صندلی عقب
دستش را میگذارد روی سینه ام آنجا که ترس دردش میآورد. جانمی میگوید، از ماشین پیاده میشود و من میخزم سمت راست، آنجا که نشسته بود. کّمکی بعد از راه افتادنش میخزم صندلی عقب، میافتم به جان دوربین عکاسی اش و سه رخ پشتش و چشمهایش در آینه عقب. نور که میرود دراز میکشم. خواب ندارم. فلوت میزنم. حوصله سری میکنم
آخرش دستم را تا کتف میکنم تو صندوق عقب ماشین و بطری شراب را از لای لباسهایم بیرون میکشم. یک لیوانی سر میکشم. سرحال میشوم، اول کله ام میرود جلو بعد همان طور که خزیده بودم عقب میخزم جلو. یک ساعت بعدش من در تاریکی شب رانندگی میکنم
منتطر میشوم که بگوید بپیچ به چپ و جاده ی جنگلی شروع شود
No comments:
Post a Comment