Sunday, October 07, 2012

مکررِ تهوّع

مغزم مذبوحانه تلاش میکند که بالا آورده شود. یکسر به معده فرمان بالا آوردن میدهد. کسی پشتم است.  یک دست را گذاشته روی صافی بالای قفسه سینه، وسط سینه هایم.  یک دست را گذاشته زیر دیافراگم، روی معده.  انگار که میخواهد معده را خالی کند.  بالا میآورم یک بار دیگر. نفس میگیرم.  بوی استفراغ توی دماغم میپیچد و باز دلم میخواهد بالا بیاورم.  هنوز نفسم تنگ است.  هنوز انگار معده ام خیلی جا گرفته و دیافراگم نمیتواند حرکت کند.  نفس میکشم،  بالا میآورم.  قلبم تند میزند.  میترسد کمی بعد نوبت خودش برسد.  میترسد بالا آورده شود.  تندتر میزند. دست بالای قفسه سینه را فشار میدهد،  انگار بخواهد قلبم را نگه دارد.  مغزم فرمان میدهد.  باز من بالا میآورم. حالا دست روی معده آرام حرکت میکند.  نمیدانم با خودش چه فکر میکند.  اشک در چشمهایم جمع شده دیگر. عرق هم کرده ام. میخواهم از پشتم کنار برود. نفس نفس میزنم.  هنوز نفسم کافی نیست.  دوباره معده خودش را جمع میکند.  انقدر شدید این کار را میکند که حس میکنم تا نیمه ی مری بالا آمده.  مری ام درد میکند انگار،  باید بالا بیاورم.  بالای معده،  درست آنجا چیزیست که نفس هایم را تنگ میکند.  معده ام را تحریک میکند.  قلبم را به تپش میاندازد و مغز را کلافه میکندکه تلاشهای مذبوحانه اش را برای بالا آوردن تکرار کند.  یک سر به معده فرمان بالا آوردن میدهد. کسی پشتم است. یک دست را گذاشته روی صافی بالای قفسه سینه...و.  

No comments: