Monday, November 14, 2011

آبی

حس جولی را دارم در آبی

همه اش از آن لحظه ای شروع میشود که پسرک گردنبند طلا را به جولی نشان میدهد.  میگوید که این از تصادف مانده.  جولی گردنبند را نگاه میکند،  آن حس تلخی که باعثش میشود که گردنبندی را که از همسرش داشته به پسرک برگرداند،  '' میتوانی نگهش داری

همین گردنبند گردن دختر موبور است.  دختر مو بور جوان حامله.  که فرزند شوهر جولی را دارد.  دختر شادی که که سهمش از زندگی عاشقانه های جولی است،  و از جولی این را میداند '' به من گفت تو قوی هستی و از همه حمایت میکنی،  به من گفت که حتی من هم میتوانم روی حمایتت حساب کنم

حس این لحظه های جولی را دارم

حس آن لحظه ای که صبح از تخت خواب اولویه بلند میشود،  از آن خانه ی غول آسا بیرون میرود و دستش را میکشد به دیوارهای سرد سنگی،  حس اینکه پشت دستش زخم میشود،  پاره میشود و خون میآید و کلافگی حس اینکه اولویه عاشقش است

کلافگی حس اینکه رو دست خورده است.  نه چون دخترک موبور بچه ی شوهرش را دارد که اصلا هنوز اینها را نمیداند،  هنوز فیلم به آنجایش نرسیده،  کلافگی اینکه اینطور ترکش کرده اند.  کلافگی اینکه اینطور حس میکردند میتواند بدون آنها ادامه دهد. کلافگی اینکه دارد ادامه میدهد. کلافگی اینکه نمرده، نمیمیرد

دنیایم آبی شده است.  من این فیلم را مدتها پیش دیده ام ولی دنیایم این روزها آبی شده است.  وارد اتاق میشوم و صدای جیرینگ جیرینگ تزئینات آبی میآید.  استخر میروم و نفسم را حبس میکنم.  صدای آب را گوش میدهم که با صداهای درهم و برهم زندگی قاتی میشود و آخرش موزیک آبی میشود.  تنها میشوم
تنها خانه میآیم،  تنها از خانه میروم.  دخترکان فاحشه ی همسایه گاهی زنگ در را میزنند،  از من ساعتها تشکر میکنند که حاضر نشده ام نامه ی شکایت اهالی ساختمان را امضا کنم که از این ساختمان بروند.  دخترکان همسایه دوستم دارند.  دخترکان همسایه من را مهربان میدانند،  گاهی از من کمک میخواهند و من تعجب میکنم که در این دنیا آدمهایی هستند که من تنها امید کمکشان هستم،

منی که برایم فرقی ندارد، که مدام در صدای آهنگ آبی غرق شده ام،  من که دنیایم این روزها تمام آبی شده است

منتظر پسرکم که بیاید زنجیر طلا را به من بدهد و من نرم بگویم '' نگهش دار برای خودت
و بعد ندانم که این را گفته ام چون دخترک مو بور عین همان گردنبند را از شوهرم دارد،  یا این را گفته ام چون از شوهرم عصبانی هستم که اینطور ترکم کرده.  عصبانی هستم که فکر کرده میتوانم.  عصبانی هستم که چون میتوانستم ترکم کرده و معشوقه اش را به من سپرده و من را به کی سپرده پس؟

یا چون صرفا دیگر مهم نیست. تنها صدای این آهنگ است در گوشم و این سمفونی که باید ساخته شود،  در این دنیایی که خیلی آبیست این روزها

 

No comments: