Saturday, December 31, 2011

دلتنگی اقیانوسی

ساعت یک بعد از ظهر زنگ زده،  من هنوز تو تخت خوابم.  طفلک کلی هم معذرت خواهی میکند.  تنها کسی است اینجا که به من زنگ بزند و فارسی نداند. همچین حرف میزند که چشمهای آبیش مدام جلوی چشمت بزرگ و کوچک میشود،  باز میشود  بسته میشود و دریا میشود و چشم میشود و آخرش میشود صدایی که وقتی عکسهایش را میدیدی در گوشت میآمد '' تا حالا چشم اینطوری دیده بودی؟ '' آره.  ولی بعدا میفهمی که نه.  که چشمهای این دختر خیلی خاص بوده اند. اینطور که آبیشان مدام میچرخید و آسمان میشد و دریا میشد و آسمان میشد و دریا میشد و بزرگ میشد و کوچک میشد

نرم حرف میزند.  شب سال نو کجا میروی؟‌ خوشی؟  شهر را دوست داری؟  و تو نمیدانی سوآل ها را خودش میپرسد از خودش یا بهش سپرده اند که ازت بپرسد.  که مراقبت باشد.  مراقب دلتنگی ات.  از آن آدمها بود که مراقب دلتنگیهایت باشند

در تمام حرفهاشی غمی است.  دلتنگی ای.  یک طور دلتنگی ای که نمیدانی برای خودت بهت زنگ زده یا برای اینکه لحن حرف زدنت گاهی شبیه کسی میشود.  تن صدایت.  عبارت هایت.  حتی سکوت بین کلماتت.  این میشود آهنگ صدا، نه؟  یا برای اینکه بهش گفته اند که مواظبت باشد
آخرش میگوید.  از دریا میگوید.  نه خوب،  بی انصافیست.  از اقیانوس میگوید.  میگوید صبح که اقیانوس را دیده یادش کرده.  میگوید که برایش عکس اقیانوس فرستاده.  بعد خیلی ساده حساب میکند.  اینجا صدایش میشود صدای مسافر کوچولو.  میگوید آخر ما اینجا اقیانوس داریم.  اقیانوس میبینیم.  ولی او که رفته آنجا،  آنجا که دریا ندارد،  آنجا که ساحل ندارد.  میگوید برایش عکس فرستادم از اقیانوس.  احساس کردم شاید امروز دلش اقیانوس بخواهد،  عکسش را ببیند و شاد شود

صدای خودت را میشنوی،  نرم میگویی که خیلی خوب است.  ادامه میدهی که این صرفا خیلی خوب است که یکی یک جای دنیا بیدار شود به فکر دلتنگی اقیانوسی تو بیفتد و برایت عکس اقیانوس بفرستد.  اشکهایت دانه دانه میچکد روی بالش.  نرم نرم.  صرفا زیر لب میگویی این خیلی خوب است


No comments: