Thursday, January 05, 2012

بودن ها

آخرش یکسر نگاه که میشدم و تمام '' جانم '' ها را امتحان میکرد و من یکسر نگاه بود که جوابش میدادم، خنده اش میگرفت '' باز که ساکت شدی''.  بعد که میدید نگاههایم شوخی بردار نیست،  بدون شوخی نگاهم میکرد.  مهم این بود که نگاهش کنی.  چشمهایش را.  گاهی هم یک کم نگاهت را جابه جا اگر میکردی، به ابروها یا به لبهایش، یا از مردمک چشما به رقص مژه هایش،‌ برای این بود که برگردی در چشمهایش باز،  برگشتن چیز خوبیست،  آنقدر خوب است که آدمی گاهی برای داشتن لذتش از عزیزترینهایش فرار میکند،  فرار میکند که رفتنی باشد که برگشتنی داشته باشد،‌ میدانی؟‌ تو تا به حال از نگاهی در رفته ای، یک بار و چند بار و چندین بار؟  فقط برای اینکه بارها و بارها  به تمام چیزهایی که میخواهی برگشته باشی؟  تو هیچ موقع تا به حال برگشته ای؟ هیچ موقع رفته ای؟ تو اصلا هیچ موقع جایی بوده ای؟

صدایش میکردم.  صدایم نرم و آرام و بیحال بود و مدام صدایش میکردم.  باز هم تمام '' جانم '' ها را امتحان میکرد. زبانم نامش را نبض میزد انگار و گاهی پیچش دستهایش را دورم محکم میکرد و تمام بودن هایش را خرجم میکرد، '' آرام بگیر،  بخواب''.  تو تا به حال چند بار عزیزی را خوانده ای؟  چند بار فرصت این را داشته ای که صداشان کنی و جواب بدهند،  قبل از اینکه به تمام بی نهایت صدا کردن هایت سکوت کنند؟  قبل از اینکه رفته باشند،  بدون اینکه برگشتنی داشته باشند؟ تو اصلا تا به حال کسی را صدا زده ای که تمام لحظه هایت معطل جوابش شوند؟  که جواب بدهد؟ هزار بار باشد و جواب بدهد؟  که جواب ندهد؟  تا ابد جواب ندهد؟ تو میدانی؟