میچرخیدم،‌ منتظر اجازه فرود. دیشب ولی فرود اومدیم.  هوای راکد منطقه ی نقطه ی طوسی ونکوور آروم پرده ها رو تکون میداد. خورشید درست جلوی چشمای من نمایش غروب رو اجرا کرد. تاثیر گذار و بدون نقص. شام ساده و آروم برگذار شد. بقیش هم همین طور بود. صحبت چند تا فیلم شد و بقیه ی زندگی. همین حرفهای خونگی.  فرود آروم



Friday, August 19, 2016

ایدا

ایدا فیلمی است بر اساس داستانی مشخص و شخصیت پردازی هایی در حد کفایت برای داستان. ایدا در پی شناختن بهتر کسی نیست. ایدا نظاره گری صادق و ساکت است است. زمانی به خود فرصت میدهد که دنیا را آنگونه که پیشنهاد میشود تجربه کند. ایدا سوآل های ساده میپرسد و مصمم، مطالبات ساده ی خود را دنبال میکند. سکوت ایدا در مقابل شاید فجایعی که با آن روبه رو میشود - فجایعی که تلنگر نهایی برای خودکشی شخصیت همراه ایدا میشود -  تماشاگر را به صبر و ناظر بودن دعوت میکند. هدف فیلم به قلیان در آوردن احساسات تماشاگر یا نشان دادن عمق یک فاجعه نیست. ما به تماشای ایدا دعوت میشویم،‌ همانطور که ایدا به تماشای زندگی دعوت میشود. فضاسازی سیاه و سفید فیلم با کاراکتر های کمرنگ و صحنه های کم و بیش برهنه و کادر بندی دلنشین  در همانگی کامل با شخصیت ایدا است. این فیلم هر آنچه هست که میخواسته باشد، ایدا.  فیلم از همان سکانس های ابتدایی ایدا و دنیای او را به ما معرفی میکند. آنطور که ایدا با صبر و ته لبخندی مجسمه ی مسیح را رنگ آمیزی میکند و آن مجسمه در مرکزیت حیاط خالی صومعه، در روی سکوی فرو رفته در سرمای برف قرار میگیرد.  فضا خالیست و غیر از ساختمان صومعه، چیزی توجه ما را در صحنه (و احتمالا توجه ایدا را در زنگی) به خود جلب نمیکند. هنگامی که ایدا صومعه را به منظور ملاقات با تنها عضو باقی مانده از خانواده اش ترک میکند، نمای صومعه در برهنگی برف با مجسمه ی مسیح در مرکز حیاط کاملتر میشود و ایدا نرم از سمت راست کادر به ما نزدیک میشود. به سختی میتوان این صحنه را از ایدا جدا کرد یا او را مرکزیت صحنه در نظر گرفت.ایدا، نماییست از دختری روحانی با ساختمان غول آسای صومعه پشت سرش در حیاطی برهنه با مجسمه ی مسیح.  در سکانس پایانی اما، ایدا با چهره ی اندکی در هم و قدم های کم و بیش شتاب زده - احتمالا به صومعه - حرکت میکند. نمیدانیم ایدا به چه فکر میکند یا چه حسی میکند. شاید سوآل های پی در پی  « و پس از آن چه؟» ایدا راجع به یک زندگی معمولی در مقابل جواب های ساده ی پسرکی که با او همبستر شده نشان میدهد که ایدا به زندگی ای که به تجربه ی آن تشویق شده بی  تفاوت است و برگشتن به لباس های صومعه نشان از برگشتن او به تصمیم اولیه ی خود برای قسم خوردن و راهبه شدن باشد، به هر حال ایدایی که در سکانس انتهایی فیلم قدم بر میدارد ایدایی نیست که صومعه را ترک کرده و در سکانس پایانی این ایدای انتهای فیلم است که تمام صحنه را به خود اختصاص داده. همچنین، این «ایدا»، نام یهودی دخترک است که تمام این فیلم را از آن خود کرده. ما «ایدا» را با این نام به خاطر میسپاریم و به یاد میآوریم، سوای اینکه این دخترک درون داستان خودش را چه صدا خواهد کرد، ما به تماشای ایدا آمده ایم و ایدا را خواهیم دید. این تعلق تمام عیار یک فیلم  با فضاسازی، رنگ ها، داستان ها و شخصیت هایش به یک انسان و در هم تنیدگی عناصر سینماتیک با موجودیت وی عنوان نام  آن انسان  برای فیلم را یک انتخاب هنرمندانه میکند، هرچند که این نام را خود فیلم برای او در نظر گرفته باشد.  فیلم ایدا را شرح نمیدهد. فیلم زندگی ایدا را نشان نمیدهد. این فیلم تماما ایداست و ایدا در خلاصه، دلنشین، آرام، تلخ و ساده است 

Saturday, May 07, 2016

زندگی، آنطور که میگذرد.

 میرویم ساحل تابش آفتاب، کلبه ی زرد. مزرعه ی تداوم. یک پیانوی واقعی هم کنار کاناپه ی قرمزش دارد. از همه ی اینها که بگذریم، چند دیوار زرد رنگ هم دارد. من میخواستم دیگر ننویسم برای تو، بگذریم. میخوانی دیگر، میدانی دیگر. اینها برای تو. من خوابیده ام،‌ گذاشته ام اینها همه از من بگذرند. رد بشوند. میگفت آ‌دمی باید مثل آب روان باشد،‌ زلال باشد، بیخیال جلو برود. من سنگ زیر رودخانه شده ام اینها از من بگذرند. میگذرند. خنک است و زلال. آسمان پیداست، به فرض کمی مواج باشد از این گذر آب. باشد. رنگش که آبیست و انتهایش ناپیدا. برای ما مهم این است که درخت نشویم یکوقت که ریشه داشته باشد. گل و بوته و بنفشه هم که جای خود دارند. تلف میشوند آب به آبشان کنی. نمیدانم تو چه شدی آخر. درخت شدی،‌ آب روان شدی یا سنگ زیر رودخانه. صحبت سنگ شد، کمی بیربط است اما میگفت که میخواسته اند سنگ زیر آسیاب باشد. خنده ام میگیرد. آب روان کجا آسیاب کجا. خوب شد آمدیم، خوب شد نماندیم. تا مدت ها تصورم بود پرنده خواهم شد. پرواز خواهم کرد و بی انتهای آسمان سرانجامم را در آغوش خواهد گرفت. چنان دلباخته اش شده بودم که شبها به ماه و ستاره هایش حسادت میکردم و به خیالم یک بال داشتم، منتظر بال دیگرم بودم که یک از خدا با خبری بدهد دستم و راهیم کند پی عاقبتم. نشد. اصلا نمیدانم بر سر همان بالی که داشتم هم چه آمد. ماه و ستاره ها هم شدند رخ و برق لبخند معشوق. همانهایی که از هزار سال پیش بوده اند. همانهایی که همه نوشته اند. داستان ها حقیقت داشتند. همه ی عاشقانه های دنیا حقیقت داشتند، نمیدانم شاید تو هم  این را فهمیده باشی. نگفته بودم. عاشق هم شدم. شاید هم میدانستی خودت. رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون. باز هم خنده ام میگیرد. ندیدی رخساره ام را که. شاید هم رنگش پیدا نباشد از این گذر آب رودخانه. نمیدانم. گفتم دیگر. اصلا اینها را دارم میگویم برای اینکه چیزهایی که ندیدی و نمیدانی را بدانی. صحبت کرده باشیم. از احوالم با خبر شوی. از اینکه چه شده ام. کجا هستم. کجا را نگاه میکنم. آسمان را نگاه میکنم، گفتم. روز تا شب، شب تا صبح. اما دیگر هوایش را نمیکنم، خیال پرواز هم ندارم. رنگ به رنگ میشود و خورشید و ابرش یکسر میروند و میآیند و من خیالم نیست. همه چیز را که نباید در آغوش گرفت، به همه چیز که نباید رسید. این را تو میدانی. بقیه اش دیگر گفتن ندارد. زندگی میگذرد

Monday, February 22, 2016

تراژدی

آره. هیچی. من لاله ها رو داده بودم خانمه پبیچه ببرم فرودگاه،‌ یه دسته رزم دستم بود واسه توی خونه.  اومدم حساب کنم زنگ زد از فرودگاه گفت که پاسپورت و جا گذاشته.  نگاه کردم گلفروشه لاله ها رو پیچیده بود، ته صحنه.  زرد و قرمز و صورتی،  زردش بیشتر بود که اگه هوا بارونی شد دلش نگیره تو خونه، نه که عادت نداره به هوای ابری اینجا. رزها رو نگاه میکردم که صندوقدار برداشت از جلوی اسکنر رد کرد، با دقت گذشت اونور، کنار بقیه خرید ها. نگاه من از رو رزها کنار نمیرفت. پرسیدم که آیا لاله ها رو هم حساب کرده یا نه. گفتم که دادم بپیچنشون.  گفت بله. صحنه همین بود، موسیقی متن هم نداشت. از این سکانسهای ساکت بود که صدای نفس طرف هم میشنوی پای تلفن. صدا استرس و میشنوی. اصلا صدا سکوتم میشنوی. گوش میدی؟ من اصلا سر شوک همون لحظه پریود شدم دیروز. میدونم سر همونه. واسه خودش تراژدی ای بود. حالا اگه تو فیلم همچین صحنه ای رو نشون میدادن،‌ همین خود من فک میکردم که برو بابا ،‌ مگه میشه که درست همون لحظه که یارو گلها رو میخرید زنگ بزنه طرف. بله میشه. شده. هرچی تراژدی عشقی میخونید رو ما فیلمشو تو زندگی واقعی بازی کردیم.  اینهمه ژانر هست،  پورن،‌ کمدی،  کارتون والت دیزنی،‌ سیندرلا،‌ چی و چی و چی. تراژدیش به ما رسیده و دارک هیومرش