Monday, November 14, 2011

لیلیوم سفید

داستانشان یک تراژدی محض بود.  یک عاشقانه ی وحشتناک.  برای من از آن شبی شروع شد که با بغض پای تلفن گفت که بچه اش را میخواهد.  بعد پرسید '' این یعنی خیلی دوستش دارم،  نه؟ 

 گفتم آره.  این یعنی خیلی عاشق شدی

بعدترش دخترک شراب و شهر فلورانس شبی آمد دنبالم.  یادم است کلافه بودم آن شب.  دوست پسرم نمیدانم کجا رهایم کرده بود.  ولی برای دختر لیلیوم سفید خریده بودم.  من سالها قبل دیده بودمش،‌ خیلی سالها قبل. بچه بودم.  ولی میدانستم بوی لیلیوم سفید میدهد.  میدانستم لیلیوم سفید است.  برایش خریده بودم.  آن شب که رفته بودیم بیرون و از دلتنگی مان حرف میزدیم،  صندل سیاه پاشنه دار داشت و لاک قرمز. ناخن های دستش مانیکور ظریف بود.  یکی از زیباترین زنهایی بود که تا به حال دیده بودم.  بعدترها بهش گفتم که شبیه فلورانس است.  همانطور زنانه، همانطور برهنه لم داده روی زمین شراب و مست است.   از آن زنهایی بود که هیچموقع رو زمین بند نمیشوند
 
از آنشب لیلیوم سفید را از همه ی گل ها بیشتر دوس داشتم.  این را گلفروش سر خیابان هم فهمیده بود دیگر.  مادرم که میرفت برایم لیلیوم زرد بخرد با خنده میگفت ولی دختر خانم سفید را دوست دارند.  

میدانستم دارد میرود.  میرود که با هم باشند.  میرود پی عاشقانه هایش،  این هم بدجور عاشق بود،  بچه اش را میخواست این هم

قرار بود یک شب چهار تایی کنار آتیش شراب و پنیر آبی بخوریم.  به من میگف سیسی،  بعدترها که دلم برایش تنگتر میشد خواهرم را صدا میکردم سیسی.  بعدترها که دلش برایش تنگ میشد من را صدا میکرد سیسی،  درست مثل خودش

بعدترها قرار بود دردها و اشک های عاشقانه هاشان را یک سر بشنوم.  بعدترها قرار بود از دوست داشتن هاشان بگویند و از تنهایی هاشان و بعد بارها بگویند که بهشان نگویم و من نمیگفتم.  میدانستم نمیشود.  دختر را میشناختم. میدانستم که پریده.  میدانستم گریه هایش پی پریدنش است.  میدانستم برنمیگردد و تب هایش درد این است که میداند دیگر بر نمیگردد

بعدترها قرار بود جفتشان را داشته باشم که من را سیسی صدا میکردند.  جفتشان را که به سختی با هم نبودنشان را که خودشان با دقت انتخاب کرده بودند درد بکشند،  بارها گریه کنند و خوب شوند و باز هم درد بکشند. که دیگر نه همدیگر را میخواستند،  گریه ی این را میکردند که  دیگر چرا نمیشود که بچه ی کسی را بخواهند.  غریبی دلشان بود که عاشقانه اش معلوم نبود بین حرفهای کدام یکیشان و  داستان کدام شهر این دنیا گم شده بود،  معلوم نبود جایی در تهران مانده بود،  یا آن شهر کذایی در آلمان،  کانادا یا آمریکا

عاشقانه شان ماند تا من یک روز دلتنگی عاشقانه ام را قصه شان کنم و بنویسم،  پنیر آبی و شراب قرمز دوست بدارم و لیلیوم های سفید را.  تا من زنانگی ام شود لاک قرمز ناخنهای پا در صندل های پاشنه دار مشکی، یا کفشهای قرمز اناری

ـ  من عاشق کفشم، ولیقرمز گوجه ای به من نمیآید،  قرمز اناری چرا،  ولی گوجه ای نه
ـ  معلومه که قرمز گوجه ای بهت نمیآد،  آخه تو سیسی منی،  بهت فقط قرمز اناری میآد


No comments: