Thursday, April 04, 2013

عزاداری چهارم


میآد و میره گریه. مثلا آخرین بار برای چی گریه کردی؟  از سر خوشحالی. حس کردم دیگه پدرم شد مال خودم. دیگه مجبور نیستم وصلش کنم به اون بدن تو اون اتاق بیمارستان. حالا فقط خاطره هاش موندن،  حرفهاش. حالا میتونم بشینم دوسش بدارم بدون اینکه عذاب وجدان بگیرم که هیچموقع زنگ نزدم اونجا یا نخواستم بدونم چه طوره حالش. احساس میکنم من و پدرم تنها شدیم، بدون اون درد، بدون اون بیماری. و حالا تنها کاری که میتونم بکنم،  کاریه که دوس دارم بکنم. هرموقع کفش پاشنه دار میپوشم کنارش وا میستم و میخنده میگه  '' هنوز مونده تا قدت به بابات برسه ''. بعد بلند میشه.  بلند تر. من سرم و بالا میگیرم و نگاش میکنم.  خم میشه بند کفشهامو میبنده. بغلم میکنه. حالا تب میکنم.  تا صبح روی شکمم حوله ی خیس میذاره. شب های امتحان اونطور که مزاحمم نشه میآد تو اتاقم و برام چایی میآره و چند تا قند رو میذاره رو میز کنارش، بعد یه کم نگاه میکنه به کتابم. به خودم.  داریم میریم مهمونی.  یه کم خجالت میکشه که من و با اون آرایش و سینه های برجسته تو لباسم میبینه.  سر تا پام رو نگاه میکنه. میگه '' خوب لباس میپوشی ''. میخندم میگم دختر بابامم دیگه. دستمو میندازم دور بازوش و از آسانسور میرم بیرون. میریم فروشگاه هاکوپیان آ اِس پ.  من و میشناسن دیگه. میخواد کت و شلوار بگیره. من براش انتخاب میکنم پیراهن ها رو.  دفعه ی آخر حتی پولش رو هم من میدم.  کارت بانکش دست منه. حالا صبح از خواب بیدار میشم. من و خواهرم تو یه اتاقیم. سنمون کمه. پدر شب قبل از ماموریت برگشته. کنار بالشم، یه گل سر خیلی ظریفه. کنار بالش خواهرم هم هست. اولین باری نیست که برام گل سر میآره از سفر،  ولی من هنوز کوچیکم.  موهام رو کوتاه نگه میدارم. بعدا که بزرگ شدم گل سرها رو میزنم به موهام. بلند میشم از تخت. حالا میرم دم در. کنارم میآد.  دیگه خیلی آخرهاشه. میخواد یادم بده چه طور ماشینش رو توی پارکینگ تنگ خونه پارک کنم. حالا که دیگه رضایت میده که من به جاش رانندگی کنم.  مریم گفته که دو تا فرمون رو باید یاد بگیرم که بابا بلده. به اون هم بابا یاد داده. میریم پارکینگ. پارک میکنم. بغلش میکنم. بازم کفشهای پاشنه دار دارم. بهم افتخار میکنه.  دستامو میگیره تو دستش. حالا لباس سفید تنمه. آخر عروسیه. دستهای پارتنر من رو میگیره. نگاهش میکنه. چشماش خیس میشه.  میگه '' قدرش رو بدون
تموم شد. بوق ممتد داخل اتاق بیمارستان، سردی و تیزی تیغی میشه که خاطره ها رو اینجا میبّره. این خاطره ی نداشته ی آخری، حد فاصل زندگی و مرگ پدره. تو اینجا مردی برای من، سه سال پیش. و من فکر کرده بودم پس حالا روزبه یا کدوم دایی دست من رو میذاره تو دست کس دیگه ای و میگه بهش که قدر من رو بدونه؟ و اگه هم بگه،  اون قدری که تو میگفتی فرق میداشت. خیلی فرق میداشت
  اون موقع دستم هم دنبال دست کس دیگر ی بود. اونموقع زندگی معنای دیگری داشت.  گریه میکردم برای رفتنت آن روزها. سه سال گذشت. سه سال درد تموم شد. تو نفهمیدی پدر. تو سه سال مشغول مردنت بودی و مرگ سه سال از همه ی ما غافل مانده بود

No comments: