Saturday, August 13, 2011

پولداری با طعم چپ گرایی افراطی

من در یک خانواده ی چپ متولد شدم.  یا اینطور گفته میشد،  اونموقع یا شاید هنوز هم،  خانواده ام کلا چپ نبود،  در واقع تمام نکته ی چپ بودن خانواده ی ما در پدرم خلاصه میشد،  که البته نکته ی مهمی بود چون بخش بیشتری از کل مخارج کل خانواده را پدر تامین میکرد.  پدرم در جایی بین خانواده ی مذهبی پولدارش،  خود غیر مذهبی پولدارش، تمایلات روشنفکرانه ی غیر پولدارش و لباسهای شیک و کت شلوارهایش گیر کرده بود و من را در یک دست کت دامن با کفشهای ورنی پاشنه دار همانقدر زیبا پیدا میکرد که در لباس گلدار مامان دوخته ی تابستانی ام،  که پارچه اش از پارچه فروش سر کوچه ی خونه ی مامان بزرگم در شهر کوچکی در شمال ایران  خریده شده بود و سرجمع یک چهارم یک لنگه ی کفشهای ورنی کت دامنم قیمت نمیداشت

با جفتش دوست میداشت که بازویش را بگیرم و تو تمام خیابان ها با هم راه برویم و بهم افتخار کند،  نه اینکه پدرم به این لباسها اهمیت نمیداد،  پدرم در جایی بین تمام اینها گیر کرده بود

مادرم ولی فقط زندگی را باور داشت،  اوایل پدرم را هم باور داشت،  ولی بعدش زنانگی زندگی اش باور هایش را خالص کرد. ادبیات خوانده بود و شعر را میفهمید، مادرم به شادمانی و مهربانی و بچه هایش ایمان داشت،  یک زن به تمام معنا بود. پدرم را هم دوست داشت،  بعدتر هایش که پدرم مریض شد هم هنوز دوستش داشت،‌ ولی دلیل اولش ما بودیم.  به خاطر اینکه پدر ما بود دوستش داشت

پدرم یک چپ به تمام معنا بود. این را بچه های هم نسل من میدانند، آنها که پدر هاشان چپ بوده اند میفهمند. پدرم برای کتابخانی ما جایزه کتاب میداد،  برای خریدن ماژیک و مداد رنگی بعد از اینکه میفهمید که برای مشق مدرسه لازم داریم یک هفته ای طولش میداد ولی کتاب را که میخواستیم همان روز میخرید،  برای خرید کفش مدرسه باید میدید که کفشهامان دیگر قابل پوشیدن نیست.  مادرم این میان دزدکی برایمان لباس مهمانی های خارجی میخرید،  آنوقت ما تابستان ها میرفتیم سفر، شهرهای مختلف ایران،  با تور و هواپیما، پدرم سفر را یک کار فرهنگی میدانست و کارهای فرهنگی چیزی از چپ بودن کم نمیکند،  این را همه ی بچه های چپ میدانند.  ولی اینکه چه کاری فرهنگیست را آنجا تعیین میکند که پدر ها و مادرهاشان گیر کرده اند،  بین مذهب و درآمد های نسبتا بالاشان،  کودکیشان یا وضع مالی خانواده شان. برای ما هواپیما و تور و هتل هم فرهنگی بود. معمولا رستورانها هم فرهنگی میشدند،  این را احتمالا مادر جا انداخته بود
 غیر از اینها هیچ چیز در زندگی ما نباید پولداری را نشان میداد

پدر موسیقی را فرهنگی نمیدانست،  گفتم که،‌ بستگی داشت پدر مادر ها کجا گیر کرده باشند. خارج هم قابل تصور نبود. خارج رفتن آنقدرها فرهنگی نبود. کلاس شطرنج خوب بود،‌ ورزش خوب بود و کلاس زبان عالی بود
 

من آنقدری در چپی خانواده نبودم که برادر بزرگترم و بعد از آن هم خواهرم بود. 
دانشگاه که رفتم کم کمک پول پدر را میفهمیدم.  سفرهای خارج هم دیگه غیر فرهنگی نبود.  پدر سنش زیاد نبود،‌ ولی خسته میشد کم کم.  زیادی نمانده بود تا بیماریش.  دیگر به خیلی چیزها اهمیت نمیداد.  دوسه باری که از ایران رفتیم،  تمام دلارها را میداد دست من و خواهرم و خیال راحتش را داشت که دیگر نمیخواست نگران خرید ها باشد. آنقدر ها هم زیاد نبود،  ولی مثلا اندازه ی پول کفشهای من میشد. 
من عاشق کفش بودم/ هستم.  هرجا میرفتم کفش میخریدم.  همیشه اول کفش میخریدم،‌ بعد اگر باز هم میماند دامنی، پیراهنی،  تمام لوازم آرایشم به یک رژ خلاصه میشد و هیچ موقع برای مانتو پول نمیدادم.  گهگاهی که با خواهرم بیرون میرفتم شکایتش در میآمد که حداقل با من که میآیی لباس درست بپوش،  ولی زورکی بودن مانتو و اینکه لباسی نیست که انتخابش کرده باشم مانع این میشد که برایش پول بدهم
به جوانی من که رسید پدر کم کم مریض شد،  خواهر برادرم از ایران رفته بودند و مادر مانده بود و من و درآمد پدرم و دغدغه ی مریضی اش و کم کمک افسردگی من
روزهایی میشد که دغدغه ی شرایط پدر خواب را تا صبح به چشمم راه نمیداد و شروع و تمام شدن ماه را نمیفهمیدم،  رئیسم از این شاکی میشد که تو چرا حساب حقوقت را نداری از بس که شکمت سیر است!  آنموقع ها صبر را نرم قورت میدادم و میگفتم نه،  متاسفم،  من واقعا شکمم سیر است گویا.  ذهنم مشغول مسائل دیگریست   

شرایط کودکی و نوجوانی ما در ایران طوری بود که بعدتر ها آدمهای اطرافم یا مثل خودم بزرگ شده ی یک خانواده ی چپی بودند،  یا بزرگ شده ی یک خانواده ی کم درآمد.  خیلی کم میشد که آدمهای معمولی ببینم،  آدمهایی که پدرها و مادرهاشان اندازه درآمدشان که کاملا کافی هم بود و نه لزوما زیاد،  برای بچه هاشان خرج کرده بودند.  آدمهایی که برایشان نه کفشهای فلان قد تومانی من و نه مانتوهای ارزان قیمتم یا گوشی موبایل پنج ساله ام مطرح بود.  آدمهایی که کلا با مسائل مالی درگیری نداشتند.  هر قدر داشتند خرج میکردند،  کاری هم به خرج کردن نکردن بقیه نداشتند.  آدمهای آرامش داری بودند اینها که زیاد پیدا نمیشدند

بعدترهایش عادت کردم که سیستم خرج کردنم توسط آدمهای اطرافم به قضاوت گذاشته شود.  انقدر این زیاد اتفاق میافتاد که یک روز به خودم آمدم و دیدم که حتی متوجه هم نیستم که این برخوردها برایم خوشایند نیست. جالب اینجاست که دیگر هیچ کدام از آدمهای اطراف من به واقع افراد نیازمندی نبودند.  آدمهایی که  خرج کردن مرا مدام زیر نظر داشتند و به تناسب آن با من برخوردهای تلخ و شیرین میکردند،  همه یا اکثرا درآمدی بیشتر از من داشتند،‌ یا پدر مادرهایی پولدارتر از من،‌ یا خیلی ساده  بیشتر از من خرج میکردند. تنها چیزی که داشتند دید چپی بود که از پدرها و مادرهاشان یا زندگی سخت کودکیشان درشان رخنه کرده بود،  دچار یک جور پولداری با طعم چپ گرایی افراطی بودند و اینها هم مثل پدر من جایی گیر بودند

کفش های نویم را با تعجب نگاه میکردند و نیمچه غری میزدند که باز هم کفش خریدی و بعدش میپرسیدند که آیا تا فروشگاه مواد بهداشتی همراهیشان میکنم تا کرم صورت شصت دلاریشان را بگیرند یا نه
گاهی سوارشدن سه ایستگاه مترو را به خاطر دو دلار خرج بلیطش چنان با تعجب تکرار میکردند و اندک غری میزدند که پول دانشجویی به این خرجها نمیرسد و  پیاده برویم،  دیگر اوقات چهل دلار پول تاکسی و ویسکی و شراب میدادند،  آخر همه شان هم یا حقوقشان ته ماه بود که جواب همه را میداد یا پدر مادر پولدارتر از منشان به ته ماه نرسیده حسابشان را پر میکردند،  ولی بدون کلاس چپ گرایی انگار نمیتوانستند،  بلد نبودند خرج کنند

دوستانی که هفته ی قبل در یک رستوران نفری سی دلار پول شام داده بودند،  درحالی که با آیفونشان خط ترافیک شهری را چک می کردند،  درخواست من برای خوردن کافی سه دلاری در یک کافه در مرکز شهر را با عنوان اینکه به اندازه من پولدار نیستند رد میکردند.  در همان حال از زمان سفرم به ایران میپرسیدند و از اینکه قیمت بلیط هواپیمایم پنجاه دلار گرانتر از قیمت یک هفته پیش بود که ایشان بلیط خریده بودند، زیر لب میگفتند که خوب پول این چیزها برای تو مهم نیست

بعد از مدتی فهمیدم این آدمها گیجم میکنند. همه چیز را چرتکه میاندازند و صد بار بیشتر از من به ظاهر بورژوآ اسیر حساب کتاب مالی هستند.  نمیدانستی در مرامشان چی درست هست چی غلط،  گاهی خرج کردن عار بود گاهی فرهنگی ترین کار ممکن بود.  به مورد هم ربطی نداشت،  اینطور نبود که طرف کلا خرج ماشین و رستوران و رفت و آمد لباسش نکند!  به زمان و مود و مکانشان یا آخرین فیلم سینمایی که دیده بودند بیشتر ربط داشت تا به پول تو جیبشان یا باورهای چپی شان. که همه شان همیشه پول تو جیبشان بود،  منتها پول تو جیبشان جایی گیر کرده بود، یا اینها جایی به پول گیر کرده بودند، پولدار بودند، خرج هم میکردند،  ولی انگار پولداریشان بدون طعم چپ گرایی افراطی شان به دلشان نمینشست 

No comments: