Thursday, May 03, 2012

تلفن

 ایستاده ام کنار شیشه ی پلکان مارپیچ،  درختهای باغ روبه رو را نگاه میکنم. سبز، سبز، سبز،  یک سبز دیگر

بعد از دو هفته زنگ میزنم.  خوابیده.  میدانم بغض میکند.  سکوتم را درک نمیکند.  مدام میگوید قهر کرده ای.  قهر کرده ام؟‌ نمیدانم. نرم نرم میگوید.  از همان بغض هایش.  میگوید.  از آدم ها.  آه، آه از این آدمها

نمیشنوم چه میگوید دیگر.  خیلی وقت است از گریه گذشته است.  سرم را گذاشته ام روی پاهایش گریه میکنم.  حتی نمیگویم چه شده.  درد را میداند.  گریه میکنم. نرم نرم دست میکشد به موهایم، دیگر جانم هایش را هم نمیگوید،

خیال گریه ام هم مثل خیسی چشمهایم دیر نمیماند.  میگذرد سریع.  برمیگردم به حرفهایش.  هنوز هم از آدمهاست.  خنده ام میگیرد،  چه قدر حرف میزنند این آدمها.  نمیدانم چه مرگشان است. دوای دردشان خود درد است که بگیرند، خفه شوند.  درد آدم را خفه میکند

کمی بهتر شده، ولی هنوز هم بغض دارد. با فرکانس مشخص یک پالس در پنج دقیقه،  اشاره ای به این میکند که چه قدر خوب است بین اینهمه کوفت آدمها،  اگر بتواند گاهی با ما حرف بزند.  اگر قهر نکنیم مثل اینکه من کرده بودم.  اگر اینطور ساکت نباشیم مثل اینکه من بودم

میدانم اینها را. بر میگردم به خیالم. دوباره سرم را روی پایش گذاشته ام و گریه میکنم

بعدش از آینده میگوید،  از اینکه اگر با هم باشیم.  من خیالم به آینده ی گذشته هایم میرود.  به تصور شیرین خواهر داماد بودن سر عروسی،  به آن لحظه ای که لابد پدرم دستم را میگذاشت در درست کسی و نگاهش میکرد و میگف ( و میدانم که میگفت )  قدرش را بدان.  به پسرم که چه قدر شبیه پدرش میشد،  به دخترم که میدانستم من کمش میشوم همانطور که مادرم مرا. تصور بچه شان را کرده بودم، تصور خواهر عروس بودن،  به آن بغضی که کرده بودم وقتی فهمیده بودم بدون اینکه من بدانم ازدواج کرده،  بودنم را که دیگر بیخیال

بغضش تمام شده.  حال با فرکانس یک پالس در دو دقیقه میخندد. آن میان باز هم از دلتنگیش میگوید،  میگوید کاش مادر شوی بفهمی... خنده ام میگیرد من باز.  مادر؟ من؟  

خیره شدم به سبزی درخت ها.  میروم بالا. اینجا باید راهی باشد، پنجره ای، خیالم به بالکن طبقه ی پانزدهم میرود.  ازآن  بالا سبزی درختها را میبینم. سبزی درخت گیلاس عقیمی را محو میشوم.  نباید جور خاصی باشد.  مثل پریدن در آب سرد اقیانوس است،  از روی سخره ها. یکی دو ثانیه ای صبر میکنی،  بعد که هیچ انتظارش را نداری میپری. قبل از اینکه دلتنگیش از خیالت بپرد،  صدایش را میشنوی '' آرام بگیر،  تمام شد '' . میدانم که زمین هم گرم است
تمام '' آرام بگیر، تمام شد'' هایش را خرج این صحنه ی آخر میکنم.  کمش نمیآید

خوب شده حالش دیگر.  با احترام میگوید یک سفارش دیگر؟  میبخشی؟  خنده ام میگیرد باز.  میگوید '' آشپزی که میکنی،  پشتت صاف نیست.  اینها را برای قد تو نساخته اند،  کوتاهتر است،  مراقبت کن

 


No comments: