Saturday, November 12, 2011

دِد لاین ها

میگفتم که دیشب خواب بد دیدم حالم بد شد.  پرسیدن مثلا خواب چی.  گفتم نمیدونم،  اصلا مثل خواب بدهای همیشگیم نبود.  من خواب های خیلی ترسناکم معمولا اینه که ددلاین و از دست میدم و استادم شاکی میشه و این چیزا

همشون زدن زیر خنده.  بعضیهاشونم گفتن که برام متاسفن که من زندگی خیلی پوچی دارم که نگرانیهام در این حده

احساس کردم باید چیزی بگم.  بلند شدم و گفتم من آدمیم که بزرگترین کابوسهام راجع به اینه که تو درسام خوب نباشم.  من آدمیم که زندگیم انقد پوچه

احساس سبکی کردم

شبترش که اومدم خونه،  یادم به خوابهای سالهای قبلم افتاد.  به خوابهای قبل از اومدنم،  که خواب میدیدم که خونه رو عوض کرده بودیم  و رفته بودیم جایی که به طرز هولناکی گنده بود.  یه خونه ی نوی هولناک گنده که همه چی توش به طرز هولناکی خوب بود.  همه چی عالی بود.  همه چی به طرز رعب آوری بهترین مدلش بود. میدونین،  اون بهترین حالتی که انقد همه چی خوبه که میدونین که توش یه جای کار حتما میلنگه. رفته بودم تو اتاق جدیدم که  وسایلاش مطابق سلیقم چیده شده بود.  میدونین؟‌ حتی اتاقه هم به طرز هولناکی خوب بود.  بعد کم کم چشمم به تخته وایت برد بزرگی افتاد که رو دیوار بود.  چهار تای تخته وایت برد خودم بود.  یه هو ترس برم داشت.  داد زدم این چرا دورش زرد نیست؟!‌ تخته وایت بردم دورش زرد بود. خودم رنگ کرده بودمش.  صدام خفه شد.  چشمم تازه متوجه دیوارای اتاق جدیدم شد که به طرز هولناکی سفید بود.  دیوارای اتاق من زرد بود.  زرد شاد.  خیلی شاد.  خودم انتخاب کرده بودمش
بیدار که شده بودم گریه کرده بودم.  نمیخواستم برم از ایران

قبلترش خوابهای هولناکم یه تعقیب و گریز بود.  همیشه از رفتنش میترسیدم. از کم محلیش.  از نبودنش.  تو یه کاخ بزرگ میدوییدم دنبالش و من همیشه پشتش بودم و همیشه جلوشو نگاه میکرد.  میدونس پشتشم.  میدونس میخوام پیشش باشم.  میدونس میخوام برگرده نگاهم کنه یا حداقل آرومتر راه بره.  یه طوری که بتونم دستاشو بگیرم.  ولی میرفت.  قدم قدم کاخ بزرگ زندگیشو طی میکرد که همه دیواراش لحظه هاییش بود که من توشون نبودم.  که توشون به من نگاه نمیکرد.  که داشت میرفت.  داشت میرفت . خسته میشدم من.  از نفس میافتادم.  دور تمام اون راهروهای تو درتو،  گاهی میخزیدم پشتش.  ولی هیچموقع بهش نمیرسیدم.
داد میزدم. میشنید.  ولی برنمیگشت.  در نظرش باید یاد میگرفتم که داد نزنم
من عاشقش بودم.  من همیشه دنبالش میرفتم


حالا اینجام.  تو این اتاق با دیوارای شیری.  با پرده های سبز صدری.  با گبه ی  کرم. وسایلای سفید و قهوه ای روشن. اینجا هیچیش شبیه اتاق سراسر رنگ من نیست
حالا اینجام.  تو خوابهام دیگه اون کاخ گنده نیست.  من دنبال کسی نیستم.  کسی اگه هست،  اگه باشه،  کنارمه،  همینجا.  کنارش راه میرم

  ددلاین ها؟  درسها؟  شاید آدم باید انتخاب کنه که از چیا بترسه.  که تو کابوسش چیارو ببینه.  اگه نمیدونین من بهتون میگم که کابوس از دست دادن ددلاین ها خیلی بهتر از کابوسای دیگه است. من کابوسهای دیگه هم دیدم.  دو تا جور دیگش و دیشب دیدم. کابوسهای ددلاین ها  و درسها خیلی بهترن،  حتی اگه بدو ان دنبالت،  حتی اگه همه ی استادات سرت شاکی باشن.  حتی اگه چالمرز بگه که دیگه حق نداری بری توش.  همه اینا، خیلی کمتر بدن از بقیه کابوسها

No comments: