Friday, September 13, 2019

missing you

Something is lacking in the air, feeding to the growing void in my chest. The air is not enough, come home.

Monday, September 09, 2019

Writing thesis. Moments of a chewed up mind.

I can't say if I am very smart or very stupid. I don't seem to be the average though.

I am seriously concerned about the size of my thesis too. Is it too small? Others seem to have bigger thesis. I know size is not everything. But still. It is something.

I also realized I probably should explain some stuff from the beginning of the being, no matter how many bibles in the field have told the same story. I thought the committee would find it an insult. But someone told me an average person should be able to read your thesis like a book. To that average person "There are much better books to read. In fact I myself might write a far better one. Move on. Please?"

I hope I don't fail. Laughter in my head. Then sudden panic. "wait, you were serious?!"

It is not like "the beginning of being". I was exaggerating. I just liked to use that phrase. begin, being, begin, being.

Tuesday, February 26, 2019

For you, I will breathe again. A hundred times. A thousand times.

Saturday, January 26, 2019

ای شب، ناز ماهتابت نوازش لحظه ها می کند
و شهر ستاره هایش را عاریت آسمانت

ای تن، به نشئت شراب سبک میشوی 
و آتش سینه، تو دود سیگار میشوی 

اکنون
خوش آن نفسی که از قفس رهایش میدهید
به رنگ شب
به زیور شهر
به ناز آسمان میدهید





Friday, October 26, 2018

You were warm, bright, and romantic. I fell in love in you, I fell in love with you. You bore my second home and many of our sweet and sour moments. Your daylights warmed up my heart and it was in your nights that I managed to get pass my nightmares.

Yet, our California days have ended for now and we are headed to share our stories with a new land. I am grateful to all the beauty you added to our stories, I am glad that you became part of us.

Farewell, the golden state. Farewell for now.


Sunday, July 15, 2018



نکن آذین، نکن این کارو با من. دوشنبه های من و قرمز نکن سه شنبه هامو آبی



Wednesday, September 27, 2017

مقدونیه - یوگسلاوی سابق، جمهوری مقدونیه

بازار خماری داشت عصر یکشنبه، کرکر مغازه ها نیمه باز یا بسته، انگار که میانه ی خواب ظهر نیمه بیدار باشد، چشمی باز،‌ چشمی بسته. نیمه بسته. رنگ به رنگ گلیم ها و بافته ها، بعضی نقره ها، چشمشان باز، زل زده به عطر کبابخانه ها

 سکون حیاط چه ی میانه ی قهوه خانه و مسجد طعم شیرین قهوه ی ترک رو پهن بازار میکرد. پهن اذان ظهر. پهن اذان عصر. قهوه خانه اسم هم نداشت. عکس فنجان چای روی شیشه و لبخند قهوه خانه چی نشانش بود. چیزی کم نداشت از زندگی

سوغات مقدونیه قهوه بود و شراب و رنگ به رنگ رومیزی های گلدوزی، خاطر رنگ به رنگ فصل فلفل و گوجه ی بازار تره بار،  شیرین انگور پاییزی، من و تو، اشباع از بی انتهای ما









Friday, November 11, 2016

مرگ شاعر دنیا را تنها تر کرد

  
تو رفتی و حضورت اون بالا انقدر سنگینه که آسمون رو این پایین تنگ کرده. جای خالی تو درد میکنه و من نمیدونم بعد از مرگ شاعر، کی نگفته های متلهب رو از سینه ی ما آزاد میکنه و روی ترانه به رقص در میاره. تنهایی بعد از رفتنت همین بس که دردش، در عجز کلام ما، برای همیشه توی سینه میمونه.

Sunday, October 16, 2016

دیدار شد میسر و بوس کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم

زاهد برو که طالع اگر طالع من است
!جامم به دست باشد و زلف نگار هم

Thursday, August 25, 2016

خانه

از ظهر که میگذره، پرده های پنجره ی شرقی رو باز میکنم. چندین سال طول کشید تا پلاک هشت خیابون زرتشتیان تهران مقامش رو واگذار کنه به خونه ی شماره ی ۴۶۶۰ خیابان دهم غربی، در ونکوور. با امتیازات محدود به شماره ی ۲۰۰ دِینای شرقی در کالیفرنیا. خونه شده جایی بین بایوانفورماتیک، کالیفرنیا، ونکوور، البرز و الهام. اینها، مفهوم خونه رو هورت کشیدن و شکلشون عوض شده. دقت کنی مثلا یه دیوار سفید و شیروونی هم دارن. هار هار.  ونکوور شده تهران،‌ شده بابلسر، شده کالیفرنیا. احساس میکنم راه رفتنم تو شهر فرق کرده، هرکی نگام کنه میفهمه من مال اینجام و اینجا مال منه و اینجا تمام موجودیت هر لحظه است. بعد از ۶ سال، من و زمان و مکانی که درش هستم همانگ شدیم. چیزی جا نمونده، خونه جلوتر یا عقب تر نیست. خوشحالی،‌ غم،‌ من،‌ ما همه درست همین جا هستیم. فرش چهار متری اتاق  خواب زرد پلاک هشت ، آخرین نقطه ی تعلق بود که دو ماه پیش با خودم آوردمش اینجا. قالیچه ی گل ابریشم قرمز رو امروز جم کردم. برای هردوشون جا نیست.  قلاب بافی کوچیک رو انداختم رو پشتی مبلم. نعناهای باغچه ی خانم دایی جان رو که چیده بود واسه پسر داییم ولی آخرین لحظه «قسمت من شد» رو هم ریختم تو ظرف مرتبط. عسل کندوی دوست مریم هم گذاشتم تو آشپزخونه. البرز سه تا از گلدون هامو که داده بودم نگه داره تو این شیش هفته امروز آورد برام.  قرار شده همین طور خورد خورد بقیه رو هم بیاره. . تقریبا دو ماه میشه که ونکوور نبودم. حس میکنم تو یه فیلم هستم با صدا گذاری عالی. به قول الهام در کشف و شهود بعد از سفر در 
لایه های زمان و مکان رسیدم. صداها مجزا و مشخص هستن، بالا هستم. بالا. مفهومه؟‌ 

هواپیما عصر دوشنبه نشست. ولی من تازه دیشب فرود اومدم. بعد از استیک و گفتمان شبانه. اینا خیلی خصوصیه.  ولی من دیشب فرود اومدم. این دو روز قبل بالای فرودگاه میچرخیدم،‌ منتظر اجازه فرود. دیشب ولی فرود اومدیم.  هوای راکد منطقه ی نقطه ی طوسی ونکوور آروم پرده ها رو تکون میداد. خورشید درست جلوی چشمای من نمایش غروب رو اجرا کرد. تاثیر گذار و بدون نقص. شام ساده و آروم برگذار شد. بقیش هم همین طور بود. صحبت چند تا فیلم شد و بقیه ی زندگی. همین حرفهای خونگی.  فرود آروم



Friday, August 19, 2016

ایدا

ایدا فیلمی است بر اساس داستانی مشخص و شخصیت پردازی هایی در حد کفایت برای داستان. ایدا در پی شناختن بهتر کسی نیست. ایدا نظاره گری صادق و ساکت است است. زمانی به خود فرصت میدهد که دنیا را آنگونه که پیشنهاد میشود تجربه کند. ایدا سوآل های ساده میپرسد و مصمم، مطالبات ساده ی خود را دنبال میکند. سکوت ایدا در مقابل شاید فجایعی که با آن روبه رو میشود - فجایعی که تلنگر نهایی برای خودکشی شخصیت همراه ایدا میشود -  تماشاگر را به صبر و ناظر بودن دعوت میکند. هدف فیلم به قلیان در آوردن احساسات تماشاگر یا نشان دادن عمق یک فاجعه نیست. ما به تماشای ایدا دعوت میشویم،‌ همانطور که ایدا به تماشای زندگی دعوت میشود. فضاسازی سیاه و سفید فیلم با کاراکتر های کمرنگ و صحنه های کم و بیش برهنه و کادر بندی دلنشین  در همانگی کامل با شخصیت ایدا است. این فیلم هر آنچه هست که میخواسته باشد، ایدا.  فیلم از همان سکانس های ابتدایی ایدا و دنیای او را به ما معرفی میکند. آنطور که ایدا با صبر و ته لبخندی مجسمه ی مسیح را رنگ آمیزی میکند و آن مجسمه در مرکزیت حیاط خالی صومعه، در روی سکوی فرو رفته در سرمای برف قرار میگیرد.  فضا خالیست و غیر از ساختمان صومعه، چیزی توجه ما را در صحنه (و احتمالا توجه ایدا را در زنگی) به خود جلب نمیکند. هنگامی که ایدا صومعه را به منظور ملاقات با تنها عضو باقی مانده از خانواده اش ترک میکند، نمای صومعه در برهنگی برف با مجسمه ی مسیح در مرکز حیاط کاملتر میشود و ایدا نرم از سمت راست کادر به ما نزدیک میشود. به سختی میتوان این صحنه را از ایدا جدا کرد یا او را مرکزیت صحنه در نظر گرفت.ایدا، نماییست از دختری روحانی با ساختمان غول آسای صومعه پشت سرش در حیاطی برهنه با مجسمه ی مسیح.  در سکانس پایانی اما، ایدا با چهره ی اندکی در هم و قدم های کم و بیش شتاب زده - احتمالا به صومعه - حرکت میکند. نمیدانیم ایدا به چه فکر میکند یا چه حسی میکند. شاید سوآل های پی در پی  « و پس از آن چه؟» ایدا راجع به یک زندگی معمولی در مقابل جواب های ساده ی پسرکی که با او همبستر شده نشان میدهد که ایدا به زندگی ای که به تجربه ی آن تشویق شده بی  تفاوت است و برگشتن به لباس های صومعه نشان از برگشتن او به تصمیم اولیه ی خود برای قسم خوردن و راهبه شدن باشد، به هر حال ایدایی که در سکانس انتهایی فیلم قدم بر میدارد ایدایی نیست که صومعه را ترک کرده و در سکانس پایانی این ایدای انتهای فیلم است که تمام صحنه را به خود اختصاص داده. همچنین، این «ایدا»، نام یهودی دخترک است که تمام این فیلم را از آن خود کرده. ما «ایدا» را با این نام به خاطر میسپاریم و به یاد میآوریم، سوای اینکه این دخترک درون داستان خودش را چه صدا خواهد کرد، ما به تماشای ایدا آمده ایم و ایدا را خواهیم دید. این تعلق تمام عیار یک فیلم  با فضاسازی، رنگ ها، داستان ها و شخصیت هایش به یک انسان و در هم تنیدگی عناصر سینماتیک با موجودیت وی عنوان نام  آن انسان  برای فیلم را یک انتخاب هنرمندانه میکند، هرچند که این نام را خود فیلم برای او در نظر گرفته باشد.  فیلم ایدا را شرح نمیدهد. فیلم زندگی ایدا را نشان نمیدهد. این فیلم تماما ایداست و ایدا در خلاصه، دلنشین، آرام، تلخ و ساده است 

Saturday, May 07, 2016

زندگی، آنطور که میگذرد.

 میرویم ساحل تابش آفتاب، کلبه ی زرد. مزرعه ی تداوم. یک پیانوی واقعی هم کنار کاناپه ی قرمزش دارد. از همه ی اینها که بگذریم، چند دیوار زرد رنگ هم دارد. من میخواستم دیگر ننویسم برای تو، بگذریم. میخوانی دیگر، میدانی دیگر. اینها برای تو. من خوابیده ام،‌ گذاشته ام اینها همه از من بگذرند. رد بشوند. میگفت آ‌دمی باید مثل آب روان باشد،‌ زلال باشد، بیخیال جلو برود. من سنگ زیر رودخانه شده ام اینها از من بگذرند. میگذرند. خنک است و زلال. آسمان پیداست، به فرض کمی مواج باشد از این گذر آب. باشد. رنگش که آبیست و انتهایش ناپیدا. برای ما مهم این است که درخت نشویم یکوقت که ریشه داشته باشد. گل و بوته و بنفشه هم که جای خود دارند. تلف میشوند آب به آبشان کنی. نمیدانم تو چه شدی آخر. درخت شدی،‌ آب روان شدی یا سنگ زیر رودخانه. صحبت سنگ شد، کمی بیربط است اما میگفت که میخواسته اند سنگ زیر آسیاب باشد. خنده ام میگیرد. آب روان کجا آسیاب کجا. خوب شد آمدیم، خوب شد نماندیم. تا مدت ها تصورم بود پرنده خواهم شد. پرواز خواهم کرد و بی انتهای آسمان سرانجامم را در آغوش خواهد گرفت. چنان دلباخته اش شده بودم که شبها به ماه و ستاره هایش حسادت میکردم و به خیالم یک بال داشتم، منتظر بال دیگرم بودم که یک از خدا با خبری بدهد دستم و راهیم کند پی عاقبتم. نشد. اصلا نمیدانم بر سر همان بالی که داشتم هم چه آمد. ماه و ستاره ها هم شدند رخ و برق لبخند معشوق. همانهایی که از هزار سال پیش بوده اند. همانهایی که همه نوشته اند. داستان ها حقیقت داشتند. همه ی عاشقانه های دنیا حقیقت داشتند، نمیدانم شاید تو هم  این را فهمیده باشی. نگفته بودم. عاشق هم شدم. شاید هم میدانستی خودت. رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون. باز هم خنده ام میگیرد. ندیدی رخساره ام را که. شاید هم رنگش پیدا نباشد از این گذر آب رودخانه. نمیدانم. گفتم دیگر. اصلا اینها را دارم میگویم برای اینکه چیزهایی که ندیدی و نمیدانی را بدانی. صحبت کرده باشیم. از احوالم با خبر شوی. از اینکه چه شده ام. کجا هستم. کجا را نگاه میکنم. آسمان را نگاه میکنم، گفتم. روز تا شب، شب تا صبح. اما دیگر هوایش را نمیکنم، خیال پرواز هم ندارم. رنگ به رنگ میشود و خورشید و ابرش یکسر میروند و میآیند و من خیالم نیست. همه چیز را که نباید در آغوش گرفت، به همه چیز که نباید رسید. این را تو میدانی. بقیه اش دیگر گفتن ندارد. زندگی میگذرد

Monday, February 22, 2016

تراژدی

آره. هیچی. من لاله ها رو داده بودم خانمه پبیچه ببرم فرودگاه،‌ یه دسته رزم دستم بود واسه توی خونه.  اومدم حساب کنم زنگ زد از فرودگاه گفت که پاسپورت و جا گذاشته.  نگاه کردم گلفروشه لاله ها رو پیچیده بود، ته صحنه.  زرد و قرمز و صورتی،  زردش بیشتر بود که اگه هوا بارونی شد دلش نگیره تو خونه، نه که عادت نداره به هوای ابری اینجا. رزها رو نگاه میکردم که صندوقدار برداشت از جلوی اسکنر رد کرد، با دقت گذشت اونور، کنار بقیه خرید ها. نگاه من از رو رزها کنار نمیرفت. پرسیدم که آیا لاله ها رو هم حساب کرده یا نه. گفتم که دادم بپیچنشون.  گفت بله. صحنه همین بود، موسیقی متن هم نداشت. از این سکانسهای ساکت بود که صدای نفس طرف هم میشنوی پای تلفن. صدا استرس و میشنوی. اصلا صدا سکوتم میشنوی. گوش میدی؟ من اصلا سر شوک همون لحظه پریود شدم دیروز. میدونم سر همونه. واسه خودش تراژدی ای بود. حالا اگه تو فیلم همچین صحنه ای رو نشون میدادن،‌ همین خود من فک میکردم که برو بابا ،‌ مگه میشه که درست همون لحظه که یارو گلها رو میخرید زنگ بزنه طرف. بله میشه. شده. هرچی تراژدی عشقی میخونید رو ما فیلمشو تو زندگی واقعی بازی کردیم.  اینهمه ژانر هست،  پورن،‌ کمدی،  کارتون والت دیزنی،‌ سیندرلا،‌ چی و چی و چی. تراژدیش به ما رسیده و دارک هیومرش

Thursday, October 29, 2015

تحمل بایدش.

باغبان گر چند روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش

ای دل . ای دل، اندر بند زلفش از پریشانی منال 
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش

رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار  
هارهار. کار ملک آن است که مصلحت بینی بایدش

تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست
رهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش، باشه

با چنین زلف و رخش بادا نظر بازی حرام
هرکه روی یاسمین و جعد سنبل بایدش

نازها زان نرگس مستانه اش باید کشی،‌ وای من،‌وای من
این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدش

ساغیا تا گردش ساغر تعلل تا به چند
دور چون با عاشقان افتد تسلل بایدش

کیست حافظ تا ننوشد باده با آواز رود
عاشق مسکین چرا چندین تحمل بایدش؟‌ 

Thursday, October 22, 2015

باشد که اندوه چنان ما را در آغوش کشد که مادر زندگی از یاد برود. و چون دلش بر ما به رحم آمده ما را همچون کودکی از خود شیر دهد. باشد که فردا، ما را از زندگی یادی نماند تا تمنای غیبتش بیتابی را به جان نرساند و اندوه، و همان اندوه، ما را چنان از خود کند که دیگر ما را دردی نرساند. 

Saturday, August 08, 2015

خانه ی خیابان دهم غربی

هو هوی باد پرده ها را بیتاب میکرده تمام شب.  من میانه ی آسمان از خواب بیدار میشوم.  ایوان این خانه را از آسمان اجاره گرفته اند، به رخ جنگل میکشند و روز و شب رهن ماهتاب و آفتاب میدهند.  گاهی از صبح ها جیجاق های کبود از سر نرده های ایوان میوه های سکوتش را دانه دانه میچینند و به جنگل میبرند. شهر دور است از این کنج ساختمان.   همانقدر دور است که غروب خورشید در منتهای شرقِ پنجره اش تلالوی نور بر تن ساختمان هایش را نگین کوچکی کند بر خط آسمان. خود آنجا که آفتاب غروب میکند، آسمان برهنه است اما. نگین و نشانی نمیکند. خمی به تن و غمزه ای به صورت میگیرد، ده رنگ عوض میکند و  جان میگیرد، پیش از آنکه خود جان دهد و سردِ تن به ناز ماهتاب بسپارد.  طلوعش اغلب، رخصت از پریشان خواب من میگیرد.  زمستان که باشد خورشیدِ افتاده خودش را نشان میدهد. رمق پرده داری ندارد خورشید زمستان یا که خیالش نیست، انقدر که ابر حجابش میکند.  سر میکشد به خواب من، مجال اگر داشته باشد آسمان را پنجاه رنگ میزند به شوق قدمش. هر صبح را با سور و سات مفصل به عقد زندگیم میبندد و به خیال خودش مرا  به شوق نو عروسم پی زندگیم میفرستد.  خورشید تابستان اما بالا بلند میکند قبل از اینکه به خواب من سرک بکشد . طلوعش را برهنه نمیکند، تنهادر عبور گوشه ی دامنش را نرم به تن خانه میکشد و صبح را به خنکی، به بیتابی پرده و میوه های سکوت میسپارد

Wednesday, June 03, 2015

لقمه لقمه - مکتب

یه نهنگ رو چه طوری میشه خورد؟‌

لقمه لقمه

دوران سخت را چه طور میتوان گذراند؟

ثانیه به ثانیه، با پیش زمینه ی:‌ چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند

-----------------------------------------------

امروز مین (من را دوست دارد) اومد فلوت چینیشو بهم نشون داد. بعد چند تا نت باهاش زد، من عاشقش شدم. براش توضیح دادم که احتمالا چون اون این ساز رو زده و من میدونم که باهاش خیلی ارتباط داره، نغمش به دلم میشینه.  دلم . خواست سازشو. یه هیکل دوک مانندی داشت و سنگین بود خیلی. با ده تا سوراخ برای ده تا انگشت. امتحان کردم. علاقم رو که دید گفت که برام میآره یکی از چین. قلب من با قلب مین در تماس است

-----------------------------------------------

عشق چیز عجیبیه.  گاهی وقتا مثل جان دختر انار قصه های آذربایجان، گاهی مثل درخت بیدمشک منه

-----------------------------------------------

یه شعریم بود که میگفت من اشتباه کردم رفتم به مکتب.  دوای درد من جای دیگه است.   مکتب رو بکن اتاق روانشناس من. به قول کارگردان، یه علمی اونجا هست که شایسته ی احترامه واقعا. ولی. ولی

Monday, May 25, 2015

لیتکس

خدا بیامرزه پدر اون کسی رو تو یو بی سی که قرار کرد که همه ی تصاویر پروپوزال باید در انتهای متن آورده بشن. هی این مدیر لب اونموقع به من میگفت: تصویر رو باید بذاری همون جا که بهش اشاره میکنی، هی من اون مرجع چه طور پروپوزال بنویسیم یو بی سی رو نشونش میدادم میگفتم :‌اینا، گفته باید تهش باشن. خدا خیرش بده اون کسی که این مرجع رو اینطور هماهنگ کرده بود،‌ میگن تصویر رو توی متن جا دادن دردسره تو لیتکس

حالا. برای مقاله و فلان که اینطوری نیست دیگه. باید بزنی همون وسطش. یه مدت با عجز و لابه میگفتم :‌ لیتکس جان،‌ این عکس رو بگذار اینجا. اونجا نه. اینجا. اینجا. نه؟‌ نمیذاری؟‌ راه نداره؟‌ 

حالا نشستم به عکسه نگاه میکنم، قانع شدم که اصلا جاش خوبه. اصلا لیتکس راست میگه. اصلا جای درست عکس همونیه که لیتکس میگه.  حالا موندم واقعا اینطوریه، یامن دوست دارم اینطور فک کنم. بارون میآد هوا خوبه. لالالالالا 

Thursday, May 21, 2015

car crash and babies

it takes more than one
two
three
four
six
eight

slaps in the face,

sometimes you need a car crash.

یکی  این سوئیچ و بگیره از رو ما رد شه لطفا، من که نمیتونم خودم خودم و زیر کنم بی انصاف ها
بی انصاف ها
بی انصاف ها
بی انصاف ها

--------------------------

تو این فیلمه دختره یه جاش با لهجه خیلی ناز اسکاتیش، جواب برادرش رو که میگه :‌ بچه داری سخت نیست که،‌تو بیخود نگرانی،  میگه:‌ بابا سخته. خیلی چیزا میتونه پیش بیاد. من هر شب به خودم های فایو میدم فقط واسه اینکه این (‌بچه نوزادش)‌ یه روز دیگه هم زنده مونده!ا

من هر ارتباطی که با سوپروایزر و مدیر لب برقرار میکنم که  مثبت و پیشرونده است،  به خودم های فایو میدم، یادداشت میکنم که وقتی فارق التحصیل شدم ازشون تشکر هم بکنم که با این انگلیسی دست و پا شکستم حرفامو میفهمن. ارتباط سخته خیلی. خیلی چیزا میتونه پیش بیاد تو یه مکالمه ی ساده، تو نفهمی،‌اون نفهمه،  هیچکی نفهمه، بچه بیفته بمیره. زندگی کلا سخته