Tuesday, January 10, 2012

چای و شکر

آن شبها که کنارش بودم،  تنم را بغل میکرد،  گاهی سرم را فشار میداد روی سینه اش.  نوازشهایش را بعد دقیقه ها که گریه میکردم،‌ میفهمید داستان چیست.  بغل کردن هایش جور خاصی نمیشد هیچ موقع.  برای تاکید اینکه میداند داستان چیست،  عادت داشت نرم لباسم را صاف و درست کند.  بلوز را بیشتر روی شلوار بکشد، یقه را مرتب کند. نه اینکه لباسهایم را کنار زده بود،‌ نه.  فقط مرتب ترشان میکرد
  یک جور احترام بود که میگذاشت به تنت انگار
بعد خیلی عادی میپرسید چای میخوری؟  من چای نمیخورم.  ولی چای های خانه اش را همیشه میخوردم.  دمشان میکرد،‌ خیلی با احترام دمشان میکرد.  لیوان میریخت میداد دستت.  قند هم نداشت.  نهایت یک کاسه بود که توش شکر بود،‌ اگر قاشق تمیز بود شکر با چای میخوردی

گشنه هم اگر بودی نون و کره بود همیشه

قبلتر هایش خیلی ساده میگفت که همه نوازش میخواهند.  این را مثل چیزهای دیگری میگفت که آدمی محکوم ،بود به خواستنشان،  محکوم بود به داشتنشان،‌ میتوانست دوستی را از نوازش و نوازش را از عشق و عشق را از سکس جدا کند.  ولی سکس را از نوازش جدا نمیکرد.  عشق را هم از نوازش جدا نمیکرد
گاهی سر خنده و شوخی به من میگفت فقط به نظر آدم بِده ای میآی،  ما که چیزی ندیدیم

من سکوت میکردم
 
هیچ موقع هم نپرسید این اشکهایت سر چیست.  از آن آدمها بود که نمیپرسند.  لابد چیزی حدس میزنند،  لابد سر چیزیست دیگر،  چه فرقی دارد
هیچ موقع هم گمانش به این نرفت که شاید این سردی تنم برای این باشد که جدا از من و او و آن اتاق، تنم خیالش گرم به گرمای دیگریست، در دنیای دیگری سیر میکند، جدا از من.  شاید غیر ممکن میدانست  از این سردِ ساکتِ تن که‌ با نگاهی به تب بیفتد، به سر انگشتی به تاب بیایَد و نفسهایش نا هماهنگ شود    

شاید هم میدانست
اگر میدانست هم فرقی نداشت.  باز هم قصه ای بود مثل بقیه هزار قصه ای که من و خودش شنیده بودیم و تمامش این میشد که  روزی به من بگوید تو هم رفتی.  تو هم به خاطره ها پیوستی دختر

No comments: