Monday, November 11, 2013

ساختمان های بتنی، مه و آتش سرخ و زرد درختهای پاییزی

لحظه هایی هست که تمام دارایی آدمی، آن سالهایی است که آنطور که گذشت گذشته. یکی از این لحظه ها، سالها بعد است. یکی از قصه های عاشقانه ی دنیا همان موقع تمام میشود،  یا اگر عمر قصه ها را آدمهایی بدانیم که آنها را زندگی کرده اند، بلکه به عمرش اضافه میشود. من حضور این لحظه را همان روز مه آلود پاییزی فهمیدم که گشته بودیم جایی خلوت پیدا کنیم که تو بیقراریت را اعتراف کنی. کنار یکی از خوابگاههای بتنی ضلع غربی دانشگاه. صبح بود. همه سر کلاسها بودند. تک و توک آدمها آنجا رفت و آمد میکردند.  سرت را پایین انداختی. نفس کشیدی. من صبر میکردم. مطمئن شدی که پایین را نگاه میکنی. کلمات نرم از میان لبهایت بیرون سرید. جمله ات کوتاه و ساده بود. من منتظر شدم بقیه را بگویی، اصل ماجرا را. میدانستم دوستش داری. ما همه همدیگر را دوست داشتیم. ولی تو ادامه ندادی.  سرت را بالا آوردی، نه چون من را نگاه کنی. صورتت برهنه ات بود و من ناگهان فهمیدم. همان موقع بود که آن لحظه را هم دیدم. روزی نگاهش میکردی و میگفتی '' تمام عشقبازی من با تو همان روز مه آلود پاییزی بود که اعتراف کردم دوستت دارم '' و بعد، تمام داراییت میشد تمام این سالها که گذشت آنطور که گذشت و دوستش داشتی آنطور که داشتی با همان عشقبازی کوچکت که آه چه کم بود برای دوست داشتنت. ولی تو لبخند میزدی به تمام اینها. مگر چه فرقی دارد. مگر داستان من چه کم از اینهمه قصه های عاشقانه دارد؟ به من جواب میدادی. با همان انگشت شمار اشکها روی صورت برهنه از چهره ات، تمام دوست داشتنت، کنار ساختمان های بتنی آن روز مه آلود پاییزی که سرخ و زرد درختها آتش میکرد در دل

No comments: