Sunday, August 18, 2013

درس اول

اتاق تو از بقیه ما جدا بود. سه اتاق ته راهرو به هم وصل بودند انگار. اتاق تو اتاق مهمان بود. بزرگ،‌ تراس هم داشت. بوفه ی بزرگ کتابخانه و فرش نارنجی. من هیچموقع نفهمیدم اتاقت چه قدر بوی تو را میدهد، تا بعد دو هفته ی بعد از رفتنت که جرئت تحمل خالیش را داشتم. درش را آرام باز کردم، نوک پا رفتم تو. اتاق اشباع از بوی تو، اتاق خالی، از تو. یادم است بوی اتاقت که خورد به تنم، سرم را هم برگرداندم. قصه ها، نمایشنامه ها، فیلم ها، کم کم واقع میشدند. درد جان میگرفت. از همان روزها بود که من دیگر شبها قبل از خواب داستان ها را بازی نمیکردم برای خودم. دیگر به واقع های زندگی گریه میکردم. رفتن تو استخوان من را ترکاند. تصمیم گرفتم مسائل را همان ابتدا درست تحلیل کنم و بفهمم. درس اول. آدمها میروند، هرچه قدر هم که خوب باشند. سختم بود اوایل. یادم است خیلی شبها گریه میکردم. صبحش از خودم میپرسیدم '' فهمیدی؟ '' نه. عجب دختر تو سختی. زندگی شوخی های وقیحانه ای میکند. از ترکیب های جالب خوشش میآید. همان موقع ها بود که من فهمیدم بهترین نویسنده ها، همان خود زندگی را خط میزنند. بهترین لحظه ها، همان لُختِ زندگی هستند. داستان ها جان میگرفتند. مثلا آن صحنه ی شب اول آمدن مادربزرگ. درد داشت. مریض  شده بود. برده بودنش اتاق تو. برای من هنوز سخت بود بروم اتاقت. تا جایی که میشد نرفتم.  صدایم کرد. تحمل بوی اتاقت را نداشتم. نفسم را گرفتم. در را باز کردم. اسمم را گفت. گفت '' ساعت صدا میکند '' نگاه کردم به ساعت روی دیوار. مادربزرگ را نگاه کردم و باز ساعت را. حواسم رفت. نفس کشیدم. شوکه شدم. بوی تو رفته بود. اتاقت بوی پماد و درد میداد. به همین سادگی. ساعت را از روی دیوار برداشتم. باطری را درآوردم. اتاقت ناگهان ساکت شد. زمان ایستاد. تو رفتی. تو رفته بودی

آن شب هم گریه کردم. درس اول تا هشت ماه طول کشید
 
 
 
 

No comments: