Wednesday, February 01, 2012

اشکهایم

 تب کردم امروز.  اینطور که تب میکنم،  ترس برم میدارد.  دلم میخواهد صدایش کنم تنگ بچسبم در بغلش.  بیتابم،  نمیدانم چرا.  شاید هم میدانم و نباید گفت.  حتی به خودم.  تب کردم امروز. تب که میکنم میترسم

سرم را فشار میدادم روی سینه اش و پاهایم را حلقه کرده بودم دور تنش،  به نامرتب ترین حالت ممکن به نزدیکترین حالت ممکن بغلش کرده بودم. خیالم رفت به حرفی،  چیزی بود که باید میگفتم،  کاری بود که باید میکردم،‌  اینجا،  خاطرم نمیآمد ولی

چیزی بود که باید میگفتم به تو
صدایش آمد که جانم،‌ بگو

خواستم که بگویم، صداها انگار غریبه شده باشند، رنگها هم،  گویی خواب را که میخواهی تعریف کنی،  میدانی بوده،  میدانی واقعی بوده همانقدر که خودت حقیقت هستی الآن اینجا.  ولی خوابت از دنیای دیگریست، انگار،  هرچه بگویی آن نمیشود که تو میدانی،  که تو میخواهی بگویی

ساعت ها میگذرند انگار
صدایم را میشنوم

آهان،  یادم آمد.  من باید گریه میکردم.  باید اینجا که اینطور تنگ به تو چسبیده ام گریه میکردم،‌ دلتنگم
صدایش آمد که جانم،  گریه کن

ماتم برده بود.  زیر لب گفتم ولی اشکهایم،  اشکهایم کجا هستند؟ 

بعد انگار که گم شده باشند،  دور اتاق را نگاه میکردم.  انگار زیر این بالش باشند،  پشت آن چراغ،  کنار آینه شاید

نبود، نیستند اینجا

پریشان بودم.  میدانم این همه روزها بدون گریه سر نمیشود،  تب هم که میکنم اینطور ترس برم میدارد.  میدانم این تبها را،  قبلا هم تب کرده ام
،

میترسم.  صدایش میکنم.  میچسبم بهش و بعدش کلافه میشوم.  اشکهایم کجا هستند؟‌ اینجا بودند همه.  اینجا. میان عطر سینه ات!‌ زیر نرمی گوشت، ولی کجا هستند حال؟‌ کجا رفته اند؟‌ روی کدام سینه آواره شده اند لابد؟‌ مستاصل میشوم.  اشکهایم را صدا میکنی؟‌ 

No comments: