Thursday, January 19, 2012

کیکِ ماست

آمده پیشم زار میزند.  نه ایکه صدا کند،  ولی قیافه اش تمام به هم ریخته است.  موهای پریشانش دورش کلافه شده اند.  چشمهایش کم کمک پف کرده و قرمزند و هر از گاهی فین فینی میکند.  گاهی کلمه ای میگوید و باز صدایش در بغضش میشکند.  چند قطره ای اشک میریزد و آرام که گرفت شروع میکند باز.  نشسته پشت میز غذاخوری،  جلوی پرنده های زیر بشقابی.  من در آشپز خانه کیک درست میکنم بعدا بدهم با شیر بخورد،  کیک تازه پخته غصه ها  را هل میدهد جایی در معده که بعدا هضم شوند و دفع شوند.  میگذارم گریه هایش را بکند فعلا

دستور کیک ماست را در ذهنم مرور میکنم،  ماست را جوش شیرین هم میزنیم،  تخم مرغ و شکر و وانیل را با هم مخلوط میکنیم، با ماست مخلوط کرده و آرد را اضافه میکنیم. نیم نگاهی میاندازم به چهره اش باز که نرم نرم اشک میریزد

دلم هوس سیگار دارد باز. جا سیگاری ندارم در این خانه.  سیگارها را تمام در خیالم دود میکنم.  از آدمها میگوید.  از آدمش میگوید.  از اینکه دیگر هیچ چیز خوب نیست.  خم میشوم روی کابینت.  نگاهش میکنم.  نگاهش رو به پایین است.  میگویم سرت را بلند کن.  بلند میکند ولی همچنان نگاهش به پایین است.  میگویم به من نگاه کن.  نگاه میکند.  پشت بسته ی شکر و تخم مرغ و ظرف ماست و کاسه ی بزرگ فلزی،  با موهای به هم ریخته ام ایستاده ام.  باز چشمایش تر میشود.  سعی میکنم مهربان باشم.  میگویم '' مسأله اون نیست '' خستگی به نگاهش حمله میکند.  خسته ی این است که بشنود تقصیرها گردن خودش است.  ادامه میدهم '' مسأله تو هم نیستی '' صدایم مهربانتر از این حرفها میشود '' کوچولوی من،  شماها کی میخواین بفهمین که مسأله اصلا آدما نیستن؟ کی میخواین بفهمین که اصلا هیچی راجع به تو و اون اینجا نبوده؟  کی میخوای بفهمی که خوشگلی قضیه،  نه یه چیزی تو تو بوده نه هیچی تو اون.  شماها مثه دو تا رقاصین رو صحنه ،  همه رقص و دوس دارن. هیچکی خیالش به رقاصا نیست.   نهایت دوس داشته شدن رقاصا ها هم واسه اینه که بلدن برقصن. نهایت دوست داشتن توام اینه که میشد با طرف برقصی. تو دلت واسه رقص تنگ میشه، نه اون. رقصو دوس داری. عاشقانه میخوای،  میفهمی؟ من بهت میگم که نبودن هر کدوم شما هیچی از هیچ رقصی تو دنیا کم نمیکنه. یا پاشو باهاش برقص،  یا اگه نمیتونی برو با یکی که باهاش میتونی برقصی،  تو این صحنه فقط اگه میتونی برقصی باید بمونی، واسه قدم زدن و دوییدن و اینا نیست


نطقم که تمام شد،  انگار از حال رفته باشد. باورش نمیشد که اینطور عزیزترین داشته هایش را از عزیز ترین خواسته هایش براش تفکیک میکنم . میدانم دیگر هیچ طوره نمیتواند خودش را قانع کند که دلش برای '' کسی ''  تنگ شده.  میدانم فهمیده که تنها هوای عاشقانه ها را دارد،  میدانم که دلش پرواز میخواهد و هیچ باور نمیدارد که هیچ پرنده ای هیچ موقع ماندنی باشد، میدانم که پرواز را میداند، رفتن پرنده را نیز



اشکهایم را پاک میکنم.  کیک درست شده. میلم به خوردنش نمیرود. میلم به سیگار هم نمیرود.  موهای پریشانم را جمع میکنم پشت سرم.  چشمهای ورم کرده و میسوزد.  سرم دارد میگیرد. میگرن است باز. تنهایم نمیگذارد، هیچ موقع مرا در بدترین شرایط تنها نمیگذارد. خنده ام میگیرد. به خودم،  به کیکم.  به پرنده های روی زیر بشقابی

No comments: