Wednesday, September 12, 2012

کوری

چیزهای ظریفی در روابط هست.  مثلا همین یک کنسرت رفتن ساده.  نمیدانی دعوت شده ای چون میداند این چیزها را دوست داری،  یا اصلا تو را هم نمیشناسد.  اصلا برایش فرقی هم نمیکند که این چیزها را دوست داری یا نه.  اصلا به آنجاها نمیکشد. خودش دوست دارد این کنسرت را با تو ببیند.  کنارش باشی

نمیدانی اصلا این کنار تو بودن هم چیَش مهم است؟  نمیدانی برای این است که چهار تا دوستش را که میبیند ببینند که کنارش هستی؟‌ نمیدانی مثلا آرزوی بچگیش است که یه کنسرت را اینطوری کنار یکی تو طوری ببیند؟‌ نمیدانی بودن تو آنجا،  مثلا صدای سازی را،  معنی شعری را، تغییر میدهد؟

نمیدانی هرکس جای تو بود این کنسرت برایش چه فرقی میکرد

نمیدانی و برایت مهم است که بدانی
 
راستش چیزهای زیادی را نمیدانی وقتی عاشق نیستی
 
عاشق اگر باشی،  فقط یک چیز را میدانی و همان کلا بس است.  کوری آرامبخشی داری. نمیشنوی.  نمیفهمی.  تمام چیزی که میدانی این است که دوست داری باشد.  اینجا.  در این صندلی کناری، در این لحظه، راستش کنسرت هم بهانه است

 

No comments: