Saturday, November 12, 2011

خواب

این یه خواب نبود،  واقعی بود

  میگف این تیکه رو خودت باید بشینی. داشتیم برمیگشتیم خونه.  میگف میخوام یه چیزی رو نشون بدم بهت،  ولی خودت باید رانندگی کنی

یه جا راه منحرف میشد.  من میترسیدم برم توش.  جاده رو نو ساخته بودن و حتی سیاهی آسفالت نوش تو شب معلوم بود. چراغ هم نداشت. گفت برو توش از یه کم جلوترش شروع میشه.  نمیدونستم چی رو ممکنه بهم نشون بده،  ولی میدونستم که وقتی انقد مطمئنه که دوسش میدارم،  دارم میرم که خیلی خوشحال شم.  شایدم گریم میگرف از خوشحالی،  از اینکه اونهمه چیز خوب تو یه لحظه جا نمیشد و اینا
رفتم تو راه.  یادمه یه طورایی بالا میرف راهه.  خواب نبود،  من مطمئنم که ما اونجا بودیم.  یه هو تمام دور راه رو زمین نقطه نقطه چراغای آبی شد.  کناره ی جاده، و خط وسطش چراغای سبز شد.  هیچی دیگه جلو مون نبود غیر رد نورهای سبز و آبی رو زمین.  راه به بالا میرفت. میخندیدم،  باورم نمیشد.  خوشحال شده بودم،  خیلی.  اون چراغا صرفا شادم کرده بودن

خندید.  گفت اینجا انقد واسه تو خوبه که آدم میتونه آخر این راهه ازت خواستگاری کنه و مطمئن باشه که نه نمیگی

میدونستم/ میدونستیم؟  نه آخر اون راه نه آخر هیچ راه دیگه ای ازم خواستگاری نمیکرد.  هیچی قرار نبود بشه.  هیچی هم نشد. این فقط  یه چیز رویایی بود که خواب نبود، ولی همه میدونن که فقط چیزهایی رویایی این زندگی که خواب نیستن  باعث میشن این دنیا ارزش موندن و داشته باشه

No comments: