Sunday, June 19, 2011

جعبه ی کوچک آبی رنگ

حالا دیگر کم کم
منظورم این روزهاست

کم کم

میلم به تنهایی میشود باز

نه به خاطر افسردگی هایم

تنها که میشوم،  در اتاق را میبندم
میروم زیر میز کوچک کنار پنجره
آنجا،  جعبه ی کوچک آبی رنگی را در میآورم
درش را به نرمی باز میکنم
جعبه ی کوچک آبی رنگیست که از خاطر دریا
فقط رنگ آبیش را دارد
تو بگیر  تویش کمی شن هم داشته باشد
 تکه صدف هایی هم شاید
از دریا همین ها را دارد

ولی درش را که باز میکنم
خیال دریا میگیرد مرا
سبک میشوم
موجها نرم نرم از زیر پایم به داخل اتاق میخزند
و دریا کم کم مرا در آغوش میکشد

آبیش مرا دور میزند
دور میزند
دور میزند

 خیال دریا مرا غرق میکند
هوس غریبی در سرم میاندازد که هیچ از آن بیرون نیایم

جعبه ی کوچک آبی رنگ زیر میز را
تنها هنگامی جرات باز کردن دارم
که حقیقت دریا در این نزدیکی باشد
و صدای موجهایش
شنیده شود
که مرا از این خیال بی انتها بیرون بیاورد
قبل از غرق شدن هایم
وقبل از مردن هایم
 
تنها این روزها ی قبل از دریاست
که میتوان خزید زیر میز کوچک کنار پنجره
جعبه ی آبی رنگ کوچک را به نرمی باز کرد
و غرق نشد در خیال دریایش
و نمرد

و اگرنه
خیال دریا
خیال دریا
خیال دریا
خیال دریا
خیال دریا
خیال دریا
خیال دریا




چند روز قبل از آمدن

1 comment: