Monday, June 03, 2013

نقطه ها

 اول
نمیدونم ارتباط آدما با روانشناسشون چه طوریه. بعضی ها میگن که طرف مثل دوستشونه. یه طور دوست یه طرفه. من نمیدونم برای روانشناسم چیم.  به نظرم این شغل رو داره، چون از آدمها و زندگی هاشون خوشش میآد. آدم خوبیه فک میکنم. برای  من ولی،  یه آدمیه که باید/احتمالا سیستم عصبی- روانی من به عنوان یک انسان رو، بهتر از من بشناسه، بعد جاهایی که من گم میشم،  براش توضیح میدم که داستان چه طوریه. و اون میگه که داره چه اتفاقی میافته. بعضی وقتا،‌ میتونه کمک هم بکنه.  حالا که اینا رو دارم میگم، حس میکنم طرف دقیقا مثل دکتره


دوم
حالا من خیلی چیزارو بهتر میدونم فک کنم. حتی یه کم حس میکنم که دیگه خودم میتونم تشخیص بدم چه خبره. حس میکنم سیستم روانیم نمیتونه جایی بره که من کاملا گم شم یا هیچ تصوری نداشته باشم که چه خبره. کلکسیون خوبی از اتفاقهایی دارم که ازشون سالم درومدم، جاهای جورواجوری بودم. مثلا حس اینکه یکی یه چیز تیز بکنه تو سینت. حس اینکه یکی لگد بزنه به ستون فقراتت و تو هرچی که تو معدت هست رو بالا بیاری. حس اینکه یکسره بالا بیاری. حس اینکه زمین دور سرت بچرخه. حس اینکه تو هوا باشی. سبک. گم باشی، حس توپ بسکتبالی که یکی داره باهاش دریبل میکنه. بالا پایین، بالا پایین، بالا پایین. حس اینکه یه قیچی برداشته باشی و انگشتات و دونه دونه قیچی کنی. بعد تیکه های پوستت رو. چیزی رو از خودت جدا کنی، مثلا چیزی که انقدر جزوته که هرچی میکنی تموم نمیشه. و آخرش از تو یه تیکه ی خیلی کوچولو میمونه،  بعد تو حتی یادت نمیآد که قبل همه ی اینا چه شکلی بودی. حس اینکه یه چاقو برداری یه چیزی رو از تو سینت دربیاری. خالی باشی. پر باشی


سوم
من فک کنم آدم زندگیشو  با یه نقطه هایی تو آیندش میتونه سر کنه. چیزی رو اون جلو تصور میکنه. بعد دلش میخواد بهش برسه. اینه که میتونه حرکت کنه. من یاد گرفتم که نقطه های آینده میتونن اصلا وجود نداشته باشن، ولی درعین حال کافی باشن برای اینکه تو حرکت کنی وبعد اونجاها چیزای دیگه ای رو ببینی. برای همین من دیگه میترسم که چیزی رو تو آینده بخوام. احساس میکنم چیزایی که میخوام،  با احتمال خوبی اون چیزایی هستن که وجود نخواهند داشت و من باید یاد بگیرم که با چیزای دیگه ای خوشحال باشم. باشه. به خودم میگم. و بعد نقطه ها اصلا برای خودشون مهم نیستن. مهم اینن که کافی باشن که امروز رو آدم تا آخرش نفس بکشه

چهارم
آدم نمیتونه فکر نکنه. خیالهای شیرین مثل درختی که تو بهار جوونه میزنه،  از گوشه کنار آدم میزنن بیرون. رشد میکنن. بزرگ میشن. نمیشه کاریش کرد. اوضاع که یه کم مرتب میشه،  جوونه ها میزنن. مخصوصا وقتی که تازه هرس کرده باشی. تازه شاخه ها رو کنده باشی. (همون حسی که با یه قیچی انگشتا و بقیه جاهای بدنتو بریده باشی انداخته باشی دور). دو سه روزه نشستم دارم خودمو نگاه میکنم که اینطور جوونه زدم. کم کم تمام دورم گل گلی میشه لابد. زمستون بعد دوباره هرسشون میکنم، لابد
فک کنم اینکه خیالهای شیرین،  شامل چیزهایی غیر از نیست شدن توی دریا تو خنکای صبح،‌ یا خواب آرومی که ازش بیدار نشی میشن،  یعنی اوضاع مرتبه.  حالا هر چه قدرم بدونی که نقطه ها وجود ندارن

No comments: