Wednesday, June 19, 2013

مارگاریتای عزیزم

یه زنی بود که بچه ی نوزادش رو خفه کرده بود با دستمال گردن. بچه رو نمیخواست. بعدشم خودش رو کشته بود فکر کنم. من درکش میکنم. ولی اینطوری شده بود که هر روز صبح که بیدار میشد دستمال گردن کنار تختش بود. این پا میشد گریه میکرد و حالش بد میشد. یا چیزی شبیه این. تو شب مهمونی، افتاده بود به پای مارگاریتا که دیگه دستمال رو نبینه. یا چیزی شبیه این. مارگاریتا فقط یه چیزی رو درخواست کرد وقتی ازش پرسیدن که چی میخواد. گفت میشه دیگه اون زن صبا که بیدار میشه،  دستمال کنارش نباشه؟‌ 
درخواستش اجابت شد

حالِ اون زنه. صبا قبل اینکه چشمام رو باز کنم، یادم نیست که تو اتاق خواب زرد خونه ی خیابون شصت و چهارم نیستم. هرروز باید یه تلاشی بکنم تا متوجه بشم که رو تخت اون اتاق نیستم. رو اون تخت از خواب بیدار میشم. بعد که فک میکنم به اینکه باید بیدار شم و برم یو بی سی، متوجه میشم که کانادا هستم و بعد خیلی سریع تصویر واضح میشه. ونکوور هستم. بیسمنت این خونه ی کانادایی بیست ساله. بعد باید تصویر اتاق خواب زرد رنگ خونه شصت و چهارم رو با اتاق کوچیک سفیدم عوض کنم. ملافه های زرد و با ملافه های بنفش، سبز و قرمز. دیوارِ تمام پنجره رو بردارم. گرمای آفتاب هم. یه نفس عمیق بکشم و چشمام رو باز کنم

مارگاریتای عزیزم، بگو خیال اتاق خواب زرد خونه ی خیابون شصت و چهارم رو از زندگی من بردارن


No comments: