Sunday, March 03, 2013

بچه ها

پریروز یکی از همکار های لب بهم میگفت که تو تا به حال سعی کردی به مامانت توضیح بدی که چی کار میکنی؟‌ گفتم فک نمیکنم مامانم زیاد علاقه ای داشته باشه. راستش مامان من تصورش اینه که من کامپیوتر خوندم مثل برادرم که البته این درسته. ولی اون وسط یه جاهایی یه کم داشتم زیست هم میخوندم، یعنی یه کم زدم جاده بقلی، این و در جریانه. ولی بقیه ی چیزی که از من میدونه،  '' پی اچ دی '' هست.  البته ایرادی نیست بهش. مثلا منم نمیدونم برادرم داره چی کار میکنه الآن. این چیزارو آدم برای کسایی توضیح میده که بیشتر از ماهی دو ساعت باهاشون صحبت میکنه. ما هردفعه باهم حرف میزنیم یه رب اولش به شرح درد فِراق و اشتیاق فَراغ میره.  بقیشم به آشپزی و سبزی خشک و احوال سه تای دیگه رو پرسیدن.  از کاری که میکنیم در همین حد اطلاعات منتقل میشه که زیاده، سخته، خوبه، بده،  دعا لازمی، نذر لازمی و اینا. مثلا خواهر من چند وقت پیش به من میگفت تو چرا نمیآی تو شبکه ای که من کار میکنم یه شوی آشپزی بذاری؟ تو که آشپزی دوست داری. بعد ادامه داد که آخه شما ( من و برادرم)  اینطور کارها رو کار نمیدونین. من یه ده ثانیه ای سکوت کردم. بهش گفتم من کاری که میکنم رو دوست دارم،  بیشتر از آشپزی یا خیلی کارای دیگه. یه کم فک کرد.  بعد تعجب کرد. بعد گفت که نمیدونسته که اینطوره
پریروز داشت رشته های دانشگاه رو نگاه میکرد. یه هو برگشت گفت این '' بایو انفورماتیک '' چیه؟  شبیه کاراییه که تو میکنی؟  گفتم این کاریه که من میکنم. اسم رشتمه. گفت آهان

دیگه یکی خیلی پا پیچم بشه بهش میگم ژنتیک.  با اینکه نود درصد آدمها هم از ژنتیک همونقد میدونن که از بایوانفورماتیک،  با کلمه ی ژنتیک بیشتر ارتباط برقرار میکنن چون بیشتر شنیدنش. فقط بین اطرافیام،  یه دختر دایی دارم که از من شش سال کوچکتره.  شباهت های روحی خاصی به من داره. گاهی وقتا که حرف میزنه انگار من دارم حرف میزنم،  من شش سال پیش. زیست خونده و بایو انفورماتیک دوست داره و میگه که دوست داره وقتی بزرگ شد مثل من شه.  من سعی میکنم باهاش حرف میزنم ظاهر رو حفظ کنم. خیلی مصمم و با اراده باشم و قوی. اصلا ایمیل هاشو که میگیرم اعتماد به نفسم زیاد میشه. به نظرم آدم که از یه حدی بزرگتر میشه،  باید چند تا بچه دورش باشن، همین که یکی دست تو رو بگیره احساس میکنی که '' پس لابد راه و بلدی ''، چون این حقیقت خیلی هولناکه که دیگه کسی نیست که تو دستشو بگیری و راه رو بلد باشه. همینکه یکی بهت میگه که '' من میخوام جایی باشم که تو هستی ''، حس میکنی لابد جای خوب هستی تو زندگی.  هر چه قدر هم که از دور اینطور به نظر بیاد. شاید برای همینه که ملت بچه دار میشن

منحرف شدم. ولی بد نیست.  رسیدم به یه جای دیگه.  چن وقت پیش داشتم تو دلم به اولین اکس ام میگفتم '' میبینی؟‌ دنیا عوض شده. بزرگ شدیم. الآن دیگه بچه ها دست ما رو میگیرن و فک میکنن ما میدونیم که داریم کجا میریم

No comments: