باور کردنش برام سخت بود. فک میکردم سهم من میگرن بوده، این یکی رسیده به خواهرم. از پدرم رسیده. میگرن مال ولی از مادرمه. حالا بعد دفعه ی سوم، دیگه موقش شده بود. نمیشد دیگه همین طوری بیاد و بره. معلوم بود که یه طورایی اینجا خونش شده. با خواهرم هم مطرح کردم. گویا خودشه. امروز دیگه همه رو دور هم جمع کردم. میگرن و بقیه رو. نفس عمیقی کشیدم. آدم همیشه اینطور وقتا نفس عمیقی میکشه. مثل تو فیلما. کارگردانا واقعا یه چیزی حالیشونه. سرم و انداختم زمین، بعد بالا. من اصلا باید هنرپیشه میشدم. انقدر این صحنه های دراماتیک رو خوب بازی میکنم. یه کم مکث کردم بعد یه نگاهی کردم بهش و گفتم بچه ها، معده درد. معده درد، بچه ها
No comments:
Post a Comment